سلام دوستان از رو ناچاری و بیکسی رو اوردم بهتون توروخدا کمکم کنید.
22 سالمه و دانشجوام.شوهرمم کارمنده 27 سالشه و کارمنده.
تو 19 سالگی با پسری که از بچگی دوسش داشتم دوست شدم(از اقوام نزدیکمه).البته اون بهم پیشنهاد داد.رابطمون خیلی خوب بود ولی خب من میخواستم بعدا باهاش ازدواج کنم.دانشجو بود و 21 سالش بود.خلاصه خوب بودیم تا اینکه یه خواستگار برام اومد ( این خواستگار قبلا فقط یه دوست تلفنی بود که اصلا برام ارزش نداشت و بعد دوستی با عشقم ولش کرده بودم).به عشقم گفتم جریانو گفت اگه می دونی باهاش خوشبختی برو . اینارو میگفت ولی داغون بود .دائم تشنج میکرد بخاطر این مسائل.میدونست چوت شرایط ازدواج نداره و خاستگارم موقعیتش خوبه بهم نمبگفت نرو...بهرحال من خیلی بدجور ولش کردم و با خاستگارم به سرعت عقد کردم.
خواستگارم از شهره دیگه بود شناختیمم ازش نداشتم .دوران عقدم از همون اول پر بود از دعوا و بحث و ناراحتی.دو ماه که گذشت پشیمون شده بودم و رفتم سمت عشقم ولی گفت که من شوهر دارم و سمتش نرم.منم هربار دلم میگرفت اس میدادم بهش ول ج نمیداد یا میگفت بمن اس نده و اینحرفا.
اینم اضافه کنم که خانواده شوهرم خیلی اذیتم کردن و بی احترامی واز خونه بیرون کردن و .... من همیشه بخاطر رضای خدا باهاشون خوب بودم.حتی فحشم میدادن ج نمیدادم و باز خوبی میکردم.
5 ماه بعد عقدم نامزدم راه برگشتمو ازم گرفت و از اون روز ببعد من چون باکره نبودم فقط زنش مونده بودم.میترسیدم به خانوادم بگم .2سال عقد بودم و اینمدت فقط زجر کشیدم که چرا نمیتونم طلاق بگیرم.با عشقم صحبت کردم مشکلمو گفتم و گفتم اگه این مساله نبود طلاق میگرفتم.اونم فقط گفت چه با این مساله چه بدون این مساله طلاق بگیری من نمیتونم باهات ازدواج کنم چون دیگه مثل قبل نیستم.همین.
اینم بگم ک از همون اول ب نامزدم گفتم که دوسش ندارم و بخاطر این مساله زنت موندم.اینم اضافه کنم که خانواده شوهرم خیلی اذیتم کردن و بی احترامی واز خونه بیرون کردن و .... من همیشه بخاطر رضای خدا باهاشون خوب بودم.حتی فحشم میدادن ج نمیدادم و باز خوبی میکردم.
یکسال بعد ب خانوادم گفتم نامزدم منو میزنه خانوادش اینجورن.با نامزدم حرفیدنوبابام گفت تا عقدی میتونی طلاق بگیری وگرنه بعد عروسی نمیشه.منم مشکلمو نمیتونستم بگم و باز موندم سر اون جهنم.
به زور جشن عروسیمو تو شهر خودشون گرفتن و از شهر خودم رفتم شهر همسرم.تو جشنم فقط خانوادم بودن دیگه هیشکی..7 ماهه عروسی کردم.همون ماه اول بشدت افسردگی گرفتم و دکترا برام قرض اعصاب تجویز کردن.حالا هم سیگار میکشم هم 2 ترمه که دانشگاهمو نمیخونم هم کتکم میزنه هم خانوادش رسما به من و خانوادم بی حرمتی میکنن هم چندبار خودکشی کردم.به همه گفتم دردمو میگن بساز.بخدا نمیتونم .من هنوز عشقم کسی دیگست.من زیر کتکای این نامرد درد میکشم و بخاظر آبروی خانوادم دم نمیزنم.زندگیمو جهنم کرده.خانوادش سرکارش میذارنوبچه ننست.ثبات نداره.توجه نمیکنه بهم حتی بخاطر اینکه نیاز جنسیمو برطرف میکنه سرم منت میذاره.عید یه دعوایی با خواهر شوهرم سرمن کرد ک مامانم سکته کرد.بخاطر خانوادم میترسم وگرنه تا الان جدا شده بودم.براش زن زندگی ام و فقط خودمو آزار میدم.هرچی خوبی میکنم بدتر میشه.بخدا دیگه بریدم.همین دیشب انقد کتکم زد که بیهوش شدم.اینجام غریبم.راهنماییم کنین.طلاق بگیرم؟ اگه بگیرم خانوادمو بدبخت کردم اگه نگیرم خودم میسوزم.
این نکات رو هم بگم که با سیگار کشیدنم مشکل نداره.خودش برام میخره.کتکارم وقتی میزنه که عصبیه.به خانوادم فحش میده میگم چرا کتک میزنه