درود
بنده کمی مشکلم پیچیده است بنابراین سعی میکنم به صورت کلی مسائل رو شرح بدم و زیاد طولش ندم . ممنون میشم از اینکه زمان خود را بذارین و بخونید و راهنماییم کنیم چه کنم ؟
من خانومم و 24 سال دارم . 5 سال پیش با فردی اشنا شدم که اکنون زن و شوهر می باشیم. قبل از این 5 سال با فردی دیگر اشنا شده بودن که مرد بودن و متاهل بنابراین به محض فهمیدن اینکه ایشون متاهل هستند سعی کردم جدا شم و طول کشید و خسته و افسردگی ( از بچگی افسردگی های گاه گاه دارم که میاد سراغم به دلایل متفاوتی ) شدید گرفتم و اما بالاخره موفق شدم . ایشون همکارم بودن و به شدت علاقه به کارشون داشتند به نحوی که بنده هم به شدت به کارم و تحصیلم علاقه مند شده بودم و در تحصیل درجه 1 بودم . عضو ده درصد اول دانشجویان ممتاز ایران بودم . تمامی کنکور ها رو اعم از کارشناسی و ارشد بدون کنکور در دانشگاه خوب قبول شدم . ولی ایشون متاهل بودند و من .. خلاصه تموم شد . اولین دوستی ام هم بود و رابطه مون هم بیشتر به صورت شوخی کردن و قلقلک دادن و بغل اینا بود نهایتش بوس بود ! نمیخام بازش کنم یک کلی گفتم فقط. پس از 5 6 ماه در یک انجمن حمایت از حیوانات که فعالیت میکردم با پسری آشنا شدم که گاهی با هم دردو دل میکردیم . اینطوری دوستی منو همسرم اغاز شد . ایشون خیلی مرد خوبی اند . دو سال از خودم کوچکترن و مشغول به کارن رو مستقل از خانواده شون هستن . من کلن محترمانه برخورد میکنم چه با خانواده ام چه با دوستان و چه با همسرم . الان یک شیش ماهی هست کمی بی احترامی میکنیم به هم . که ازین قضیه ناراحت هستم اما دست خودم نیست . ایشون به من حسودی میکنن بنده به ایشون حسودی میکنم . نگران هم میشیم و غیره .
اینو میدونم که همو دوست داریم و رابطه مون دو طرفه است . البته یک خورده مشکلات اقتصادی داریم که کم تاثیر نیست در دعوا ها و بحث هامون . اهان اینم بگم که اصولن دعوا میشه اون لحظه سکوت میکنیم و یک زمانی رو مختص این میذاریم که دربارش حرف بزنیم و بحث میکنیم و آخرش یک نتیجه گیری میکنیم . که متاسفانه در این شی ماهه اخیر که کمی بی احترامی میکنیم به هم ، این نتیجه گیری هایی که میکنیم دیگه دائمی نمیمونه و دوباره یک دعوای تکراری میکنیم .
از نظر من زندگی ادما یک طول داره ( که شامل منطق میشه درس و تحصیل و کار و هدف اینا ) یک عرض داره که شامل احساسات میشه ( هیجانات ، سرگرمی ، لذت ها و ... ) .
من دانشجوی ارشد هستم و به نحوی دارم درسو تموم میکنم . هر ترم هم معدلم بالای 18 می بود . تا اینکه این ترم گذشته رو مشروط شدم !
دلیلش را خودم فکر کردم خب دلیل های متنوعی داره اما بیشترین دلیلی که هست اینه که الان کسی که کل ذهن منو درگیر خودش کرده یعنی همسرم و با ایشون زندگی میکنم به نحوی نیمی از من شده اند .. ترک تحصیل کردند و صرفن مشغول به کار شدند و از دانشگاه بیزارند. و دیپلمه هستن . به نظرم این باعث میشه که من هم به تدریج سرعت طول زندگیم کاهش پیدا کنه و اینو هم به صورت مطمئن میگم من تا قبل از ایشون عرض زندگی نداشتم اصلن ! و یا شاید خیلی کم بود . اما طول زندگیم خیلی سرعت بالایی داشت . از زمانی که با ایشون آشنا شدم و وارد رابطه شدم عرض زندگی به شدت افزایش یافته اما طول زندگیم داره متوقف میشه که این موضوع کاملن با هدف من از زندگی تناقض داره . نگران هستم که باید چیکار کنم؟ از ایشون جدا بشم؟ دارن باعث افت در زندگی و سقوطم میشن . سعی کردم که به تحصیل دعوتشون کنم اما فایده ای نداره حتا سربازیشم داره غیبت میخوره
اوضاع اقتصادی هم طوریست که سربازی بروند هم خودشان تلف میشوند هم بنده ! و معافیت هم نمیدن .
البته یک سری مشکلات خلقی هم دارن ایشون که هم مشاور میریم هم دارو میخورن که در حالت تعادل قرار دارد . قبل از اینکه با بنده اشنا بشن هم یک مدت خیلی کوتاه زیر یک ماه حشیش میکشیدن !
شخصیت بسیار خوبی دارن اما خلق شون بالا پایین داره که موجب شده خلق منم بالا پایین دار باشه . نوعی سرایت کرده به خاطر علاقه ی عاطفی بین مون . مدتی هست از افسردگی رنج میبریم هر دومون و من بیشتر چون من دارو نمیخورم که مانیک ام کنه.
خیلی ممنون ازینکه وقت گذاشتین و این مشکل رو خوندین . ممنون میشم راهنماییم کنین چیکار کنم؟ همو دوست داریم اما منطقی نیست . داریم باعث آزار هم میشیم . و من دارم افت شدیدی میکنم . چه در روابط ام چه در تحصیل ام چه در رابطه با خانواده ام .