سلام.من 25 ساله و متاهل هستم. من دچار یه بحران شخصیتی شدم. اعتقاداتم رو گم کردم و نمیدونم باید چطور رفتار کنم. قضیه اینه که من تو یه خانواده ای بزرگ شدم که مذهب ،حجاب و پوشش یکی از ارکان اون به شمار میومد اما برعکس تو افکار بقیه ی فامیل این یه محدودیت بیخود بود که باعث شد کم کم همه رو از دست بدم. ارتباط با دیگران بخصوص جنس مخالف، حتی اعضای فامیل برام بسیار محدود بود .در سن 18 سالگی وقتی وارد محیط خوابگاه و دانشگاه شدم تغییرات زیادی در ظاهرم به وجود اومد تاجاییکه خیلی از دوستان قدیمم شاید اگه الان ببیننم نشناسنم .در آخر بعد از 4 سال کشمکش با خودم و عقایدم ، دوباره حجاب رو انتخاب کردم و حس کردم اینطوری آرومتر هستم از جهت اینکه حس میکنم خدا ازم راضیه اما از طرفی به حدی در مقایسه خودم با هم سن و سالهام دچار بی اعتماد به نفسی شده بودم که روزها و هفته ها خودم رو در خونه حبس میکردم دچار اختلال بدریختی شده بودم واز خودم و چهرم متنفر بودم (البته همه سرزنشم میکردن و میگفتن تو خودت این فکر رو میکنی و حتی با حجابم جذابی اما من جز این رو میدیدم). آینه تنها همدم من بود تو خونه که حجاب نداشتم، آرایش میکردم و به مدلهای مختلف از خودم عکس میگرفتم .به حدی ظاهرم زیبا میشد که وقتی عکسهارو به دوستام نشون میدادم باور نمیکردن خودم باشم و اینطوری سعی میکردم اعتماد به نفسم رو حداقل در خفا تقویت کنم. تا اینکه دانشگاه تموم شد و وارد محیط کار شدم. تو همون ماه اول با همسرم آشنا شدم و خیلی زود نامزدی و عقد. حتی همکارامم باورشون نمیشد اون پسر بازیگوش و خوش خنده چی شد که اونهمه دختر دور و برش رو رها کرده و با یه دختر تازه وارد محجبه ازدواج کرده. از همون ابتدا همسرم اینقدر از زیباییم تعریف میکرد که به کل افسردگیم از بین رفت اما یه مشکل وجود داشت همسرم اصلا رو حجاب سختگیر نیست که هیچ،به امروزی گشتن تشویقم میکنه البته روی لباس حساسه ولی روی مو، رقص ،مصاحبت با مردای فامیل که بهشون اعتماد داره ،اجتماعی بودن خیر.حالا من دوباره برگشتم به جای اولم یعنی همون 6 سال پیش.تازه شدم مثل بقیه ی فامیل و دوستام. از طرفی با یه مقدار آرایش و برخورد اجتماعی و لباسای جدید دارم با کمال تعجب میبینم که بیشتر مورد توجه هستم .واقعا گیج شدم .حتی پدر و مادرم هم بهم ایرادی نمیگیرن.اما اگه کارم خوبه چرا ته قلبم عذاب وجدان دارم . تو رو خدا کمکم کنید نمیدونم با این دوگانگی چیکار کنم کاش خدا برمیگشت میگفت عیب نداره یه ذره موهات بیرونه کارهای خوب دیگت میپوشونتش و من دلم آروم میگرفت.حالا شاید با خودتون بگید مسخره اینکه چیزی نبود یه ساعت وقت مارو گرفتی . ولی بخدا این بزرگترین دغدغه ی من شده . هربار که یه مهمون میاد یا میخوام از خونه بیرون برم