خب که چی؟! تا حالا به این فکر کردهاید که تا امروز چندبار این جمله را با خودتان تکرار کردهاید؟ نمیدانم وقتی به یک بنبست در کاری میرسید یا وقتی که مثلا از اتفاقی ناامید شدهاید و... همه ما بارها و بارها به این نقطه رسیدهایم. به نقطه «که چی؟!». یعنی همان جایی که با خودمان به فکر فرورفتهایم که مثلا حالا این همه کار را کردم آخرش «که چی؟!» همین سوال به ظاهر ساده اساس فلسفهای است که خیلیها از آن به پوچگرایی تعبیر میکنند. خیلی دیگر هم آن را یأس مینامند و بعضی هم از تعبیر معناباختگی برای آن استفاده میکنند. از این دست تعبیرات زیاد است. در کنار آن بعضی این بحران را یک اتفاق بد در زندگی تلقی میکنند و بعضی هم آن را قدمی در راه اتفاقاتی نو. حتی بعضی هم از آن تلقی مثبت دارند و... مثل خیلی از آرا و اتفاقات دیگر این جهان به اندازه تمام آدمها درباره این بحران تلقی و برداشت وجود دارد، اما در نهایت همه آنها باز به یک سوال میرسیم که مفهوم اصلی خود این ماجراست. خب همه اینها را گفتی حالا «که چی؟!»
انیشتین میگفت: «آنچه در مغزتان میگذرد، جهانتان را میآفریند.» این اتفاق بزرگی است، اما از آن دست «که چی؟!»هایی است که شده دستگرمی و منبع درآمد عدهای که میخواهند همه چیز را آسان جلوه بدهند و به قول خودشان با روانشناسی موفقیت ما را یک شبه به سر منزل مقصود برسانند. خداییش تا حالا با خودتان به چرندیات این آدمها توجه کردهاید؟ اینکه مثلا خودت را در آینه نگاه کنی و بگویی موفقی، میشود همان مثال قدیمیای که مادربزرگهایمان میگفتند که با عسل عسل گفتن که دهان آدم شیرین نمیشود برو فکر عسل باش. این هم یکی از همان «که چی؟!»های مهم عصر ماست. اینکه هی حلوا حلوا کنی تادهانت شیرین شود «که چی؟!» واقعا «که چی؟!»
بزرگی گفته اگر میخواهید در زندگی و روابط شخصیتان تغییرات جزئی به وجود آورید، به گرایشها و رفتارتان توجه كنید. اما اگر دلتان میخواهد قدمهای كوانتومی بردارید و تغییرات اساسی در زندگیتان ایجاد كنید، باید نگرشها و برداشتهایتان را عوض كنید. اما خداییاش حالا بعد این همه فلسفهبافی و این حرفها «که چی؟!»
در سنین نوجوانی هر وقت بیمار میشدم، با مادرم پیش پزشکی در نزدیکی خانهمان میرفتم. خب شاید با خودتان بگویید خب «که چی؟!» اما صبر کنید تا بگویم. در مطب پزشک محترم تزریقاتی بود که یک جمله روی دیوارش کوبیده بودند که شده بود بزرگترین سوال فلسفی آن روزهای زندگی من که شاید تا امروز هم به دنبال عینیتش میگردم. «وجدان تنها محکمهای است که به قاضی نیاز ندارد!» حالا ربط این ماجرا را به موضوع پروندهمان عرض میکنم.
این «که چی؟!» هم شده راه دررویی برای خودش. خیلی از ما دیگر شورش را درآوردهایم و واقعا داریم از این ماجرای «که چی؟!» سوءاستفاده میکنیم، مثل دزدی که هرجا میرود، اول راه درروهایش را پیدا میکند. تا میخواهیم با خودمان دو دو تا چهار تا کنیم و وارد حساب و کتاب شویم، سریع خودمان را با این دو کلمه ناقابل قانع کرده و صورت مسئله را پاک میکنیم. زود میرویم سراغ «که چی؟!» بیچاره و هوارش میکنیم روی محکمه بیقاضیمان. خداییاش در این یک مورد دیگر بیخیال این ماجرا شوید. این همه بحران اطراف خودمان داریم باز هم میخواهید یکی دیگر درست کنید. بابا آدم که دیگر برای خودش زیرو رو نمیکشد و با خودش رودربایستی ندارد! لطفا این ماجرای «که چی؟!» را از این یک مورد حذف کنید.
تا این جای کار کمی شوخی قاطی ماجرایمان شد، بگذارید کمی فلسفیتر به این ماجرا نگاه کنیم.
سورن کییرکهگارد در مجموعه «یادداشتﻫا»یش درباره معناباختگی تعریف جالبی را ارائه میدهد. «معناباختگی چیست؟ همانطور که بسیار آشکار است، من، موجودی منطقی، بایستی به نحوی اقدام کنم که خردم و قدرت اندیشهﺍم به من بگویند: تو همان کاری را میﺗوانی انجام دهی که دیگری هم میﺗواند. این یعنی که خرد و قدرت اندیشهﺍم به من میﮔویند: تو نمیﺗوانی انجام دهی! ولی مجبورم که انجام دهم... معناباختگی یا اقدام به آن، یعنی اقدام به ایمانِ «بایستی انجام دهم»، ولی اندیشه راه را بسته است. بنابراین، یکی از احتمالات را بر میﮔزینم و اعلام میﻛنم: این کاری است که انجام میدهم، نمیﺗوانم طوری دیگر اقدام کنم، به این دلیل که توسط قدرتﻫای اندیشهﺍم بنا شدهﺍم.» کمی عجیب و غریب به نظر میرسد، اما این تعریف همان «که چی؟!» ساده خودمان است در بعدی وسیعتر. اصلا همین ماجرا شده برای خودش یک سبک در ادبیات نمایشی. پیشینه فضا و هنر نمایش معناباختگی به سال 1896 برمیگردد به نمایش فرانسوی «اوبوشاه» اثر آلفرد ژاری. ادبیات معناباختگی همچنین در مکتبهای اکسپرسیونیسم و سورئالیسم دهه 1920 و نیز ادبیات داستانی فرانتس کافکا (از جمله محاکمه و مسخ) ریشه دارد. این مکتب در پی وحشت و هراس جنگ جهانی دوم، در مخالفت با اعتقادات و ارزشهای بنیادی ادبیات و فرهنگ سنتی در فرانسه شکل گرفت.
بعد از دهه 1940 گرایش گستردهای شکل گرفت که خصوصا در فلسفه نویسندگانی چون ژان پل سارتر و آلبر کامو مشهود بود. جریان مذکور انسان را موجودی منزوی و بریده از اجتماع میدانست که به دنیای بیگانهای رانده شده است و تصور میکرد که جهان هیچ حقیقت، ارزش یا معنای ذاتی ندارد و انسان در آن بیهوده به دنبال هدف و معنا میگردد.
اوژن یونسکوی فرانسوی نویسنده سوپرانوی کچل، درس و دیگر نمایشهای تئاتر معناباختگی درباره این وضعیت انسان در چنین تفکراتی گفته: «انسان، بریده از ریشههای مذهبی، مابعدالطبیعی و متعالی خود سرگردان است. تمام اعمالش بیمفهوم، معناباخته و بیحاصل میشود.» یونسکو همچنین درباره آشفتگی حالات در ادبیات معناباختگی میگوید: «غرقشدن انسانها در بیمعنایی مضحک است و دردمندیهای آنها فقط از طریق استهزاء، تراژیک به نظر میرسد.»
ساموئل بکت پرآوازهترین و برجستهترین نویسنده نمایشنامه و ادبیات داستانی معناباختگی است. از دیگر نمایشنامهنویسان ادبیات معناباختگی ژان ژنه بود. برخی از نخستین آثار نمایشی هارولد پینتر، نویسنده انگلیسی و ادوارد آلبی آمریکایی هم دارای همین سبک هستند. هارولد پینتر در سال 1930 در هکنی لندن به دنیا آمد. همانند تام استاپارد از اردوگاههای آلمانﻫای نازی در جنگ جهانی دوم فرار میکرد. او عملا با جنگ و تبعیض نژادی درگیر بود و به علت تهدید نئونازیستﻫای انگلیسی، راه مدرسه تا خانه را با وحشت میپیمود. وحشت و تهدیدی که بعدها از درونمایهﻫای اصلی نمایشنامهﻫایش شد. به خاطر چنین وحشت و تهدیدی بود که بیشتر شخصیتﻫای نمایشنامهﻫایش در سردرگمی، ناامیدی و ازهمﮔسیختگی روانی به سر میبرند. بهطور مثال میتوان به نخستین نمایشنامهﺍش «اتاق» اشاره کرد. در این اثر، اتاقی هست که برای شخصیت اصلی، رز، مکانی امن و مطمئن و در تضاد با دنیای بیرون تلقی میشود.
تهدید از سوی فرد یا محیط بیرون این اتاق اعمال و موجب فروپاشی روانی و حتی جسمی رز میشود. شخصیتﻫای نمایشنامهﻫای پینتر اغلب در جستوجوی هویت فردی خود تنهایند و هیچﮔاه تکیهﮔاه امنی ندارند. گاهی هم گواه افراد به پوچی رسیدهﺍی هستند که قدرت ایجاد رابطه با دیگری را از دست دادهﺍند و جز مرگ روانی یا جسمانی راهی برای ایشان باقی نمانده و در آستانه نابودیﺍند، همانند استنلی در «جشن تولد»، رز در «اتاق» و رابرت در «خیانت».
البته ما این ماجرا را همیشه در ادبیاتمان هم داشتهایم و با توجه به شواهدی که موجود است، حتی میتوانیم خودمان را در این زمینه در ادبیات جهان پیشتاز بدانیم که اصلا این سوال اساسی را ما ایرانیها برای اولین بار مطرح کردهایم «که چی؟!» مثلا به این یکی نگاه کنید. حضرت حافظ میگوید: «عمری ز پی مراد ضایع دارم / با هر که بگفتم که تو را دوست شدم / وز دور فلک چیست که نافع دارم / شد دشمن من وه که چه طالع دارم.»
یا مثلا مولانا گفته: «تو نه چنانی که منم من نه چنانم که تویی / تو نه بر آنی که منم من نه بر آنم که تویی» یا حتی قبلتر از آنها خیام در یکی از رباعیاتش سروده بوده که: «این چرخ فلک که ما در او حیرانیم / فانوس خیال از او مثالی دانیم / خورشید چراغداران و عالم فانوس / ما چون صوریم کاندر او حیرانیم» و یا از همه معروفتر شعری صوفیانه با این مضمون: «دنیا همه هیچ و اهل دنیا همه هیچ /ای هیچ ز بهر هیچ بر خویش مپیچ» که البته هیچ اینجا با خیلی از هیچهای دیگر تفاوت دارد و در حقیقت همه چیز است.
در تاریخ ادبی معاصرمان هم که سرکی میکشیم، از این دست نویسندهها زیاد داریم. در همان روزهایی که در تمام دنیا بحث بر سر همین ماجرای معناباختگی یا همین بحران «که چی؟!» خودمان بوده آنها هم درگیر این ماجرا بودهاند. نویسندگانی مثل صادق هدایت که سرگشتگی را به خوبی میتوانیم در آثارش ببینیم و احتمالا یکی از اولین نویسندگان نوگرای ایرانی است که به خودش اجازه میدهد تا این بحران را در مورد خودش علنی کند و بازتابش را در نوشتههایش هم انعکاس دهد. بعدتر از او میتوان به آثار صادق چوبک، احمد محمود، غلامحسین ساعدی و... هم اشاره کرد که اصلا دستمایه ذهنی همهشان «که چی؟!»هایی بوده که در جامعه معاصرشان با آن روبهرو بودهاند و دربارهاش گفتهاند. در دنیای شعرای نوگرا هم که دیگر نیازی به نام بردن نیست. نیما، شاملو، اخوان، فروغ و حتی سپهری را هم میتوان در زمره همین دسته قرار داد. فریدون مشیری اصلا قطعه کوچکی به نام بیهودگی دارد. «امروز را به باد سپردم / امشب کنار پنجره بیدار ماندهام / دانم که بامداد / امروز دیگری را با خود میآورد / تا من دوباره آن را / بسپارمش به باد». درباره ادبیات داستانی خودمان گفتم و دلم نمیآید به دو تا از بهترین «که چی»هایی که در داستانهای صادق چوبک رسیدهام، اشاره نکنم.
مثلا در داستان «دستهگل». بگذارید ماجرا را با یک سوال آغاز کنیم. پس از آنکه انسان تمام لذتها و خوشیهای زودگذر را از یکسو و رنجها و شکنجهها را از سوی دیگر تجربه کرد، از زندگی چه چیزی باقی میماند؟ جز «بیهودگی!» هر چه بیشتر موفق شویم بیشتر کسل میشویم. همچنانکه نکبت بلای دائمی توده مردم است، بیهودگی نیز بلای اعیان و اشراف است. «اگر طبقه محروم این معضل را بهصورت ارضای غرایز تسکین میدهند، طبقات مرفه که دچار فقر و بدبختی فرودستان نیستند، از بیهودگی ملول و کسل میشوند، پس به جستوجوی سرگرمی برمیآیند، اما خیلی زود میفهمند آن نیز سراب و خیالی پوچ است.»
یا در داستان «روز اول قبر» با شخصیت مردی اشرافی و مرفه روبهروییم که پس از گذراندن عمری به خوشگذرانی، در واپسین سالهای پیری دستور میدهد برایش آرامگاهی درست کنند که آیندگان او را فراموش نکنند. زمانی که همه چیز آماده میشود و او برای دیدن آن به محل قبر خود میرود، برای دمی زندگیاش را در ذهن خود مرور میکند، اما چون به پوچی و بیهودگی زندگی پی میبرد، هیبت ترسناک مرگ خودش را به او نشان میدهد؛ در آرامگاهی که خود ساخته، میان قبر خالی زنده به گور میشود تا مسخرهبودن زندگی در مقابل مرگ نشان داده شود.
شاید چوبک در این داستان میخواهد بگوید، حافظه و کنکاش در زندگی بدبختی بشر را افزونتر میکند، زیرا اغلب درد و غم در رجوع به گذشته با درک بیهودگی زندگی همراه است. بدتر از آن رنج دانستن مرگ ـ بهخاطر بیهودگی زندگی ـ از خود مرگ دردناکتر است.
نمیشود اینقدر درباره «که چی؟!»های زندگی حرف زد و به آلبر کامو نرسید. کسی که به حق میتوان او را معمار اصلی این نظریه دانست. کسی که خوب آن را بسط و گسترش داد و به اعتلا رساند. خیلیها به غلط او را پرورشدهنده ناامیدی میدانند و سوالاتش را به پوچگرایی نسبت میدهند، اما با دقت بیشتر در آثار و گفتههای کامو میتوانیم به خوبی دریابیم که او با درست و به جا مطرحکردن این سوال توانسته به پاسخهایی برسد که خیلیها امروز هم به دنبال آن هستند.
حتی خیلیها اندیشههای او را به لادینی ربط میدهند، اما نباید فراموش کرد که اندیشه فلسفی کامو عمیقا ریشه در مسائل دینی دارد. برای درک و ارزشیابی این اندیشه لازم است نه تنها با خود این مسائل، بلکه با فیلسوفان و نویسندگان خاصی هم آشنا باشیم که در شکلگیری فهم او از این مسائل سهم بسزایی داشتهاند. مثلا در «اسطوره سیسوفوس» کامو به تاکید میگوید «واقعیات» مربوط به پوچی همه شناخته شدهاند و او صرفا علاقهمند به کاوش در پیامدهای آن است. او میگوید: «بگذارید تکرار کنم. این حرفها را بارها و بارها گفتهاند... همه ادبیات و فلسفهها پر از این حرفهاست. صحبتهای روزمره هم حتی از این حرفها سرچشمه میگیرند.» اما کامو به راه اغراق میرود وقتی میگوید: «همه ادبیات و فلسفهها پر از این حرفهاست.» اکثر نویسندگان و فیلسوفان رویهمرفته به این نتیجه رسیدهاند که جهان پوچ نیست. علاوه بر این برخی فیلسوفان نظیر اسپینوزا، لایبنیتس و هگل گفتهاند که جهان اصلا و به هیچ وجه پوچ نیست. پس اینجا این سوال به وجود میآید که منظور کامو کدام نویسندهها بوده است؟ این همان چیزی است که میتواند به تحلیل کامو و نظریاتش بپردازد. اینکه منابع کلیدی او درباره پوچی در پسزمینه فکریاش چهها بوده؟
«طاعون» یکی از مهمترین نوشتههای او در اینباره است. این اثر در واقع سفری است که از پوچی و ناامیدی آغاز و به عصیان در برابر نیروهای شر ختم میشود. از سوی دیگر نویسنده با پای فشردن بر ارزشهایی چون اتحاد و همبستگی، از فردیت به جمع میرسد.
«طاعون» میتواند نماد تمام دشمنیها و رنجهای بشری و در مجموع نیروهای شری باشد که هنوز بر زمین و انسانها حاکم هستند. این کتاب ما را به عصیان وامیدارد، چرا که به عقیده نویسنده، باید زندگی کرد، باید یاد بگیریم که چگونه زندگیمان را پیش ببریم و با مرگ مبارزه کنیم، باید قدرت خود را به دست آورده و با آفتها و بلایا بجنگیم. کامو در «طاعون» تاکید میکند که نباید در چرخه پوچی گرفتار شویم، بلکه باید در برابر عواملی که آزادی انسانها و در نتیجه حق حیات را از آنها سلب میکنند، قیام کنیم.