با سلام خدمت همه ی دوستان. 12 ساله با مردی ازدواج کردم که با وجود اون همیشه تنها بودم ، من خیلی دختر شاد و سرزنده ای بودم اما الان تبدیل شدم به زن افسرده که از زندگیش خیلی خسته است، شوهرم 11 سال از من بزرگتره و یک مرد خیلی بی روح و سردیه ، خیلی کم حرف میزنه حتی با من ، هیچ جا نمیاد، نه مهمونی ، نه گردش ، نه مسافرت، همش هم کارش رو بهانه میکنه، در حالی که من میدونم از جمع گریزونه، همیشه تو لاک خودشه، تو خونه یه گوشه میشینه سرش تو لپ تاپشه حتی خیلی اوقات هندس فری تو گوششه، هرجا دعوت میشیم کلی غر میزنه و بعد کلی سرزنش که تو باعث دردسر من میشی همیشه ! لطف میکنه و میاد اما یک گوشه بی صدا میشینه ، اگه باهاش حرفی بزنن جواب میده اگه نه که هیچ، همیشه بخاطر این رفتار اش تو همه ی جمع دوستان و فامیل خجالت کشیدم، من خودم قطب کاملا مخالف ایشونم، خیلی احساساتی و رمانتیک هستم و همیشه احساساتمو به زبون میارم اما حتی موقعی که به همسرم میگم دوستت دارم فقط میشنوم مرسی یا نهایتا منم همینطور !! یه زندگیه خیلی خیلی بیروح و خسته کننده ، من حتی نمیتونم با شوهرم شوخی کنم چون از نظر اون همه چی زشته ! خلاصه که تو این 12 سال آرزو به دل خیلی چیزا موندم، البته اینم بگم که شوهرم مرد مهربونیه و همیشه تا جایی که تونسته خواسته های منو انجام داده مثلا هرچی خواستم خریده البته اصلا زن پرتوقعی نیستم، یا اینکه اجازه داده درس بخونم و الان دارم رو پایان نامه ارشدم کار میکنم ، از نظر روابط جنسی هم که در حد صفر ، فقط وقتی نیاز داره میاد پیشم وگرنه من حتی شبها تنها میخوابم، بخاطر همین حالم از هرچی رابطه ی جنسیه بهم میخوره بخصوص که ایشون اصلا چیزی از عشقبازی نمیدونن، و من فقط وسیله ای هستم واسه رفع نیاز جسمی اون، چند ماهه پیش با دل خون و چشم پر از اشک رفتم مشاوره، تشخیص دادن که به احتمال زیاد همسرم اسکیزویید هستن و خودم به خاطر رفتارای اون افسردگی گرفتم، اصرار داشتن که همسرم رو با خودم ببرم اما اون به هیچوجه حاضر نشد که بیاد،در واقع از دید خودش اصلا مشکلی نداره و اونی که مشکل داره منم، (نمیخوام از خودم تعریف کنم اما من توی فامیل از خانومی و باسلیقگی و خانه داری و بامحبتی زبانزدم، از زیبایی هم چیزی کم ندارم) البته من اصلا طوری عنوان نکردم به شوهرم که واسه مشکل تو بریم مشاوره نخواستم غرورشو جریحه دار کنم، واسه بهبودیه روابطمون خواستم که بیاد اما اصلا راضی نشد. اینم اضافه کنم که خیلی آدم مغروریه و از نظر اون همه بدنو مشکل دارن وفقط خودش خوب و نمونه است، تورو خدا بگید باید چکار کنم ، خیلی درمونده و مستاصلم، من یک زن تنها، ناامید و درمونده ام که حس پرنده ای رو دارم که توی یه قفس افتاد و داره خودشو به درودیوار میزنه تا رها شه...