نمایش نتایج: از 1 به 1 از 1

موضوع: روزمرگی و تاثير منفي بعضي از رسانه‌هاي غربي بر جوانان

963
  1. بالا | پست 1

    عنوان کاربر
    کاربر ویژه
    تاریخ عضویت
    May 2014
    شماره عضویت
    3710
    نوشته ها
    9,699
    تشکـر
    4,204
    تشکر شده 10,202 بار در 5,111 پست
    میزان امتیاز
    21

    Lightbulb روزمرگی و تاثير منفي بعضي از رسانه‌هاي غربي بر جوانان



    روزمرگی
    هاویه است، آشوبی است که «سامان» وانمود می‌شود، فروپاشی بی‌سروصداست، در عین وضعیتی ظاهرا طبیعی که در آن ستون‌ها سرپا و حتی محکم به نظر می‌رسند. می‌روی و می‌آیی، می‌گویی و می‌شنوی، می‌خوانی و می‌بینی، و همه امور به نظرت روی غلتک است. زیرا که روزمرگی، اکتفای محض به جریان‌داشتن و حضور «صورت» است، چندان که غیاب «معنا» به فراموشی سپرده می‌شود؛ آداب ظاهر همه برقرار، اما تهی از جان و معنا، چون پوسته‌ای سخت که مدت‌ها پس از رفتن حلزون، همچنان ناظر بیرونی را به توهم حضور صاحبخانه غایبش می‌افکند.

    سر و کار «روزمرگی» با دوگانه «آرامش» و «اضطراب» است. در غیاب خودآگاهی به آن، تکرارها و عادت‌هایی که روزمرگی‌مان از آن‌ها انباشته است خصلتی آرام‌بخش و تسلادهنده دارند (حتی غیاب یا تاخیر آن تکرارها و عادت‌ها می‌توانند مضطرب‌کننده باشند)، اما چون به ساختارها و شاکله آن خودآگاه شویم، حس اسارت در چنگالش ما را از ملال و اضطراب سرشار می‌کند. بدین تعبیر، پذیرش روزمرگی در حکم وقفه‌ای است در جریان خودآگاهی.

    شخص خو کرده به روزمرگی، از اضطراب مواجهه با جهان نامطمئن و ناشناخته تجربه‌نشده به آرامش تکرار تجربه‌های آشنا پناه می‌برد و روال آشنای عادتی و مألوف خود را روال «طبیعی» و «بدیهی» امور می‌نامد. پس آن اضطراب ناشی از خودآگاهی، عملا حاصل افشا یا کشف بدلی بودن این ایده طبیعت‌وارگی بودن یا توهم بداهت خواهد بود: تجربه یکه حیات انسانی، روالی «بدیهی» و «طبیعی» ندارد.

    اصولا روزمرگی برایم معنای خیلی دقیقی ندارد. وقتم با موزیک می‌گذرد، خودم را سرگرم آرزوهایم می‌کنم. آرزوهایم در موسیقی خلاصه می‌شود و فیلم دیدن بی‌وقفه. مثل همین «لعنتی‌های بی‌آبرو» کار جدید تارانتینو با این که مثل همیشه نبود، اما حسابی چسبید. لعنتی عجب فیلم‌سازی است! فکر کن آدم با این فیلم‌ها، با موسیقی روزمرگی بریزد توی جانش! مگر می‌شود عاشق این روزمرگی نشد؟
    صبح موزیک، ظهر تمرین، موزیک، شب کتاب و کتاب و فیلم.

    کافه نمی‌روم، اصلا اهلش نیستم که بچپم میان یک مغازه و دود سیگار حلقه کنم. دلم می‌خواهد تا لنگ ظهر بخوابم، موزیک گوش کنم، ساز بزنم و با رفقا آهنگ زمزمه کنم.

    درگیر این روزمرگی‌های معمولی نمی‌شوم. انگار چاره‌اش فقط و فقط پناه بردن به چیزهایی است که دوستشان دارم و خیال تکراری شدن هم ندارند. این دنیا جای روزمرگی کردن نیست. چیزهای زیادی برای دوست داشتن دارم. آدم‌ها و اشیا که به آن‌ها عادت دارم و برایشان وقت می‌گذارم. حتی اسباب و اثاث خانه‌ام که دیگر تکراری شده‌اند، برایم روزمرگی نمی‌آورند.

    ترجیح می‌دهم وقت‌های بی‌حوصلگی جلوی تلویزیون بنشینم و یک غذای جانانه به بدن بزنم و آخرین فیلم روز دنیا را دنبال کنم یا بفهمم در فلان جایزه جهانی موسیقی پرنده شانس روی شانه چه کسی نشسته.

    با این همه بسیاری اوقات پای ایده‌ای دیگر نیز - در حد فاصل خودآگاهی و ناخودآگاهی - در میان است: دخالت غریزه‌های عادت‌خو و تسکین‌جو برای کنار آمدن، پذیرش و تن‌دادن به ساختار جهان مألوف روزمره و روال‌های تکراری‌اش، و نادیده گرفتن آن آگاهی نسبی یا کشف بدلی‌بودن آن ساختار و آن روال‌ها. «من می‌دانم به روالی دروغین امید بداهت و طبیعت بسته‌ام، اما این دروغ شیرین تسکین‌بخش را ترجیح می‌دهم. من به مسکن محتاجم، و از این رو به بداهت روزمرگی شهادت می‌دهم.» چنین ایده‌های نهفته‌ای، با هر شعاری در نزد دیگران همراه باشد، همواره در درون حاوی میزانی از مشارکت با ساختارهای عادتی است برای فریفتن خویش.

    صورت روزمرگی حاصل بسامد تکرارها در گذر زمان است. از این رو آرامش و اضطراب روزمرگی - هر دو - با حس زمان سروکار دارند، و با توان ما برای مواجهه با زمان. نیروی آرام‌بخش پناه‌بردن به جهانی سراپا تکرار، گرچه تجربه لحظه‌های تازه و آفاق ناشناخته را از شخص محتاط و عادت‌خو دریغ می‌کند، در عوض به او پناهگاهی امن برای فکرنکردن به دستبرد زمان گذرنده می‌بخشد و توهمی تسلابخش از چرخه‌وار بودن زمان و امکان همیشگی بازگشت فرصت‌ها و تکرارپذیر‌بودن لحظه‌های خوش آشنا ارمغانش می‌کند. سوی دیگر مواجهه با ملال زندگی تکراری اما، اضطراب ناشی از اختلال در حس زمان است؛ چون کابوسی که در آن همه ساعت‌ها خوابیده‌اند و زمان ایستاده، و همین تصور وقفه در زمان است که رویابین را آشفته می‌کند. بااین‌همه‌، این نه تصویری راستین از روزمرگی، که کابوسی از نظرگاه شخصی و درونی است.

    برای کودک سالم، گذر زمان اغلب امری هولناک و مضطرب‌کننده نیست. چون ضرباهنگ نبض و نیروی متلاطم آزادشونده درون کودک چنان سریع است که گذر زمان بیرونی را آرام‌تر از آن می‌یابد که اضطرابی برانگیزد (به‌عکس، گاهی گذر کشدار دقایق یک بعدازظهر برای کودک سخت کسالت‌بار می‌شود). به اتکای همین نیروی اطمینان‌بخش درونی است که نوجوان و جوان اغلب سر زیر و زبر کردن جهان دارند. بزرگسال اما، هرچه بیشتر نشان فرسایش زمان بر پیکر داشته باشد، در قیاس ناخودآگاهش میان ضرباهنگ درونی و نیروی بدنی خود و سرعت آزادشدنش با ضرباهنگ جهان خارج از پیکر خویش، گذر زمان را سریع و سریع‌تر می‌یابد. میانسال از گذار بی‌مهار روز و هفته و ماه و سال می‌نالد و دل‌آشوب می‌شود، و بسیاری از پیران گویی فلج‌شدن در برابر سیلاب وقفه‌ناپذیر لحظه‌ها را، خاموش و ملول، به نظاره می‌نشینند. و اینها ساده‌ترین مثال‌هایند برای درک زمان.

    توقف زمان یعنی به‌صفر میل‌کردن ضرباهنگ درونی و توانایی جسمانی ما در رقابت با زمان بیرونی (و آن‌چه در آن جاری است)؛ آن دم است که ضرباهنگ نبض به ما می‌فهماند ما را بر گذر زمان، یا بر ساختارهای خارج از خودمان، اختیاری نیست؛ لحظه‌ای که ساعت درونی گوشزدمان می‌کند ما برای تغییردادن جهان هیچ‌کاره‌ایم.

    به‌این‌ترتیب، سلطه روزمرگی - در نظرگاهی بیرونی - در واقع کابوسی به‌مراتب هولناک‌تر از خوابیدن ساعت‌ها و ایستادن زمان است: توقف زمان درونی خود ماست و جا ماندن‌مان از زمانی که در خارج از ما سریع، بسیار سریع، بسیار بسیار سریع می‌گذرد.

    ریشه‌های روزمرگی از غریزه «عادت‌کردن» سیراب می‌شود؛ از توان غریزی ما برای تن‌دادن و خو کردن به شرایط و ساختارها و روال‌های موجود و تکرار الگوهای آشنا، پذیرفتن و بدل‌کردن آن‌چه در بستر زمان خطی (دیرندی) و دائم دگرگون‌شونده رخ می‌دهد به پدیده‌ای عادتی و طبیعی که در زمان چرخه‌ای و تکرارپذیر جاری است. این سازوکار تبدیل تاریخ به طبیعت، همان است که سازوکار «اسطوره» و دستاورد ذهن اسطوره‌باور می‌نامندش. کارکرد باورهای فراگیر اسطوره‌ای و سازوکار ذهنیت توده‌وار پذیرای شرایط و ساختارهای روزمره، یکی از نقاط اشتراکشان را در همین تبدیل زمان گذرنده و تکرارپذیر به «اکنونی بی‌وقفه» می‌یابند. با این همه، «اکنون مستمر» اسطوره‌باوران کهن، پشتوانه‌ای از «گذشته» غرورانگیز – در هاله‌ای از پیوند و خویشاوندی با خدایان و طبیعت - و چشم‌اندازی از «آینده» افتخارآمیز و وعده‌شده می‌یافت، درحالی‌که «اکنون مداوم» ذهنیت توده‌وار روزگار مدرن، پیوندش با آن «گذشته» و «آینده» را نیز باخته است. به این ترتیب، روزمرگی در مفهوم معاصر به اسارت در اکنونی بی‌گذشته (بی‌ریشه) و بی‌آینده (نومید) بدل می‌شود. پادزهری که می‌کوشد این اکنون تکراری و بی‌امید امروزین را به عرصه تجربه‌های ناب، یکه و تکرارناپذیر هستی بشری بازگرداند، مفهومی خاص از «فرهنگ» در برابر «غریزه» است که جلوه‌هایش را در «نقد» و «آفرینش هنری» می‌‌یابد.

    اگر غریزه پذیرش، متکی بر ذهنیت هزاران‌ساله اسطوره‌ای، ما را به دامن پذیرش محض در قبال روزمرگی، در قبال توهم بداهت ساختارها و روال‌های موجود، و در قبال «جهان، همان‌گونه که هست» پرتاب می‌کند، «نقد» (چون تجلی تن‌ندادن و نپذیرفتن «جهان، آن‌سان که هست»)، و «هنر» (چون تجلی آفرینش امکان‌ها، ساختارها و «جهان»‌های یکه، بکر و متفاوت) می‌توانند در برابر آن پذیرش محض سر به مقاومت بردارند.
    از مفهوم «خاص» فرهنگ (در برابر بدویت غریزه) گفتم، چون «ذهنیت ـ غریزه» فراگیر تابع «اسطوره ـ روزمرگی» نیز فرهنگی دستاموز و رام خویش می‌سازد و می‌تواند از «نقد» و «هنر» نیز ضمیمه‌هایی در زمره فرآورده‌های بازار هرروزه خود بسازد و با حل‌کردن این ظرفیت‌های مقاومت در دل کلیت همسان‌ساز خویش، از آنها هم ابزارهایی برای هرچه فراگیرتر ساختن خود - یا هرچه جورتر ساختن بازارش - بیافریند.

    فراموش نکنیم: روزمرگی اکتفا به «صورت» است و تهی‌شدن از «معنا». و چه بسیار نمونه‌های «فرهنگ» می‌شناسیم که صورت «نقد» و «هنر» دارند، بی‌‌بهره‌ای از معنایشان. این میان، روشن‌ترین جلوه‌های ابتذال از نظر شخص من، حتی نه پذیرش محض و فراگیر توده‌هایی ناخودآگاه در چنبره روزمرگی، که آن نمودهای «فرهنگ»، «نقد» و «هنر» (بدل از غریزه)اند که ظرفیت‌های نقد و هنر را نیز در ستایش پذیرش «جهان، همان‌گونه که هست»، انکار فردیت و نفی تجربه‌های یکه و خودتعریفگر، تن‌دادن به ساختارهای موجود و دامن‌زدن به توهم بداهت آن‌ها و محو کردن امکان‌ها و بارقه‌های «نه»گفتن به کلیت فراگیر و جاری در این «اکنون بی‌وقفه» - بی‌گذشته و بی‌آینده - به کار می‌گیرند؛ یا به‌عبارت دیگر، در نقش مبدل وجدان و خودآگاهی جمع، در خودفریبی جمعی مشارکت دارند.

    دوست ندارم صبحم را با یك لیوان آب پرتقال خنك حرام كنم. نمی‌دانم چرا، ولی احساس بدی بهم دست می‌دهد اگر صبحانه‌ها آب پرتقال بنوشم. كاش مادرم هم این را بفهمد... من صبح را دوست دارم با گرمی و تلخی یك قهوه یا نسكافه شروع كنم، حتی در گرمای خرداد ماه. آب پرتقال آدم را گول می‌زند كه هوای زندگی را خنك استشمام كنی، خنك و شیرین. زندگی اما گرم و تلخ است. تلخ هم كه نباشد لااقل شیرین نیست، یعنی مثل آب پرتقال آن‌قدرها شیرین نیست... زندگی در بهترین لحظاتش هم، اگر بخواهی با عینك خوش‌بینی نگاهش كنی، چیزی بین تلخی و شیرینی است كه البته در‌‌‌صد زیاد تلخی‌اش اجازه نمی‌دهد كه تو طعم كوچك شیرینی آن را حتی برای ثانیه‌ای حس بكنی.

    درست مثل قهوه یا نسكافه‌ای كه من صبح‌ها می‌نوشم. قهوه یا نسكافه برای پذیرفتن در‌صد زیاد تلخی زندگی به تو آمادگی می‌دهد، برای پذیرفتن گرمای طاقت‌فرسای روزهای بدو بدو و خستگی‌ات. آب پرتقال اما فقط می‌خواهد تو را از واقعیت‌ها دور كند. وای خدای من! اگر یك وقت به بهشت آمدم، هیچ‌وقت به من آب پرتقال تعارف نكن! من قهوه می‌خواهم، قهوه یا نسكافه گرم و تلخ...

    ***

    مادرجون، مادربزرگی مثل همه مادربزرگ‌های دیگر. تنها و نگران بچه‌ها و نوه‌ها. گاهی نصیحت می‌کند، گاهی قربان صدقه می‌رود و... «مادرجون» سال‌هاست شوهرش را از دست داده، بچه‌هایش هر کدام گرفتاری دارند و او وقت‌های تنهایی‌اش را که کم نیستند، معمولا با تلویزیون پر می‌کند.

    «مادرجون» که خانم مومن و معتقدی هم هست، این روزها کارش شده تماشای مجموعه‌های تلویزیونی. او ساعت‌ها پای تلویزیون می‌نشیند تا سرنوشت قهرمان‌های این مجموعه‌ها را دنبال کند و ساعت‌های دیگری را هم به تعریف سرنوشت آنها و اظهارنظر درباره‌شان با همسایه‌ها و دوستانش می‌گذراند. چه حضوری، چه پای تلفن. این مجموعه‌های کم‌ارزش، با این شخصیت‌های قلابی و منحرف، این آدم‌های ناآشنا با فرهنگ ما، مگر چه دارند که «مادرجون» را اسیر خود کرده‌اند. تازه این فقط «مادرجون» نیست که این مجموعه‌ها را دنبال می‌کند. خیلی‌های دیگر هم هستند که چنین می‌کنند و چه غم‌انگیز...

    آدم می‌تواند به روی خودش نیاورد که اصلا چنین چیزی وجود دارد. مدیران تلویزیون مااختیار این را دارند که آمارهایشان را به رخ مردم بکشند و از فرهنگ‌سازی‌هایشان بگویند و از تاثیر فراوانی که بر مردم می‌گذارند. اختیار دارند جشنواره راه بیندازند و به خودشان جایزه بدهند.

    «صرف‌نظر از مسائل پزشکی و فیزیولوژیک بیمار برای بهبودی یابد، به لحاظ روانی دو نکته را بپذیرد. نخست این‌که باور کند سرطان دارد و دوم این‌که تصمیم بگیرد که بر بیماری غلبه کند. بیمارانی که یکی از این دو یا هر دویش را در نظر نمی‌گیرند، هیچ شانسی برای زنده‌‌ماندن ندارند.»
    این نکته را یک متخصص سرطان درباره بیماری می‌گوید، اما آیا نمی‌شود آن را به یک سرطان فرهنگی – اجتماعی تعمیم داد؟ اگر بخواهیم مواظب فرهنگمان باشیم، باید بپذیریم که بیماری وجود دارد. مسئولان فرهنگی اگر دوست دارند، رویشان را برگردانند و سوت بزنند، اما اگر دوست دارند چیزی تغییر کند، باید اول بپذیرند که بخش وسیعی از مردم جذب این مجموعه‌ها شدند و سپس به فکر بیفتند که چگونه می‌شود با آن مقابله کرد.

    دست کم آنهایی که مخاطب ایرانی را هدف گرفته‌اند، عمدتا دو دسته‌اند. دسته اول شبکه‌های سیاسی و خبری که یا به صورت مستقیم از سوی دولت‌های غربی حمایت می‌شوند یا به صورت غیرمستقیم مورد حمایت قرار می‌گیرند و یا به کمک آگهی‌های اندکی که جور می‌کنند، به قول خودشان روی air می‌روند. این دسته طیفی از خوش‌آب‌ورنگ‌ترین شبکه‌ها، تا کم‌سلیقه‌ترین و غیرحرفه‌ای‌ترین آنها را در بر می‌گیرد.

    دسته دوم شبکه‌های سرگرمی‌ساز هستند که هرچه میزان آگهی‌شان بیشتر باشد، خوش‌آب‌ورنگ‌تر می‌شوند. دغدغه اغلب این شبکه‌ها، بیزنس است. آنها هیچ تعارفی در ابراز این مسئله ندارند و حتی مجریانشان، محصولات موردنظر را مقابل دوربین می‌گیرند و تبلیغ می‌کنند. در این میان حضور شبکه‌هایی چون «فارسی 1» کمی گیج‌کننده به نظر می‌رسد. این شبکه نه برنامه سیاسی دارد که بتواند بر وقایع سیاسی ایران تاثیر مستقیم بگذارد و نه حتی آگهی در آن پخش می‌شود که شائبه انتفاعی‌بودن آن را به وجود آورد. دایی جان ناپلئون‌ها می‌گویند که این شبکه با هدف تاثیرگذاری بر روابط اجتماعی پخش می‌شود. اما شاید دایی‌جان ناپلئون‌ها چندان هم بی‌راه نرفته باشند، و قتی که می‌بینند این شبکه نه سیاسی است و نه اقتصادی.

    پیام پنهان در این مجموعه‌ها چیست؟
    نمی‌خواهیم به روش تلویزیون شعار بدهیم، اما خیلی چیزها آن‌قدر واضح است که نمی‌شود نگرانش نبود.

    ديدن بعضي از برنامه‌هاي ماهواره‌اي باعث شده بنیان خانواده در ایران روز به روز مضمحل‌تر می‌شود. این حرف ما نیست، حرف جامعه‌شناسان و حتی متخصصین دلسوز امور مذهبی هست. برای اثباتش هم نیازی به تلاش فراوانی نیست. کافی است نگاهی به دوروبرمان بیندازیم و ببینیم رابطه خانواده‌ها چگونه است؟ درصد طلاق‌ها چقدر رشد کرده؟ سن ازدواج چقدر بالا رفته... اصلا راه دور چرا برویم، نگاهی به صفحه حوادث روزنامه‌ها بیندازیم. در کدام دوره از تاریخ معاصر ما تا این حد قتل‌های خانوادگی داشته‌ایم؟ چقدر کودک‌آزاری افزایش پیدا کرده و چقدر خبرهای دیگر هست که رسانه‌ها از بازتاب آن پرهیز می‌کنند. در چنین شرایطی و در فضایی که ارزش‌های اخلاقی روزبه‌روز رنگ می‌بازد، گسترش مجموعه‌های تلویزیوني از این دست، به روند این فروپاشی کمک می‌کند.

    تصور كنيد كه در فيلمي یک زن 50 ساله است که در میان سالگی با حقیقتی تلخ روبه‌رو می‌شود. او درمی‌یابد که همسرش که یک وکیل موفق است، با همکار جوانش رابطه دارد. او تصمیم می‌گیرد از همسرش جدا شود، اما درست در همین اوقات با پسری آشنا می‌شود که 16 سال از او کوچک‌تر است. عشقی آتشین میان این دو شکل می‌گیرد که قصه را پیش می‌برد. اما در کنار این خط قصه اصلی خرده قصه‌های دیگری وجود دارد که شخصیت‌ها را باز می‌نماید. مهم‌ترین این قصه‌ها مربوط می‌شود به بچه‌های ویکتوریا. دختر بزرگ او از پسر جوانی باردار می‌شود و آن دو ناگزیر به ازدواج و زندگی با هم می‌شوند. پسر ویکتوریا در ابتدای قصه روابطی مشکوک با شخصی دارد که مادرش او را نمی‌شناسد. مادر به تصور این‌که او یک هم‌جنس‌گرا است به جست‌وجو در روابط خصوصی پسر می‌پردازد و درمی‌یابد که پسر دلباخته دوست صمیمی مادرش است که او هم 30 سالی با پسر اختلاف سن دارد. بخشی از سریال به جریان دلدادگی و روابط غیرمشروع این دو می‌پردازد.

    دختر کوچک ویکتوریا یک مصرف‌کننده مواد مخدر است که در جریان مهمانی، مورد تجاوز یک پسر قرار می‌گیرد. شوهر ویکتوریا همکارش را باردار کرده است، خواهر ویکتوریا روابط عاشقانه پنهانی با دوست صمیمی شوهر خواهرش برقرار کرده، دوست ویکتوریا در آستانه یک عمل جراحی ضدسرطان تنها نگران این است که با انجام این عمل جراحی دیگر هیچ مردی به بدن او توجه نخواهد کرد، همکار پسری که ویکتوریا دلباخته است به شدت عاشق اوست و از هیچ حیله‌ای برای برهم‌زدن رابطه میان این دو فروگذار نمی‌کند و... باز هم بگوییم؟

    هنوز حالتان از این همه رابطه نابه‌سامان به هم نخورده است؟
    سازندگان «ویکتوریا» همه این روابط را در زرورقی از نور و رنگ و بازیگران خوش‌چهره بسته‌بندی می‌کنند و آرام و بی‌سروصدا، درب منزل تحویلتان می‌دهد. در این مجموعه کلمبیایی، اصلا اتفاق بدی نیست که یک زن شوهردار، با مرد دیگری هم رابطه داشته باشد یا یک مرد متاهل همکارش را باردار کند. یا یک دختر جوان از دوست پسرش حامله باشد و... مجموعه آن‌قدر همه چیز را عادی نشان می‌دهد که در کمتر خانواده‌ای با پخش آن برای بچه‌ها و نوجوانان مخالفت می‌شود. نگرانی این است، نسلی که این چیزها را ندیده و همیشه این نوع روابط برایش تابو بوده، حالا وضعیتش این است، وای به حال نسلی که با دیدن این نوع روابط و عادی‌بودنش رشد می‌کند.

    و «مادرجون» با آن سابقه درخشان که ساعت‌های متمادی را پای جانماز گلدوزی‌شده‌اش سپری می‌کند، این قصه را بی‌پروا برای دیگران تعریف می‌کند، چه انتظاری می‌شود داشت از دیگران؟

    بگذارید قصه‌های دیگر را تعریف نکنیم که آنها هم روابطی از این دست دارند. آنها هم قصه آدم‌هایی را دنبال می‌کنند که هیچ دغدغه اجتماعی ندارند. به مسائل اطرافشان حساس نیستند. تنها می‌خورند و با دیگران روابط جنسی برقرار می‌کنند. آنها مانکن‌هایی هستند که بیشترین نگرانی‌شان این است که بچه جدیدشان را کجا سقط کنند؟ معاشرت روزانه با آدم‌های این مجموعه‌ها در خانه‌های ایرانی آیا حساسیت ما را نسبت به اطرافمان کم نمی‌کند؟ آیا دنیای ما را کوچک نمی‌کند؟ آیا دیگر به آن‌چه به سرمان می‌آید، حساس خواهیم بود؟ تصور نمی‌کنیم چنین اتفاقی بیفتد. از قضا یک نگاه بدبینانه از سوی عده‌ای، ترویج می‌شود. چون رسانه‌های رسمی عملا نمی‌توانند به این شیوه‌ها حساسیت مردم را نسبت به مسائل اطرافشان کم کنند و بهتر است این کار به چنین رسانه‌هایی سپرده شود و این نگاه بدبینانه گاهی آن‌قدر پیش می‌رود که به بازار شایعات دامن می‌زند. ما می‌دانیم که این نگاه، بدبینانه است و برآمده از اعتقاد همیشگی ما ایرانیان به تئوری توطئه، ولی همچنان می‌گوییم که این برنامه‌ها نسلی می‌سازد بی‌قید، بی‌تعصب به اخلاقیات و بی‌توجه به معضلات اجتماعی، نسل خور و خواب و خشم و شهوت.

    می‌شود صورت مسئله‌ها را پاک کرد تا مردم درگیر ویکتوریا و مونس و ریبا نشوند، اما آیا آخرش راه دیگری پیدا نخواهد شد؟

    این‌که حالا به اینجا رسیده‌ایم که از صبح تا شب آدم‌های منحرف و لاابالی مهمان خانه‌هایمان هستند، تقصیر آنهایی است که فقط خودشان را دیدند. در همه این سال‌ها خواستند همه مثل آنها فکر کنند. آنها چقدر به کسانی که هم‌اندیشه‌شان نبودند، امکان حضور در تلویزیون دادند.

    محدودیت‌ها را روز به روز بالا بردند. گاهی از این سوی بام افتادند و گاهی از آن سو. اما همیشه افتادند. آنها مردم را فراموش کردند و نباید انتظار داشته باشند که مردم، فراموش‌شان نکنند. فراموش‌شدن آنها توسط مردم اهمیتی برای ما ندارد، آنها مختارند که درباره خودشان تصمیم بگیرند، اما خطر اینجاست که فراموش‌شدن آنها به قیمت فراموش‌شدن ملی‌ترین رسانه ایران، توسط مردم تمام می‌شود و این بهای کمی نیست. چرا یک جوان ایرانی که در عشقش به سرزمین، فرهنگ، مذهب و آداب و رسومش هیچ شکی نیست، باید به جای یک مجموعه تلویزیونی سالم ایرانی، سرنوشت زنان شوهرداری را دنبال کند که با مرد دیگری رابطه دارند؟ چرا «مادرجون» بعد از این همه سال باید چنین برنامه‌ای ببیند؟ ما نگران آینده آن جوان هستیم که چه نگرشی در زندگی پیدا خواهد کرد؟ ما نگران «مادرجون» هستیم که مبادا دیگر نگران نوه‌هایش نباشد که کجا می‌روند و کجا می‌آیند و با چه کسی در ارتباطند؟

    ***

    چه بر سر نوابغ می‌آید؟ چه در سر آنها می‌گذرد؟ چه می‌بینند؟ چه می‌شنوند؟ آن چه نیروی افسارگسیخته‌ای است که در ذهن من و تو لول می‌خورد که اگر چنین و چنان شود و جرقه‌ای آتش به خرمن آن‌چه می‌دانیم بزند، می‌چرخاند و می‌گرداند و وادار می‌کند طور دیگری ببینیم، بشنویم، حس کنیم؛ که نابغه خطابمان کنند؟ که آن وقت آن بالا بالا جایمان شود و شب را طور دیگر روز کنیم. که آن وقت اسممان تا آن سوی دنیا برود و آن وقت... آن وقت داخل یک استودیوی اجاره‌ای بیش از 12 ساعت بزنیم و بخوانیم و بنویسیم و این بشود کار یومیه‌مان. یا که آن وقت دست‌هایمان را ناتوان ببینیم، از اجرای آن‌چه در سر می‌گذرد. سری که بوی قورمه‌سبزی می‌دهد، سری که هزار سودا دارد، سری که روزی خودش را به باد می‌دهد، سری که روزی منفجر خواهد شد. سرگذشت نیست این دو صفحه. سرگذشت زاپا و برت را چند هزار بار خوانده‌اید، همه نوشته‌اند. این بار بخوانید تا هوس عجیب و غریب‌بودن به سرتان نزند. سری که...

    از زاپا شروع کردن بهتر است. اول به آن خاطر که مرد جذابی است و شوخ و شنگ است و پرجنب و جوش و یک نابغه چندمنظوره است. مثل مجتمعی که هم سینما دارد، هم کافه، هم سالن کنسرت و هم شهر بازی. دوم به خاطر آن‌که نوع نگاه برت به جهان اطرافش در مقایسه با زاپا جلوه بهتری دارد تا خواندن غم‌نامه مستقلش. زاپا را از نظر ژنتیک نمی‌توان آمریکایی دانست، چرا که هم پدرش و هم مادرش دورگه بودند و در نهایت فرزند کوچکشان فرانک به چهار ملیت متفاوت می‌رسد. اما از نظر شخصیتی او یک نابغه آمریکایی است. تمام خصوصیات این گونه «خاص» را داراست؛ پایبند چیزی نیست. هرج و مرج‌طلب است. خودرأی و کله‌شق است.

    تمامیت‌خواه است. سعی در به‌وجود‌آوردن نظمی دارد که تنها منحصر به خودش است و نه هیچ فرد دیگری در تمام دنیا. قدری خشن است. انتقام‌جو، فضول (دقیقا فضول و نه کنجکاو)، به سخره می‌گیرد و اصلا برایش مهم نیست با چه کسی شوخی کند. سیاست را نشانه می‌رود. کشورش را دوست دارد، اما بدون دولت حاکم. قدرت‌طلب است و شهرت همان چیزی است که می‌تواند نیشش را باز کند و... فرانک زاپا بدون هیچ معلم و مدرسی موسیقی را شروع کرد و در پیشبرد هدفش هم همان‌گونه عمل کرد؛ با حداقل نگاه به گذشته. هرچند که R&B را دوست داشت و جز بر وفق مرادش بود و آثار مدرن را می‌پسندید. هرچند به ایگور استراوینسکی وابسته بود. زاپا هم آهنگ‌ساز بود، هم کارگردان و هم تهیه‌کننده و حتی در یک دوره، یک کلوپ شبانه را اداره می‌کرد.

    موسیقی برایش مدیوم اصلی بود، اما از آنجا که نابغه فضولی بود، به مدیوم‌های دیگر هم سرک می‌کشید. به هر دری می‌زد تا روح ناآرام آمریکایی‌اش را دهنه بزند. آن‌چه از این مرد معترض به جای مانده، نشان می‌دهد در آخر هم هیچ آرامشی برایش مهیا نشد. فرانک زاپا اهل دوئل بود؛ رودررو. اما از آنجایی که زیرکی و رندی خاص آمریکایی‌ها را هم یدک می‌کشید، گاهی بدش نمی‌آمد خنجرش را از پشت بزند.
    این ماجرا نیاز به مصداق دارد: زاپا بارها و بارها علنی در ترانه‌هایش علیه سیاست‌های دولت وقتش موضع‌گیری می‌کند. خیلی راحت فحش‌هایش را می‌دهد و با پررویی می‌گوید: «من از شما نمی‌ترسم.» بارها شاخ و شانه کشیده، اما به موقعش وانمود می‌کند که کاری به کار هیچ کس ندارد و به اصطلاح خودمان، خودش را به کوچه علی‌چپ می‌زند. از بعضي الگوها استفاده می‌کند و ترانه‌هایش را خالی از هر مفهومی به خورد مردم می‌دهد و اعتراضش را از این راه در بوق و کرنا می‌کند.

    همان‌طور که بارها کنسرت‌هایش را به میتینگ‌های سیاسی تبدیل کرد و تئاتر و سینما و انیمیشن و سخنرانی را با موسیقی مخلوط کرد و جمعیت را به مرز جنون کشاند، همان‌گونه هم از سروصداهایی که کمترین شباهتی به موسیقی نداشتند، معجونی آماده کرد که مردم می‌توانستند فقط بخش جسورانه‌اش را درک کنند و وقتی به خانه‌هایشان می‌رفتند، از خودشان سؤال می‌کردند آیا واقعا به یک کنسرت موسیقی رفته بودیم؟ و این همان اعتراض گوش‌خراش غیرمستقیم زاپا بود؛ زاپا به شیوه اکثر نوابغ آمریکایی علاقه فراوانی به مسخره‌کردن نظم نوین جهانی داشت؛ زندگی ماشینی، آدم‌های اسیر کت و شلوار و کراوات و آداب و معاشرت معمول و مرسوم و هرچه که در چهارچوبی بگنجد.
    پانک راک و مخدر از نظر زاپا متعفن‌ترین چیزهای دنیا بودند و از هر پتکی برای کوبیدن آنها استفاده می‌کرد. زاپا جهان‌بینی خاص خودش را داشت. کثیفی‌ها، ناهمگونی‌ها، استثمارکردن‌ها و دروغ‌گفتن‌ها را به خوبی می‌دید و بدون لحظه‌ای درنگ بازنمایی‌شان می‌کرد و به طرفشان حمله‌ور می‌شد و از این‌که نابغه منفعلی نبود، لذت می‌برد و خوشحالی او بود که روز به روز بیشتر نمایانده می‌شد. زاپا با وجود رنجی که از نفس‌نکشیدن در دنیای آرمانی‌اش می‌برد، شاد بود؛ چرا که همیشه واکنش‌های خلاقانه‌ای در آستین داشت. او کودکی بود که در 53 سالگی (زمان مرگش) هم شیطنت می‌کرد.

    لازم نیست هر وقت اسم برت می‌آید، پینک فلوید هم تداعی شود. به‌خصوص در این مطلب. اینجا شخص برت مطرح است، نه گروهش و گروه‌هایش. نابغه‌ دیوانه‌ای که شکست‌خورده به حساب می‌آید. سال‌ها کنج خانه‌اش مخفی شد و از دیگران دوری کرد. نه به خاطر این‌که نمی‌خواست با شکستش روبه‌رو شود یا باعث ترغیب حس ترحم آدم‌هایی شود که روزگاری به خاطر او یقه‌هایشان را می‌درانیدند. برای برت نه شکست اهمیت داشت، نه آدم‌ها؛ گویی اصلا آنها را نمی‌دید. اصلا این مسائل در قاموس ذهن او جایی نداشتند. برت نیامده بود حرف‌های دهن پرکن بزند که از نزدنش در عذاب باشد. او دقیقا برعکس زاپا عمل می‌کند؛ روحیه تهاجمی ندارد، دقیقا برعکس است. او در لاک دفاعی‌اش فرو می‌ود. سیاست را نمی‌بیند. سیاست روزمره‌تر از آن است که در دنیای فانتزی او جا داشته باشد، مسخره نمی‌کند، دسته‌بندی نمی‌کند و ارزش‌گذاری نمی‌کند. برت یک فراری به حساب می‌آید. از آنهایی که به هر دری می‌زند تا دور باشد، تا نبیند، نشنود، حس نکند. او دنیای خودش را می‌خواهد و نه آن دنیایی که جامعه مدنی و اعتراض و زشتی‌ها و پلیدی‌ها در آن معنی می‌شوند و هر کدام تعریف و تعبیر خاص خودشان را دارند. اما در نهایت او هم مثل زاپا از فراق دنیای آرمانی در عذاب است. بنابراین دست به کار می‌شود، می‌سازد. خودش آن‌چه را که می‌خواهد، خلق می‌کند. این رفتار برت هم واکنشی است، اما نه از نوع واکنش «زاپایی». او چشم‌هایش را می‌بندد و شروع به خیال‌پردازی می‌کند و در رویاهایش به آن‌چه می‌خواهد می‌رسد. در حالی که زاپا می‌خواهد آن‌قدر اعتراض کند تا همان دنیای حقیقی را اصلاح کند. برت مصلح جامعه نیست، فقط قصد دارد عده‌ای را با خودش به جزیره ببرد.

    فضای ترانه‌ها و اشعار برت پر از الهام از گذشته بود. او ادبیات را خوب می‌شناخت، اما این نکته باعث نمی‌شد خلاق نباشد و مدام از آن‌چه پدرانش به جای گذاشته‌اند، ارتزاق کند. او چه در نوازندگی و چه در آهنگ‌سازی، ابتکاراتی دارد که به نامش ثبت شده‌اند. اما هرچه باشد، یک انگلیسی است؛ گوشه‌گیر، افسرده، ناامید، اما پر از تصورات فانتزی که کرخی و تنبلی مانع به واقعیت‌پیوستنشان می‌شود. این تنبلی با آن‌چه خیلی از ما هر روز با آن دست و پنجه نرم می‌کنیم، متفاوت است. این تنبلی ناشی از نوعی خودآگاهی است که آرزوها را آنچنان دست‌نیافتنی می‌یابد که توانی برای تحرک باقی نمی‌گذارد. آرزوی محال است. ماه در دست‌های من جا نمی‌شود، اما می‌خواهم بگیرمش! نه تصویرش در آب و نه عکسش در یک کتاب علمی را. خود خودش را. نمی‌شود.

    پس با آرزویم چه کنم؟ دلم نمی‌آید دورش بریزم. هیچ کاری هم از دستم برنمی‌آید. پس روی تختم دراز می‌کشم و تا به ابد به سقف خیره می‌شوم. این جمله‌ها، از آن آدم بلندپروازی است که آرزوی محالی در سر دارد. شاید اینها جملات برت هم بودند؛ کسی چه می‌داند. برت فرار می‌کند از موجوداتی که درکشان نمی‌کرد و در خانه‌اش می‌نشیند و نقاشی می‌کند. یعنی همان کاری که قبل از روی آوردن به موسیقی می‌کرد. او هم خودآموخته بود؛ مثل زاپا. اما زاپا تمام استیج‌ها را فتح کرد، در حالی که برت فقط دو سال ستاره بودن را تجربه کرد و ترجیح داد هیچ نباشد، چه رسد به ستاره. او نتوانست کودک بماند و لذت ببرد. بزرگ شد و این بزرگ‌شدن بلای جانش شد.

    آدم‌هایی مثل زاپا و برت کم هستند، اما این مقایسه بدون خوب و بد کردن این و آن می‌تواند شرح دو نوع مختلف از نوابغ باشد که آنها از قضا با دوره و زمانه ما آنچنان فاصله ندارند و این موضوع می‌تواند یادآور شود که عصر ما خیلی راحت نوابغ را بزرگ می‌کند و راحت هم آنها را با میخ به تخت می‌کوبد.

    زندگی وقتی قولنج می‌کنه و پاش می‌پیچه. یعنی من! چی می‌شه؟ چی شد؟ چرا این‌طور شد؟ آخرش چی می‌شه؟ حالا چی‌کار کنم؟ نشه یا بشه.

    اینا همه در و دیواریه که بهش می‌خورم. کنار پام، دم گوشم، کنار دستم انفجار پشت انفجار. با این اوضاع نه دست و پایی دارم، نه سر و مغزی. نه اصلا تنی. اصلا سیامک پودر شده نیست. نه باد، که نسیمی خاکسترش رو برده. دیگه نیست. خسته می‌شم، خسته شدم.

    کاش روزمرگی...

    کاش چیزی که بدونم همینیه که هست، همیشه همینه، اصلا کاش هر روز قیمه بادمجون، هر روز، همه چیز یه جور...

    کاش روزمرگی...

    حالم یه جور بدیه. دوست داشتن رو نمی‌شناسم، نمی‌فهمم، حالیم نیست. این یعنی خالی‌شدن، نه سبک بودن. اصلا ولش کن، اینا هیچی...

    کاش روزمرگی...

    دلم می‌خواد... نه اصلا دلم نمی‌خواد. اصلا نمی‌دونم چی می‌خوام. خسته‌ام، خسته شدم...

    کاش روزمرگی...

    شنبه، یک‌شنبه، دوشنبه، سه‌شنبه، چهارشنبه، پنج‌شنبه، جمعه.

    صبح، ظهر، شب. فروردین، اردیبهشت، خرداد، تیر، مرداد، شهریور، مهر، آبان، آذر، دی، بهمن، اسفند...

    ساعت یک، دو، سه، چهار و تا آخر...

    اصلا شنبه، چهارشنبه، یک‌شنبه، سه‌شنبه، جمعه، پنج‌شنبه یا اصلا اول ظهر، بعد شب، بعدیش صبح، یا اصلا شهریور، اسفند، فروردین، آذر...

    یا ساعت اول، اون آخری. نه نظم و نه بی‌نظمی، فرق نداره... چون همه چی برام یه ترس بزرگه. ناسزاشنیدن و مدام کتک‌خوردنه. کاش روزمرگی...

    کاش اصلا هر روز ناهار قیمه بادمجون، واسه شام قورمه سبزی. هر روز... همین و نه غیر از این.

    کاش هر روز صبح واسه صبحانه چایی شیرین با یه تیکه سنگک و پنیر... کاش همینا هر روز تا همیشه. کاش روزمرگی... نه تازگی، نه جور دیگه شدن... نه این‌طور هم می‌شه... بابا همین روزمرگی... کاش روزمرگی... خسته‌ام، خسته شدم، خسته می‌شم. جرات ندارم این همه نترس بودن رو... که می‌ترسم از ناسزا و کتک‌خوردن. اینا رو ول کن، راستش می‌دونی آخرش مرگه، ولی ای کاش تا به وقتش روزمرگی.

    ***

    عجله دارید، قرار دارید، دست فرمانتان خوب است و با کلی حرکات متحیرالعقول و شنیدن بد و بیراه به لطائف الحیل خودتان را به خیابان محل قرار رسانده‌اید، اما زهی خیال باطل! هرگز نمی‌تواند خیالتان از بابت رسیدن به قرار راحت باشد، چرا؟ جای پارک! نمی‌توانید که ماشینتان را وسط خیابان ول کنید و بروید پی کارتان، تازه باید زنگ بزنید و عذر بخواهید و بگویید که دارم دنبال جای پارک می‌گردم:

    - کلاچ، ترمز، کلاچ، ترمز، فحش، فرمان، نیم‌فرمان، گاهی راهنما، گاهی لایی، گاهی رادیو را روشن می‌کنی، گاهی شیشه‌شوی ماشین را کار می‌اندازی، پایت ذوق ذوق می‌کنه، اعصاب خردشده و موبایلت هم فرت و فرت زنگ می‌خورد که کدام گوری گیر کرده‌ای، کدام گوری واقعا؟ بله! ترافیک است و شما هرچند از یک لحاظ هیچ گناهی ندارید و هیچ چیز در کنترلتان نیست، اما داغ ننگ ماشین داشتن را به پیشانی خود دارید.

    دایی عمه پدر خانمتان یک تاکسی ون بین شهری دارد که چون اصولا پیدایش چنین وسایل نقلیه‌ای آن هم برای حمل مسافر در ایران توجیهی دارد، فقط کارت سوختش و 900 لیتر بنزین ماهانه‌اش به درد برو بچز‌ فامیل می‌خورد و بس. گاهی فکر می‌کنید اگر آقای دایی عمه پدر خانمتان نبود، مجبور بودید بنزین آزاد را بزنید به بدن ماشینتان و آن وقت مجبور بودید برای هر گاز و سرگاز کلی چرتکه بیندازید و... علی کاسترول...
    هر ماشین داری ماهی یا 10 ماهی یک بار باید به سراغ تعميركار برود، ازشان وقت بگیرد و دل و روده و محتویات ماشینش را به دست آنها بسپارد و کلی هم تراول بسلفد و تازه ته دلش هم بلرزد که نکند طرف اهل لایی‌کشیدن باشد...

    اینها که گفتم و چند مشکل دیگر، درگیری‌هایی هستند که آدم‌های ماشین‌دار با آنها درگیرند. هرچند این چند مسئله گاهی تا حد دیوانه‌شدن آدم را عصبی می‌کنند و هرچند که شاید به لحاظ ریالی وقتی چرتکه بیندازیم، رفت و آمد با آژانس و تاکسی و اتوبوس و مترو خیلی خیلی از ماشین‌داشتن به‌صرفه‌تر باشد، اما معتقدم وابستگی روانی یک آدم به ماشینش یکی از سخت‌ترین وابستگی‌هایی است که آدمیزاد به اشیای اطرافش دارد. پس به قول حافظ به جای وفا، با ماشینمان، صفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم که در ترافیک ما عالمی است گازیدن...

    ***

    افسردگی چرا وقتی هنوز کتاب‌های زیادی هست که نخوانده‌ایم
    وقتی راه‌های زیادی هست که نرفته‌ایم
    وقتی چیزهای زیادی هست که نیاموخته‌ایم
    افسردگی چرا وقتی کارهای زیادی هست که می‌توانیم انجام دهیم
    وقتی کسانی به نیروی عقل و توان بازوی ما نیازمندند
    افسردگی چرا وقتی نیروی عشق در قلب ماست
    وقتی دلمان می‌تپد برای کسانی که دوستشان داریم
    برای سرزمینی که متعلق به ماست
    افسردگی چرا وقتی اندیشه‌های بزرگ در سر داریم
    وقتی آرزویمان جهانی آباد و آ‌رام است
    افسردگی چرا وقتی می‌دانیم که تنها نیستیم
    وقتی می‌دانیم کسانی منتظرمان هستند
    وقتی می‌دانیم کسانی چشم امیدشان به ماست
    افسردگی چرا وقتی می‌توانیم افکارمان را بنویسیم یا نقاشی کنیم
    وقتی می‌توانیم بسازیم
    وقتی قدرت خلاقیت در ماست
    افسردگی چرا وقتی می‌توانیم شادی‌ها و غم‌هایمان را با دیگران تقسیم کنیم
    وقتی می‌توانیم سنگی از راه کسی برداریم
    وقتی می‌توانیم با مهر خود دلی را شاد کنیم
    افسردگی چرا وقتی می‌توانیم صدای خنده و بازی بچه‌ها در کوچه را بشنویم
    وقتی می‌توانیم برق امید را در چشمان درخشان‌شان ببینیم
    افسردگی چرا وقتی چشمه‌ها می‌جوشد
    رودها جاری می‌شود
    خورشید می‌تابد
    و روز از پی شب می‌آید
    افسردگی چرا وقتی هنوز باران می‌بارد
    باد می‌وزد
    بهار می‌رسد
    زمین سبز می‌شود
    و درختان بار می‌دهند.
    بعضي از آنهایی که می‌خواهند جلب توجه کنند، از دو شیوه استفاده می‌کنند؛ یا آن‌که خیلی خودشان را مطرح می‌کنند و همه جا توی چشم هستند و یا خیلی گوشه‌گیر می‌شوند. کار دسته اول خیلی مشخص است. اما کار دسته دوم، کمی عجیب تر است. آنها گوشه گیر می‌شوند، چون می‌خواهند خودشان را شبیه گنج‌هایی کنند تا دیگران کشفشان کنند. آدم وقتی خودش چیزی را کشف می‌کند، خیلی لذت می‌برد. درست مثل یک مسئله ریاضی که وقتی حلش می‌کنی، کیف می‌کنی.
    گاهی هنرمند درست از همان چیزهایی می‌گریزد که می‌داند توقع مخاطبش است؛ می‌داند و می‌گریزد. هنرمند می‌داند مخاطب اهل عادت‌کردن است، اهل اهلی‌شدن است. می‌داند مخاطب امضای پای کار را می‌خواهد که اگر نباشد، سردرگم می‌شود و به سؤال‌کردن می‌افتد، به اعتراض‌کردن. آن‌چه ما می‌خواستیم کو؟ کجا رفت آن همه خاطره که تو ساختی؟ کجا رفت آن زمزمه‌ها که تو به دهانمان انداختی؟ هنرمند همه اینها را می‌داند و باز هوای هوایی‌شدن به سرش می‌زند و از این شاخه به آن شاخه می‌جهد. به آن امید که این جهیدن‌ها روزی «پریدن» شود. ممکن است مخاطب پس بزند و حتی خاطره‌هایش را هم چال کند، اما این خطرکردن از آن خطرکردن‌هایی است که به ضررش می‌ارزد.

    ***

    هفته قبل، یقه کتم را دادم بالا و درست مثل جتنلمن‌های قرن نوزدهمی اروپایی، رفتم به یک مغازه فروش نرم افزارهای کامپیوتری. می‌خواستم یک بار هم که شده، کاغذهای با ارزشی را که در جیبم بود و شما اسمش را گذاشته‌اید اسکناس خرج کنم و یک نرم‌افزار واقعی و درست حسابی بخرم. حسابی از دست این ویروس‌های «تروژان» ذله شده بودم؛ کامپیوترم مدام «reset» می‌شد، برنامه درست عمل نمی‌کرد و خلاصه این‌که نمی‌خواستم این اتفاق ادامه پیدا کند. این بود که تصمیم گرفتم یک آنتی ویروس اورژینال بخرم و مدام «آپدیتش» (به روزش کنم)، بعد ویروس‌ها را یکی یکی له کنم و جشن ویروس‌کشان بگیرم.

    کلی پول دادم و یک جعبه بزرگ خریدم که فقط یک سی‌دی کوچک در آن بود. آنتی ویروس عزیز را نصب کردم، به سرعت آپدیتش کردم و همان لحظه هم کامپیوترم (اصلا نمی‌تونم از رایانه استفاده کنم، چون به سرعت با یارانه اشتباه می‌گیرمش) را به دستش دادم که اسکنش کند. (چه ارتباطی بین اسکن و اسکناس وجود دارد؟ من که نمی‌تونم همه اسرار شخصی‌ام رو اینجا رو کنم.) همین جور که عدد یک به سمت 100 حرکت می‌کرد، ویروس‌های قرمزی را می‌دیدم که آنتی‌ویروس عزیز شناسایی می‌کرد. خلاصه کلام این‌که چهار پنج تا ویروس را شناسایی کرد. از من خواهش کرد که اجازه دهم ویروس‌ها کشته شوند. من هم با غرور تمام، جشن ویروس‌کشان گرفتم. اگر بدانید وقتی ویروس‌ها کشته می‌شدند، چه ناله‌ای می‌کردند، داشتم کیف می‌کردم. جای همه شما خالی...

    بعد که ویروس‌ها کشته شدند، درست مثل ناپلئون بناپارت، وقتی از یک جنگ بزرگ بر می‌گشت و به سراغ ژوزفین می‌رفت، به همه پز می‌دادم که من حالا یک آنتی ویروس اورژینال دارم و ویروس‌ها را له می‌کنم.

    ماجرا را همین جا داشته باشید و ماجرای یک هفته بعد من را بخوانید. کامپیوتر را روشن کردم. می‌خواستم یک سی‌دی صوتی بگذارم و وقتی که می‌نویسم، یک آهنگ عشقولانه توی گوشم بخواند. (باز هم که سؤال‌های خصوصی می‌پرسین؟). اما درایو سی‌دی موجود نبود (نصف این جمله هیچ ربطی به فارسی نداشت). هر چه گشتم، درایو سی‌دی را پیدا نکردم تا سی‌دی بخواند. کامپیوترم ویروس گرفته بود، آنهم با یک آنتی ویروس مثلا اورژینال. راستی در طول این یک هفته هم حسابی آپدیتش کرده بودم و آن هم مثلا آپدیت شده بود. اما باز هم ویروس ویروس‌ها له‌ام کرده بودند. همه صحنه‌هایی را پیش خودم تجسم کردم که مثلا ویروس‌ها کشته می‌شدند و ناله می‌کردند. دقیقا ویروس‌ها را می‌دیدم که به هم می‌خندند.
    امضای ایشان

    خـــــدانـگهــــــدار


  2. کاربران زیر از farokh بابت این پست مفید تشکر کرده اند


اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. روش های کم کردن تدریجی وزن
    توسط Artin در انجمن پزشکی ورزشی
    پاسخ: 0
    آخرين نوشته: 02-03-2014, 07:52 PM
  2. پرخاشگری در روزهای کودکی
    توسط R e z a در انجمن روانشناسی کودک و نوجوان
    پاسخ: 0
    آخرين نوشته: 11-03-2013, 12:29 AM
  3. یک صبحانه سالم برای کم کاهش وزن
    توسط R e z a در انجمن نکات تغذیه ای
    پاسخ: 0
    آخرين نوشته: 10-27-2013, 12:54 AM
  4. پاسخ: 0
    آخرين نوشته: 10-24-2013, 12:50 PM
  5. درباره روزه فکری چه می دانید؟
    توسط R e z a در انجمن سایر
    پاسخ: 0
    آخرين نوشته: 10-17-2013, 11:55 PM

لیست کاربران دعوت شده به این موضوع

کلمات کلیدی این موضوع

© تمامی حقوق برای مشاورکو محفوظ بوده و هرگونه کپی برداري از محتوای انجمن پيگرد قانونی دارد