نوشته اصلی توسط
حدیث حدیث
سلام.20 سالم بودکه ازدواج کردم اوایل همسرمودوسش نداشتم ولی کمکم به دلم نشست بعدازدوسال بچه دارشدیم خدایه دختربهم دادفکرمیکردم همه چی خوبه ولی نبودتااینکه پارسال متوجه شدم همسرم باخانمی رابطه تلفنی داره اولش انکارکردولی بعدش قبول کردگفت به خاطرمسایل کاری باهاش ارتباط داشته که همینطورادامه داشته.توی ماه رمضان بودکه فهمیدم باورتون نمیشه بدترین ماه رمضون عمرم بودبعدبهم گفت که باهاش قطع رابطه کرده منم قبول کردم گفت ببخشم منم گفتم بخشیدم بعدش خیلی روش حساس شدم اونقدرکه خودشو وگوشیشومرتب چک میکزدم تااینکه دیدم نه بجای اینکه پشیمون باشه وبیادسمتم بیشترازم دوری میکنه یروزدلوزدم به دریا وگفتم یاازهمه چیزرابطتون بایدسردربیارم یاآبروتومیبرم که بهم گفت برام مینویسه فرداش یه نامه بهم داد توش نوشته بودچون من بهش کم محلی کردم رفته سراغ اون.ولی خداشاهده من همیشه تورابطمون پیش قدم بودم وهمیشه میخواستم باهم حرف بزنیم ولی او شونه خالی میکرد الانم به جایی رسیدم که نمیتونم هیچجوره باورش کنم برام سخته بهش اعتمادکنم کنارهم زندگی میکنیم ولی فرسنگ هافاصله داریم وچون اقدامی برابهبودرابطمون نداشته کلاازش سردشدم یباربه فکرخیانت افتادم ولی ازخداترسیدم.حالاکه فکرمیکنم یادم میادهیچوقت نبوده که بخاطرمن کاری انجام داده باشه برام مهم نیست فقط ترسم اینه که زندگی آینده دخترم مختل بشه یاتواین جوخونه افسرده بشه چون خودم که گاهی به این مسایل فکرمیکنم عصبی میشم واصلاملاحظه دخترمونمیکنم......