نوشته اصلی توسط
madamdayana
دارم گریه میکنم
کم آوردم خستم دوستی ندارم فامیل ها و دوست ها و حتی پدر مادرم و خواهرم شدن بلای جونم
حس میکنم تمام زندگیم حتی یک ثانیه شاد نبودم واسه خودم نبودم
حس میکنم تو زندانم زندانی که فقط بزرگ و کوچیکش میکنن اما هیچ وقت راه فرار نداری
بریدم چون همه از دور منو به چشم یه دختر با شخصیت و ساکت و صبور و پولدار می بینن و همه غبته می خوردن که کاش جای تو بودیم
اما هیچ کدوم واقعا نمیدوننن من تو چه روحیه ای قرار دارم یا چه جور دارم جون میکنم تو این زندگی
نمیدونم چجور این 2 سال و نیم تنهایی و سر کردم اما الان کم آوردم
قبلا حتی میتونستم با دوستی با پسرا سرگرم شم
الان دیگه نمیتونم نمیتونم
دارم گریه میکنک واسه خودم نه واسه کس دیگه
واسه خودم چون خیلی حرف دارم و به هر کس که بگم هیچ کدوم نمیفهمه منو
کم آوردم ئیگه نه حال وبلاگ نوشتن دارم
نه حوصله اینکه ازم سو استفاده بشه نه درس خوندن نه زبان خوندن نه تلاش نه کار
دوست دارم کلی پاکت سیگار بزارم دورم و انقدر بکشم که نفسم بالا نیاد
اینجا آخرین جاییه که پیدا کردم
از رانندگی و اهنگ هم هیچی عایدم نشد جز تاکسی شدن واسه آجی و دوستش
آخرشم این همه از خودم گذشتم یکی نگفت دستت درد نکنه
همه همیشه طلب کارن
انگار که من باید خودم رو وقف دیگران کنم
منم آدمم اما از نوع نابود شده احساس مرده بودن احساس اینکه خدا هم بیخیال من شده
احساس اینکه , کاش یه سرطان بگیرم و بمیرم جوری که دکترا هم قطع امید کنن جوری که بگن فقط چند روز زندست بزارید اون جور که می خواد زندگی کنه