موضوع:حرص و طمع و خودخواهی
سلام من رضام والا همه اینجا درداشون و گفتن مام میگیم شاید کسی تونست اسباب خدا باشه واسه کمک کردن
داستان من یکم تلخه وعجیب
پسری هستم 18 ساله که تو خانواده ای به دنیا آمدم که تواوج خوشبختی و رفاه بود (نکته : بووود ) یعنی دیگه نیست
پدرم یه فرش فروش موفق بود ومادرم از یه خانواده اصیل و همچین ریشه دار
تو شهر تبریز باهم آشنا شدن و علارقم (شرمنده اگه غلطه ) همه اختلاف های فرهنگی و طبقاتی باهم ازدواج میکنن ( به اصرارابابای مامانم )و خلاهصه اش کنم تا 4 سال مشکلی نبود تا من به دنیا آمدم بعدش کم کم مشکلات شروع شد
حرص و طمع بیش از حد مادرم و خسیس بودن پدرم دست به دست هم داد تا اختلافات شروع بشه البته جای قضاوتم نیست چون پدرم نوجوانی سختی داشت و برعکسش مادرم تو یه خانواده مرفح بود ..
تااینکه این زندگی به آتش حرص و طمع سوخت ودونهه دونه مال و اموال پدرم رفت و ورشکست شد تااینکه یه روز مجبور شد فرارکنه
بعداز اون من مندم و مادرم و خواهر کوچیکترازخودم
با اینهمه بازم مادرم دست از غروروخودخواهی نکشید و تصمیم گرفت خودش کار کنه (درحالی که پدرش بهش گفته بود بیا پیش خودم )
5 سال اول چون جوون بود مشکلی نبود کم و بیش کار میکرد و میخوریدیم بعدش زندگی افتاد تو دست انداز وبالا پایین شد تاایکنه من مریض شدم
افسردگی گرفتم و 2 سال مدرسه نرفتم (سال سوم راهنمایی)بعداز 2 سال باکمک های خالم برگشتم به مدرسه قوی تر از سابق و تونستم این بیماری و درمان کنم تنهایی بدون هیچ مشاور یا روانشناسی
بعدش زندگیم عوض شد نماز خون شدم بچه مسجدی شدم زندگیم رو غلتک بود تا اینکه مادرم مریض شد (از قبل دوران جوونی بیماری وسواس داشت ولی بعدش تنهایی مثل بنزین این آتیش و شعله ور کرد )و من مجبور شدم صبح تا شب پیشش بمونم چون تنهایی میترسید روزی متوسط 6 تا 9 ساعت دست هاشو میشست و من مجبور شدم در شرایط بدی سال اول دبیرستان و رد کنم که کردم
انصافا با اینه بدترین سال زندگیم بود بازم بهترین نتجیه رو گرفتم و با معدل 18 قبول شدم و رویای دکتر شدن و استارت زدم
اما مادرم نزاشت ادامه بدم گفت باید از من مراقبت کنی تا درست بشم
و رسیدیم به ماه آبان یعنی امروز
توزندگیم انقدری که مادرم اذیتم کرد هیچ کس اذیتم نکرد ولی یه برنامه تووووپ واسه عذاب دادنشون دارم
یعنی مرد نیستم اگه داغ رو دلشون نزارم هم مادرم (بهخاطر غروروخودخواهیش هم پدرم بخاطر ترسو بودنش)
فقط منتظرم چندسال نوجونیم بگذره و اونا پیر بشن تا منم برنامه عذاب دادنشون و شروع کنم
اصلا برام مهم نیست که خدا و پیغمبر چی گفتن و میگن ؟؟؟؟احترام به پدرومادر 2 طرفه است
چون اونا به حرف خدا گوش نکردن پس منم گوش نمیکنم
مشکل اصلی من این امید لعتیه که هرلحظه داره دود میشه تو قلبم و آتش نفرت و خشمم و شعله ور تر میکنه
خشمی که یه زمانی با کیسه بکس میشد کنترلش کرد ولی آلان که خونه نشین شدم داره تووجودم تلمبار میشه و شخصیت م عوض میکنه
کسی پیشنهادی نداره ؟؟؟؟