فروم در این کتاب به ما می آموزد که عشق ورزیدن یک هنر است و مانند هر هنر دیگری به آموزش و تجربه نیاز دارد . دیگر اینکه عشق یک فعالیت است و مثل هر فعالیت دیگری صرف توجه ، انرژی و وقت می خواهد ...و هزاران نکته دیگر! ( اگز بخواهم نکاتی را که در این کتاب به آنها اشاره شده یک به یک بشمارم مسلما از حجم خود کتاب بیشتر خواهد شد چون حرفهای پنهان در بین سطورآن بیش از واژگانش می باشد).
اما آن چه این کتاب را از آثار به ظاهر مشابه نظیر کتابهای لئوبیو سکالیا و جان گری و ... متمایز می سازد این است که فروم دستور العمل ارائه نمی دهد و حتی اگر این کار را هم بکند مسلما خواننده را کاملا توجیه کرده است. مثلا شما در کتاب ( عشق و دیگر هیچ ) سکالیا می خوانید که باید عشق را ابراز کرد و نهایت دلیلی که می آورد این است که این عمل به تداوم و استحکام رابطه می انجامد و با کمی دقت مشخص است که همین دلیل خود نیاز به یک ( چرا؟ ) دارد!!
حال آنکه فروم تحلیل می کند ، چه روانشناسانه و چه جامعه شناسانه . سپس از تحلیل هایش نتیجه می گیرد و این نتیجه گیری حتی اگر دستورالعمل هم باشد به علت خاستگاه منطقی اش قابل پذیرش خواهد بود.
نتیجه این تفاوت ، به نظر من ، این است که کتابهای امثال سکالیا یا گری ، علی رغم اینکه سرشار از حقیقت است ، آثار عملی چندانی در خواننده ندارد مگر اینکه لااقل خواننده اندکی - از لحاظ آگاهی نه دانایی ( به تفاوت این دو پیش از این اشاره کرده ام ) - در مسیر نویسنده باشد اما این اثر فروم ، شما را به سوی راه هدایت می کند مگر اینکه دقیق نخوانید یا اینکه بخواهید لجاجت بورزید.
نکته مهم دیگر در سبک نوشتاری این متفکر، آوردن شاهد از منابع مختلف است : از انجیل و تورات گرفته تا کتب مذهبی بودایی و تائویسم و از آثار اکهارت و مارکس و اسپینوزا تا اشعار مولانا جلال الدین ! و این خود بر زیبایی ، نفوذ و اعتبار کلام او می افزاید.
فروم در این کتاب ابتدا نظریه عشق خود را شرح می دهد سپس عشق را به انواعی تقسیم می کند:
-
عشق برادرانه - عشق مادرانه - عشق جنسیعشق احساسی شخصی است که هر کس فقط خودش آن را می تواند درک کند...عشق ورزیدن یک هنره که باید یاد گرفت...عوامل یادگیری هنر عشق ورزیدن:انضباط) برای فرا گرفتن هر هنری قبل از همه چیز باید انضباط داشت..)-1تمرکز) لازمه ی چیره دستی در هر هنری است..)-2بردباری) اگر شخص به دنبال نتایج فوری باشد، هرگز نمی تواند هنری را واقعا بیاموزد..)-34-(علاقه ی شدید) شرایط آموختن هر هنری است، اگر کسی بخواهد در هنری به مقام استادی برسد، باید همه ی زندگیش را وقف آن کند، یا لااقل با آن پیوند دهد.


انضباط:نباید فکر کرد که انضباط باید به صورت دردناک باشه، تا " مطلوب" واقع شود...بلکه آنچه برای بشر و برای جسم و روح او خوب است، باید لذت بخش نیز باشد....


تمرکز:در حقیقت، توانایی تمرکز دادن فکر، به معنی توانایی تنها بودن با خویش است.توانایی تنها ماندن لازمه ی توانایی دوست داشتن است. هر کس که سعی کرده است دمی با خودش تنها باشد، به اشکال آن پی برده است...اساس تمرکز حواس در مناسبات افراد این است که شخص بتواند به سخنان دیگران گوش بدهد. اما مردم بیشتر به دیگران گوش می دهند، حتی آنها را نصیحت می کنند، بدون اینکه واقعاً به آنها گوش داده باشند.احتیاج به تذکر نیست که کسانی که همدیگر را دوست دارند، بیشتر از هر کس باید به تمرین تمرکز بپردازند. آنان باید یاد بگیرند به هم نزدیک باشند، بدون اینکه به بهانه های مختلفی که رایج و عادی است، از هم بگریزند.هیچ کس نمی تواند بدون اینکه نسبت به حالات خود حساس شود، تمرکز حواس بیابد.علاوه بر این، نسبت به ندای درونی خود_ که غالباً بیدرنگ علت اضطراب و افسردگی و خشم ما را به ما باز می گوید_ گوش شنوا داشته باشیم.باید بکوشم تا بدون توجه به علایق، احتیاجها و ترسهایم، بین تصویری که خودم از شخص دیگر و رفتارش دارم_ تصویری که به سبب خود فریفتگی من شکسته و تحریف شده است_ با واقعیت آن شخص، آنچنانکه هست، تمیز قائل شوم. اگر بتوانیم واقعبین و با شعور باشیم، نیمی از راه هنر عشق را پیموده ایم.توانایی دوست داشتن بستگی به استعداد شخص دارد که از حالت خود فریفتگی به در آید و پیوند های طبیعی خود را با محارم خویش ( مادر و طایفه) بگسلد، و نیز بستگی به این دارد تا چه حد استعداد رشد دارد.تولد دوباره و بیدار شدن یک شرط ضروری دیگر دارد:


ایمان: تمرین هنر عشق ورزیدن، به تمرین ایمان داشتن نیازمند است.مهمترین جنبه ایمان خردمندانه این نیست که به چیز خاصی عقیده داشته باشیم، بلکه عبارت است از صفت یقین و قاطعیتی که در عقیده ی ما باید باشد.


«ایمان داشتن به دیگری»: یعنی اعتقاد به پایداری و تغییر ناپذیری رویه های اساسی وی و به بنیاد شخصیت و عشق او. منظور این نیست، که شخص نمی تواند عقاید خود را تغییر دهد، بلکه مقصود آن است که انگیزه های اساسی او به جای خود باقی می مانند. مثلاً احترام او به زندگی و شئون انسان جزئی از هستی اوست، و دستخوش تغییر نمی شود.به گفته ی نیچه، بشر را می توان از روی ظرفیتی که برای قول دادن دارد، شناخت.ایمان، به شهامت و توانایی و تن به خطر دادن نیاز دارد و آدمی باید آمادگی آن را داشته باشد، که درد و سر خوردگی را بپذیرد.دوست داشتن و محبوب بودن احتیاج به شهامت دارد، شهامت برای داوری درباره ارزشهای خاصی که غایت آرزوهای ماست، و شهامت برای پیش رفتن و به خطر انداختن همه چیز به خاطر این ارزشها.باید تمرین کنیم که چه زمانی از زندگی ایمان خود را از دست داده ایم، ترسو شده ایم و...اگر اینها را تشخیص بدهیم، در خواهیم یافت که اگرچه شخص آگاهانه از محبوب نبودن می ترسد، در واقع، به طور نا خود آگاه از دوست داشتن بیم دارد.دوست داشتن بدین معنی که انسان خود را بدون هیچ ضمانتی واگذارد، خود را به طور کامل تسلیم کند، فقط به امیدی که عشقش ممکن است در معشوق، ایجاد عشق متقابل کند. عشق ایمان است، و آنکه ایمانش کم است از عشق بهره چندانی نخواهد داشت...عشق به خود - عشق به خدا

خدا؟
به طور کلی در تمام ادیان خدا پرست(تعداد مهم نیست)خدا به منزله برترین ارزش و مطلوبترین خیر است پس معنی خدا بستگی به این دارد که شخص خیر مطلوب را چه میداند .در نخستین دوران تاریخ گرچه پیوند آدمی با طبیعت از هم گسیخته بود اما کمال خود را در بازگشت و یکی شدن با جهان طبیعت می دانست و بیجانیست که بفهمیم حیوانی را به عنوان خدا می پرستیدند .اما انسان به علت کمال پذیر بودنش از این مرحله ابتدایی گذر کرد و چون در کارهای دستی تخصص یافته و دیگر زندگی اش به موهبتهای طبیعی بستگی ندارد مصنوعات خود را تبدیل به خدا کرد و در مرحله بعد زمانی که می فهمند انسان بالاترین و شریفترین موجود روی زمین است بت ها شمایل انسانی پیدا می کنند .در این مرحله سیر تکامل در دو جهت طی میشود :یکی تکاملی که به جنسیت خدایان اشاره می کند و دیگری درجه بلوغی که انسان کسب کرده و کمالی که ماهیت خدایان و عشق انسان را به آن تعیین می کند.

جنسیت؟
بر اساس تحقیقاتی که به عمل آمده دیگر شکی نیست که لا اقل در بسیاری از فرهنگ ها مرحله مادر سالاری قبل از پدر سالاری وجود داشته است. در مادر سالاری بالاترین مخلوق مادر است : عشق مادر بدون شرط است عشق مادر مبتنی بر برابری است همه انسانها برابرند چون همه کودکان یک مادرند.


پدرسالاری : در این مرحله پدر جای مادر را می گیرد .طبیعت عشق پدرانه این است که دستور بدهد و قوانینی طرح کند.او آن پسری را بیشتر دوست دارد که به خودش مانند تر است و بهتر فرمان می برد . چنین پسری مناسبترین جانشین پدر و وارث شغل او خواهد بود .(نوح، ابراهیم، عیسی، موسی،حضرت محمد (ص)،جنبه پدر سالاری مرا وادار می سازد که خدا را مانند یک پدر دوست بدارم و در جنبه مادری مادر سالاری خدا را همانند مادری تصور می کنم که همه جا را در آغوش دارد. حال برگردیم به تکامل عشق به خدا...بشر از مادر سالاری به پدرسالاری گرایید و ما باید تکامل عشق را در دین پدر سالاری دنبال کنیم .در اوایل این دوره تکاملی به خدایی مستبد و حسود برمی خوریم که انسانی را که آفریده ملک خود می داند و مختار است با او هر چه دلش خواست بکند .در این مرحله است که انسان را از بهشت دور می اندازد تا مبادا از میوه درخت دانش بخورد و خود خدایی بشود .حتی تصمیم میگیرد با سیل نژاد بشری را منهدم کند و چون هیچکس به جز نوح رضایت خدا را جلب نمی کند،نوح مجبور می شود یگانه پسر محبوبش را نابود کند تا عشقش را به خدا اثبات کند. اما بعد از این است که خدا پیمان می بندد دیگر نژاد بشری را نابود نسازد و از صورت رییس قبیله ای مستبد درمی آید و به پدری مهربان مبدل می شود و از این هم فراتر می رود و خدای پدر همانند مظاهر خویش می شود .خدا حقیقت است خدا عدالت است خدا عشق است .در این تکامل خدا دیگر شخص نیست پس نمی تواند نام داشته باشد چون نام همیشه به یک شخص یا چیزی محدود و متناهی اشاره می کند. خداوند در جواب به موسی که از او می خواهد نامش را بداند می گوید :من هستم آن که هستم .

این هستی یعنی خدا نامتناهی هست و به تعبیری دیگر :

نام من بینامی است ،پس بشر باید بداند که از ساختن تصویر خدا منع شده است و نباید به بیهوده نام او را به زبان بیاورد و سرانجام اینکه باید به کلی از بردن نام او خودداری کند و همچنین نباید به خدا صفات ثبوتی نسبت داد . از خدا به عنوان عقل کل و قادر مطلق نام بردن در حکم تنزل او به مرتبه شخص است پس بالاترین کاری که میشود انجام داد این است که بگوییم خدا چه نیست و اثبات کنیم که او محدود نیست ،ظالم نیست .

(که این کار فوق العاده سختی است ، فقط کافیست که بگی من با خدا کاری ندارم ولی تو همین مدت ببین اسم خدا رو میاری و چقدر خدارو قسم می خوری انگار خدا شده نقل و نبات که داریم بهم بذل و بخشش می کنیم)
.

اما هنوز بسیاری هستند که از نیاز کودکانه خود جدا نشده اند آنها هنوز نیازمند نجات دهنده است و حتی کسی که تنبیه کند و پدری که هرگاه مطیع او بودم دوستم بدارد. اما انسانی که این کودکی را گذرانده چگونه عمل می کند : او خدا را پدر مادر نمی بیند تا از آنها تقاضایی کند پس دعا نمی کند . او به اصولی که خدا نماینده آنهاست ایمان دارد . اندیشه او حقیقت و زندگی او عشق و عدالت است.

سرانجام هرگز درباره خدا حرفی نمیزند حتی نام او را بر زبان نمی آورد برای او عشق به خدا ، اگر لازم باشد که این نام را بر زبان بیاورد یعنی اشتیاق به کسب توانایی کامل برای دوست داشتن ، اشتیاق کامل برای تحقق بخشیدن چیزهایی در نفس خود که خدا مظهر آنهاست.

اما پس اینهمه اختلاف نظرها در مورد خدا از چه می تواند باشد . این اختلاف نظرها رو در داستان چند نفر که از آنها سوال شده است فیلی را در تاریکی توصیف کنند بیان شده است . یکی از آنها وقتی خرطوم فیل را لمس می کند می گوید : این حیوان مثل یک ناودان است .

دیگری گوشش را لمس میکند و میگوید : این حیوان مثل یک بادبزن است . سومی پاهای فیل را لمس می کند و می گوید : این حیوان به ستونی ماند .و در آخر هم باید اشاره شود که عشق به خدا نمیتواند از عشق نسبت به پدر و مادر جدا باشد . انسان مقابل خدا همچون یک کودک مقابل پدر و مادر است . کودک در بدو تولد احساس شدیدی نسبت به مادر پیدا می کند سپس او رو به پدر می کند ولی به هنگام بلوغ کامل آدمی خود را از پدر و مادر آزاد می سازد او دیگر اصول پدر و مادر را در خود جایگزین کرده وخود پدر و مادر خود شده. ولی در نهایت هم حق مطلب با این جمله لایو تسو ادا میشه :

آن که تایو را میشناسد رغبتی ندارد که درباره او سخن بگوید آن که به هر حال آماده است درباره او سخن بگوید او را نمی شناسد.