دنياي اين روزهاي بعضي دانشجویان:
فعل و انفعالاتی که هماکنون درون مغزم رخ میدهد، بسیار شگفتانگیز است. و شما چه میدانید انگشت اشارهام به سوی سرم نشانه رفته؟ ای نکویان که در این دنیایید، یا از این بعد به دنیا آیید؛ مغز بنده به عنوان یک اندیشمند بالفطره که همواره از دیدگاه خودم مرکز ثقل جهان علم بوده، در این لحظه تاریخی هنگ نمود. کمی جگرتان را گاز بگیرید تا بگویم. آخرش میفهمید.
نیازی به شرح پراکندگی شاخههای مختلف علم برای شما نمیبینم که خود به درستی بر وسعت آن اشراف کامل دارید. اما یک حوزه علمی هست که انگار دهان باز کرده و بقیه را میبلعد. یا حداقل در ذهن دانشمندی چون من اینگونه جلوه میکند. چون از هر چه خواستم بنویسم، پای چپم سر میخورد و میرفت روی دم این حوزه محترم. سوسک سیاه سوخته نیست... ولی با سین آغاز میشود. و متأسفانه روی سفره هفت سین یافت نمیگردد. حالا هر چیزی که هست به ما ربطی ندارد... اما گویا ما خیلی به آن ربط داریم.
راستش را بخواهید امروز میخواستم دریچهای رو به افقهای جدید علم فیزیک برایتان باز کنم. نه که فکر کنید تنبلی کرده باشم... ولی نشد. مسئله مربوط به تعدادی الکترون و پروتون ناقابل بود که از روی بیکاری به هم برخورد میکردند و یک سری اتفاقات میافتاد و آخرش با سر میرفت توی شکم آن سین؛ و یا شاید آن سین با شکم میرفت توی سرش از آخر. به هر حال قضیه چنان تو در تو میشد که بعدا دیگر نمیشد بیرونش کشید! لذا ترجیح دادم به شاخهای دیگر بپرم و یقه علم ژنتیک و سایر علوم وابسته به بزغالهها را بگیرم. که باز هم قضیه خیلی مثل قبل شد. و همین جور بیشتر میشد که بیخیال شدم.
چند وقت پیش گفتم بیشتر تلاش کنم، خودم رو نبازم و از نو بسازم، من شروع کردم، بعد دیگه بیصبرانه منتظر روز از نو ساختن بودم، با وحشت کامل یا امید کامل و امروز فکر میکنم که هنوز چیز زیادی تغییر نکرده...، گرچه تو کاری کردی که من به خودم ایمان پیدا کنم، ولی انگار مشکل من حل نشد. دلم میخواست زودتر برات بنویسم، ولی واقعا دلم نمیرفت سمت نوشتن، ولی هر دفعه كتاب میخوندم، انگار اسم خودم رو تو صفحههای خالی میدیدم. ولی خب چارهای نبود. حالا دوباره این راه شروع شده، این راه همیشه با منه، دلم خیلی برای نوشتن برای تو تنگ شده، کاش همیشه همینجوری ساده کنارم بمونی.
گاهی پدیدهای آنقدر فراگیر میشود که هر جا سرک میکشید، ردپای آن را میبینید. فوتبال همان پدیده است. فرهنگ و اجتماع در امانش نبودهاند و سیاست از نفوذ قدرتش بینصیب نمانده. در عین حالی که باعث نزدیکی مردم کشوری میشود، میتواند عقدههای بین دو ملت را نیز عمیقتر کند. سایمون کوپر، ستوننویس نیویورک تایمز، آبزرور و فاینشنال تایمز، به خوبی جادوی فوتبال را درک و به 22 کشور سفر کرده تا دیدههای خود را مکتوب کند. از اوکراین جنگزده و سیستم ماشینی آن تا ملاقات با گاسکویین یاغی، ملقب به گاتزا در ایتالیا. او مینویسد که چگونه فوتبال بهانه میشود تا سیاستمداران قلمرو خود را گستردهتر و پایههای قدرت را محکمتر کنند. جایی که دو تیم به داور رشوه میدهند تا او عادلانه قضاوت کند! استادیوم رفتن چیزی نیست جز ابراز نفرت از کشوری که عمری زیر یوغ آن بودهای. ترسی که حکومتهای دیکتاتور از بهوجود آمدن کلونیها در ورزشگاه دارند و در نتیجه تبانی را آزاد میگذارند تا آنها را بیرغبت به طرفداری کنند.
تو راه دانشگاه، سوار اتوبوس هستم. آب و هوای دماوند بسیار خوب است. (یکی از بهترین انگیزههای من برای رفتن به دانشگاه) امتحان مقاومت مصالح دارم. تقریبا چیزی بلد نیستم و از قبل هم تمرین نکردهام. داخل کیفم دو جلد کتاب مقاومت مصالح به همراه چند جلد از كتاب ديگر كه كاملا شخصي هستند.
یه کوچولو خوابم میاد، ولی دو دلم که برای امتحان بخونم یا مطلبی را که مورد علاقهام هست را بخوانم. البته باید بگویم که من همه درسهايم را میخوانم، ولی خب به ترتیب اولویت. من یه عادت جالب دارم خیلی رک درباره احساسات نظر میدهم و درباره آنها صحبت میکنم.
یعنی چیزی که زیباست به راحتی بیان میکنم: اِ! چه لباس قشنگی، ای ول! عجب باحال گفت این قسمت رو و....
خانم ر. یکی از بهترینهای من در عرصه سینما و تلویزیون است. زیاد اهل تئاتر نیستم، ولی دوست دارم در صحنه تئاتر نیز او را ببینم. خب! زیاد از مطلب دور نشیم. من کمتر میشود در ماشین در حالت حرکت چیزی بخوانم، ولی این قضیه در مورد كتابهاي مورد علاقهام کاملا مستثناست. نمیخوانم چون به شدت سرگیجه میگیرم.
الان ساعت 7:15 است و من مطلب را تمام کردم. میخواستم باز هم ورق بزنم، ولی بیاختیار به فکر فرو رفتم و كتابم را گذاشتم توی کیفم. ذهنم دنبال بهانهای ساده برای خوشحال کردن اطرافیان میگشت. به یک نقطه که رسیدم، دیگر ذهنم نتوانست جلوتر برود و روی همون نقطه حسابی گیر کرد. اون نقطه کسی نبود جز مادرم. جدا از حرفهای شعارگونه که میزنیم و از دیگران درباره مادر میشنویم تا حالا چقدر شده برای خوشحالکردن مادرمان حتی برای چند دقیقه تلاش کنیم؟! تا حالا به این فکر کردی؟ من خودم تا حالا فکر نکرده بودم.
من 20 سالمه و آدم بسیار معاشرتی و اجتماعیای هستم. کم و بیش با بچههای هم سن و سال خودم و زندگیهاشون آشنایی دارم. اونقدر غرق در آرزوها و لذتهایم هستم که به این فکر نمیکنم مادرم چقدر در نقش بستن این آرزوها در ذهنم و تبدیل شدن آنها به یک هدف چه نقش بسزایی دارد.
هرچه بیشتر فکر میکنم، بیشتر پیش خودم شرمنده میشوم! من خودم بهعنوان فردی از نسل جدید اعتراف میکنم که در حق مادرم خیلی کوتاهی کردم. مگر کی مادر را با جمله قشنگی خوشحال کردهایم؟ جملهای مثل: مادر روزت مبارک. مامان امروز چیزی لازم نداری واست بخرم، البته حتما پولش را ازت میگیرمها! مامان امروز میخواهم بعد از دو سال اتاق خودم را خودم جارو بکشم، حوصله مرتب کردنش رو هم ندارم، فعلا همین جارو بسه! مامان امروز بیخیال ناهار شو، حالا یه نون و پنیری، یه املتی، چیزی میخوریم، این قدر واسه ناهار درست کردن جوش نزن...!!! اصلا یه کم به نفع خودمون کار کنیم، نه!
مامان واسم دعا کن، خیلی کارم گیره! اصلا ولش کن، مامانا اونقدر ساده و ساده خوشحال میشن که من عقلم نمیتونه اینقدر ساده فکر کنه، حالا بگذار بگم یه مایکروفر واسش بخرم، شاید خوشش بیاد...!
خودتون هم خوب ميدونيد كه وقتي مامان يا بابا خوشحال بشن، چقدر بيشتر آدم خودش خوشحال ميشه. درسته كه خيلي وقتا هستش كه تا ميخواي دست به خوشحاليشون بزني و كار جديدي رو از قبل از تصميم گرفتي رو انجام بدي همه چيز خراب ميشه، ولي همين كه نيت كردي كه پدر و مادر رو خوشحال كني، خودش جاي بسي خوشحالي است.
شايد خيلي از موقعها پيش بياد كه مامان و بابا عصباني باشن، ولي با كمي لوس كردن خودمون ميتونيم خندشون رو در بياريم. يادمه يه روز كه بابام از سر كار اومده بود و خيلي كلافه و عصباني بود، رفتم بغلش نشستم و انقدر قلقلكش دادم تا بالاخره خنديد و همه چيز رو فراموش كرد.
بعضي از دوستام ميگن كه چون ما كوچكتر از والدينمان هستيم و فرزندان آنها هستيم، هميشه حق با ماست. ولي اين انصاف و منطق نيست، به نظرم پدر و مادر در بسياري از موارد و چه بسا در همه موارد حق دارند و اين ما هستيم كه بايد بيشتر آنها را درك كنيم و در مسائل روزمره كمكشان كنيم.
فکر کنم به اون نقطهای که میخواستم برسم تا الان رسیدی. از این به بعد سعی میکنم یه کم کمتر عصبانی بشم، از هر 15 بار یک بار هم حق را به پدر و مادرم بدهم. آخر نه اینکه من علامه دهر هستم، هیچ وقت اشتباه نمیکنم اگر هم کسی به من بگه (خصوصا پدر و مادر) تو اشتباه کردی تا یک هفته باهاش قهر میکنم، بگذریم....!
حالا که یک کم بیشتر فکر میکنی، میبینی از کنار همین ساده خوشحالشدن چقدر آسوده میگذریم. دوست ندارم زیاد شعاری و آرمانی حرف بزنم و بگم: مادر بهعنوان سمبل عشق و محبت و فرشته روی زمین، خیلی تکراریشدن! میخوام بگم: مامان همین که هستی، واسه من کافیه، تو رو جون هرکی که دوست داری مریض نشو چو منم لنگ میشم...!
ساعت 9:46 صبح. هنوز حس خوندن برای امتحان رو ندارم. داخل غذاخوری دانشگاه نشستم. کتابهايم زیر دستم باز و آنها را ورق میزنم و میخوانم و فکر میکنم...