نوشته اصلی توسط
hamid368
سلام. من حدود 1سال بود با یه خانوم فوق العاده ارتباط دوستی داشتم و به قصد ازدواج هم بود خیلی هم خوب همدیگه رو شناختیم و واقعا به نظرم اخلاقا و رفتارا و برنامه هاشون برای اینده و خوشبختی خیلی خوب بود. (من 25سالمه)به دلایل مشکلاتی که اگه بخوام توضیح بدم خیلی طولانی میشه و بعضیاشم اینجا قابل گفتن نیست و مشاوره ی حضوری میخواد الان تقریبا دو هفته ای هست که از هم جدا شدیم. تو این مدت خیلی سعی کردم سرد کنم خودمو از این موضوع و این اتفاق هم افتاد ولی یه مشکلی دارم اینه که کلا نسبت به ازدواج ادم سردی شدم . به خاطر ضربه ی روحی نیست ولی نمیدونم چرا فکر میکنم ازدواج کنم که چی بشه؟حس میکنم نه نیاز جنسی نه نیاز روحی و عاطفی و ... به وجود کسی تو زندگیم ندارم دیگه. دخترای زیبای زیادی شاید روزانه میبینم ولی برام مهم نیستن که بگم شاید یکی مثل اینو بشه برای زندگی انتخاب کرد. (میگم اینی که دیدم الان خوشگل بود خیلی ولی چه معلوم مثلا کارشناسی ارشد داشته باشه؟چه معلوم از جای خوبی مدرک گرفته باشه؟ چه معلوم کار میکنه؟ چه معلوم خانوادش مثل خانواده ی اون دختر خوب باشن؟ چه معلوم خانوادش دخالت نکنن؟ چه معلوم خوش اخلاق باشه؟مهربون باشه؟ یا من دوست دارم دختر دخترونگی داشته باشه یعنی خودشو لوس کنه برای عشقش واسه خاطر عشقش کلی چیزای رنگی و خوشگل بگیره بپوشه و ذوق کنه بگه به خاطر تو اینا رو خریدم. شیطون و پرانرژی باشه. میگم چه معلوم اینجور دختری باشه ؟ اگه یه ادمی مخالف همه ی اینا گیرم اومد ی؟)یکی از دلایل جدایی مخالفت خانواده بود. مامانم مدام میگه برات دو سه تا دختر خوب زیر سر گذاشتم! ولی من همش تو فکرمه که زندگیه خودمه چرا باید برم با کسی که دیگران برام انتخاب میکنن ازدواج کنم همش میترسم به فرض با یکی از اینا ازدواج کردم خوب که چی؟اگه به جدایی کشید؟اگه دوستم نداشت و دوستش نداشتم این دخترو چی؟ اگه مثل تمام زندگیای عادیه دیگه شد توی یه مدت کوتاه سرد شد همه چی و من درگیر فقط کار و اون دخترم درگیر مادر بودنش چی؟مثل زندگیه الان خودمون و خیلیا که میشناسم.یا مثلا نمیدونم لجبازیه چیه ولی میگم وقتی ازدواج کردن و انتخاب شریک زندگیم حق منه چرا باید مادر بگرده یه لیست تهیه کنه و یکیش اخرش بشه دیگه!! میگم وقتی مادرم نظر منو قبول نکرد و کسی که من خواستمو نپذیرفت من چطور به خاطر چه میدونم احترام و ... بیام و با اونایی ازدواج کنم که برام لیست شدن؟ مگه زندگیه من نیست؟اینم باید مادر پدر انتخاب کنن؟ میگم زندگیه منه درسته این دختر نشد ولی بازم نمیذارم مادر م برام انتخاب کنه کسیو.حس میکنم الان دیگه خیلی سختگیر شدم اگه کسی بخواد جایگزینش بشه باید خیلی خیلی زیبا خیلی مهربون با تحصیلات عالی با شغل خوب و .. باشه!! در حالی که از خیلی مشکلای اون دختر من میگذشتم ولی الان سختگیر شدم!! همش فکر میکنم کسی پیدا نمیکنم که عاشقم باشه عاشقش باشم. میگم مادرم پیدا کنه که قطعا اونی نمیه که من میخوام خودمم حس میکنم نمیتونم کسی و پیدا کنم دیگه. یا همش فکر میکنم اگه یه دختری اومد تو زندگیم و به فرض به اندازه ی اون دختری که میخواستم خوش اخلاق نبود به اندازه ی اون کم توقع نبود به اندازه ی اون مهربون نبود. مثل اون نمیتونست علاقشو عملی و هم با حرف نشون بده چی؟ و هزار تا اگه ی دیگه!!شاید همش تو ذهنم مقایسه پیش بیاد. گاهی میشینم فکر میکنم شاید بهتر باشه با تمام مشکلات برگردم به همون دختر ولی بازم منطقی که فکر میکنم میگم تو به این دلایل ازش جدا شدی حالا که هیچ کدوم از مشکلات حل نشده که بخوای برگردی و ...! خیلی بی انگیزه و سرد و بی روح شدم. یه جو رایی افسرده. نمیدونم چی کنم. نه اینکه مدام تو فکر اون دختر قبلی باشم ها اینطور نیست ولی خوب ننمیدونم چرا این کسل و بی حوضله ام تمرکز ندارم حوصله ی کسی ندارم. یا اونجور افکاری میاد سراغم. چیکار کنم