نوشته اصلی توسط
آرش لیاقت
سلام دوستان
مردی هستم 35 ساله 12 سال پیش با کسی که سالها عشقش روتوی دلم پنهان کرده بودم ازدواج کردم از همون روز اول با هم قرار گذاشتیم همیشه عاشق باشیم و همیشه به دنبال یک زندگی شاد باشیم سالهای اول ازدواجمون با وجود سردی خانمم ولی زندگی خوبی داشتیم یعنی در حقیقت من همیشه سعی می کردم با محبتم اونو شاد کنم تو 10 سال ابتدای ازدواجمون از هیچ تاریخ مهمی (ازدواج ،عقد ، تولد ،مناسبت های خاص .....) نگذشتم و به بهانه ای زمینه های شادی رو براش فراهم می کردم ولی تنها یه مشکل تو زندگیمون داشتیم و اون هم طرز برخوردش با پسرمون بود .اون رو رفتارهای بچه گانه پسرمون از همون 3 ماهگی حساسیت داشت و شدیدا حرص می خورد و من همیشه بهش گوشزد می کردم که " نکات زندگی رو بهش یاد بده ولی تورو به خدا حرص نخور " ولی علیرغم اینکه هیچ وقت این جمله رو روی زبون نیاورده ولی فکر می کنم برداشتش این بود که من پسرم رو بیشتر دوست دارم به همین دلیل همیشه بهش می گفتم که فرزند میاد و میره این من و تو هستیم که باید تا آخر عمرمون با هم باشیم تو سه سال گدشته شاید به نوعی منم خسته شدم اقرار می کنم که منم دیگه مثل گذشته بهش محبت نمی کنم ولی بخدا هنوز مثل روز اول دوستش دارم
دارم دیوونه میشم خیلی سخته آدم به عشقش برسه ولی احساس کنه عشقش دوستش نداره البته هیچ وقت نشده که اینو بهم بگه ولی دیگه از خودم نا امید شدم
متاسفانه توی خانواده هامون هیچ کسی رو ندارم که بتونم در این رابطه با هاش مشورت کنم چون دوست ندارم کسی در مورد زنم فکر بدی بکنه
می دونم مشکل من هیچ راه حلی نداره ولی اینا رو نوشتم که لااقل یه کم سبک شم .تو سال جاری رابطه مون خیلی کم شده به جرات بگم تو 11 ماه گدشته 3تا 4 بار رابطه داشتیم .................
از خواهرای خودم می خوام کمکم کنن یه مرد باید چی کار کنه تا زنش دوستش داشته باشه از جملات عاشقانه گرفته تا بوسه و تشویق کردن و ستایشش رو کردن به خدا کم نذاشتم دیگه نمی دونم چی کار باید بکنم ............