نمایش نتایج: از 1 به 34 از 34

موضوع: مطالب جالب و خواندنی

1815
  1. بالا | پست 1

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2014
    شماره عضویت
    10133
    نوشته ها
    2,240
    تشکـر
    990
    تشکر شده 9,053 بار در 2,070 پست
    میزان امتیاز
    12

    مطالب جالب و خواندنی

    ساعت 3 نصف شب بود که صدای تلفن پسری را از خواب بیدار کرد. پشت خط مادرش بود . پسر باعصبانیت گفت چرا این وقت شب مرا ازخواب بیدارکردی؟ مادرگفت 25 سال قبل درهمین موقع شب تو مرا ازخواب بیدار کردی فقط خواستم بگویم تولدت مبارک. پسر از اینکه دل مادرش را شکسته بود تا صبح خوابش نبرد صبح سراغ مادرش رفت .وقتی داخل خانه شد مادرش را پشت میز تلفن با شمع نیمه سوخته یافت...ولی مادر دیگر دراین دنیا نبود.....

  2. 11 کاربران زیر از احمد یوسفی بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  3. بالا | پست 2

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2014
    شماره عضویت
    10133
    نوشته ها
    2,240
    تشکـر
    990
    تشکر شده 9,053 بار در 2,070 پست
    میزان امتیاز
    12

    پاسخ : مطالب جالب و خواندنی

    خودتان را در قلب هیچ آدمی نچپانیدجا نمی شوید ، فقط چروک می شوید ...

  4. 8 کاربران زیر از احمد یوسفی بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  5. بالا | پست 3

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2014
    شماره عضویت
    10133
    نوشته ها
    2,240
    تشکـر
    990
    تشکر شده 9,053 بار در 2,070 پست
    میزان امتیاز
    12

    پاسخ : مطالب جالب و خواندنی

    هیچ کودکی نگران وعده ی بعدی غذایش نیست ، زیرا به مهربانی مادرش ایمان دارد.ای کاش من هم مثل او به خدایم ایمان داشتم .

  6. 9 کاربران زیر از احمد یوسفی بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  7. بالا | پست 4

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2014
    شماره عضویت
    10133
    نوشته ها
    2,240
    تشکـر
    990
    تشکر شده 9,053 بار در 2,070 پست
    میزان امتیاز
    12

    پاسخ : مطالب جالب و خواندنی

    [replacer_a]

    مرد درحال تميز كردن اتومبيل تازه خود بود كه متوجه شد پسرش تكه
    سنگي برداشته و بر وري ماشين خط مي اندازد . مرد با عصبانيت دست كودك را گرفت و چندين مرتبه ضربات محكمي بر دستان كودك زد بدون اينكه متوجه آچاري كه در دستش بود شود در بيمارستان كودك به دليل شكستگي هاي فراوان انگشتان دست خود را از دست داد . وقتي كودك پدرخود را ديد با چشماني آكنده از درد از او پرسيد : پدر انگشتان من كي دوباره رشد مي كنند ؟ مرد بسيار عاجز و ناتوان شده بود و نمي توانست سخني بگويد ، به سمت ماشين خود بازگشت و شروع كرد به لگد مال كردن ماشين ... و ناگهان چشمش به خراشيدگي كه كودك ايجاد كرده بود خورد كه نوشته بود :
    "دوستت دارم پدر"

  8. 7 کاربران زیر از احمد یوسفی بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  9. بالا | پست 5

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2014
    شماره عضویت
    10133
    نوشته ها
    2,240
    تشکـر
    990
    تشکر شده 9,053 بار در 2,070 پست
    میزان امتیاز
    12

    پاسخ : مطالب جالب و خواندنی

    من غمگین بودم که چرا کفش ندارم،

    اتفاقا مردی را دیدم که پا هم نداشت.

  10. 10 کاربران زیر از احمد یوسفی بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  11. بالا | پست 6

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2014
    شماره عضویت
    10133
    نوشته ها
    2,240
    تشکـر
    990
    تشکر شده 9,053 بار در 2,070 پست
    میزان امتیاز
    12

    پاسخ : مطالب جالب و خواندنی

    با پایان غرور، مردانگی آغاز می شود.بی صبری در راه موفقیت، مانع بزرگی است.
    ثروت را برای زندگی بخواهید، نه زندگی را برای ثروت.
    اگر می خواهی هستی را بشناسی خود را بشناش.
    مغرور بودن به دانش خود، بدترین نوع جهالت است.
    بیشتر کسانی موفق شده اند که کمتر تعریف شنیده اند.
    هر کس مرتکب اشتباهی نشده، اکتشافی هم نکرده است.

  12. 7 کاربران زیر از احمد یوسفی بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  13. بالا | پست 7

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2014
    شماره عضویت
    10133
    نوشته ها
    2,240
    تشکـر
    990
    تشکر شده 9,053 بار در 2,070 پست
    میزان امتیاز
    12

    پاسخ : مطالب جالب و خواندنی

    یه روز یه ترکـــه میره جبهه

    بعد از یه مدت فرمانده میشه
    یه روز بهش می گن داداشت شهید شده افتاده سمت عراقی ها اجازه بده بریم بیاریمش
    جواب میده کدوم داداشم؟
    اینجا همه داداش من هستن
    اون ترکـــه تا زنده بود جنگید و به داداش های شهیدش ملحق شد

    [ ] [ 17:53 ] [ ناصر زلالی ]
    5 نظر

  14. 8 کاربران زیر از احمد یوسفی بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  15. بالا | پست 8

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2014
    شماره عضویت
    10133
    نوشته ها
    2,240
    تشکـر
    990
    تشکر شده 9,053 بار در 2,070 پست
    میزان امتیاز
    12

    پاسخ : مطالب جالب و خواندنی

    داشت دفترمشقش را جمع می کرد.چشمش افتاد به روزنامه ای که مادر روی آن برای

    همسایه ها سبزی پاک کرده بود.تیترش یک "سه" بود با بینهایت "صفر"جلوش.
    عدد"سه"ناگهان او را از جا پراند.
    - بابا، پس فردا با بچه های مدرسه می برنمون اردو. سه هزار تومن می دی؟
    بابا سرش را بلندنکرد.باصدایی آرام گفت:فردا یه کم بیشتر مسافر می برم، سه هزار تومن
    هم به تو میدم.
    با وعده شیرین بابا خوابید.
    صبح زود، رفت کنارپنجره. پرده را کنار زد. باران ریزوتندی می بارید.قطره های باران برای
    رسیدن به زمین مسابقه گذاشته بودند. بند دلش پاره شد:آخه توی این بارون که مسافر
    سوار موتور بابام نمی شه.
    اشک توی چشمهایش حلقه زد. از پشت پنجره آمد کنار. یک قطره اشک از روی صورتش
    چکید روی یکی از بینهایت "صفر"هایی که جلوی عدد "سه" رژه می رفتند

  16. 6 کاربران زیر از احمد یوسفی بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  17. بالا | پست 9

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2014
    شماره عضویت
    10133
    نوشته ها
    2,240
    تشکـر
    990
    تشکر شده 9,053 بار در 2,070 پست
    میزان امتیاز
    12

    پاسخ : مطالب جالب و خواندنی

    زن و شوهر پیری با هم زندگی می کردند. پیر مرد همیشه از خروپف همسرش شکایت داشت و پیر زن

    هرگز زیر بار نمی رفت و گله های شوهرش رو به حساب بهانه گیری های او می گذاشت. این بگو مگوها
    همچنان ادامه داشت. تا اینکه روزی پیر مرد فکری به سرش زد و برای اینکه ثابت کند زنش در خواب
    خروپف می کند و آسایش او را مختل کرده است ضبط صوتی را آماده می کند و شبی همه سر و صدای
    خرناس های گوشخراش همسرش را ضبط می کند. پیرمرد صبح از خواب بیدار می شود و شادمان از
    اینکه سند معتبری برای ثابت کردن خروپف های شبانه او دارد به سراغ همسر پیرش می رود و او را صدا
    می کند، غافل از اینکه زن بیچاره به خواب ابدی فرو رفته است!
    از آن شب به بعد خروپف های ضبط شده پیرزن، لالایی آرام بخش شبهای تنهایی او می شد.

  18. 7 کاربران زیر از احمد یوسفی بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  19. بالا | پست 10

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2014
    شماره عضویت
    10133
    نوشته ها
    2,240
    تشکـر
    990
    تشکر شده 9,053 بار در 2,070 پست
    میزان امتیاز
    12

    پاسخ : مطالب جالب و خواندنی

    [replacer_a]

    [replacer_img]
    هرگز به آدم ها نخند !!

    به سرآستین پاره ی کارگری که دیوارت را می چیند و به تو می گوید ارباب ، نخند !

    به پسرکی که آدامس می فروشد و تو هرگز نمی خری ، نخند !

    به پیرمردی که در پیاده رو به زحمت راه می رود و شاید چند ثانیه ی کوتاه معطلت کند ، نخند !

    به دبیری که دست و عینکش گچی ست و یقه ی پیراهنش جمع شده ، نخند !

    به دستان پدرت...

    به جارو کردن مادرت...

    به راننده ی چاق اتوبوس...

    به رفتگری که در گرمای تیر ماه کلاه پشمی به سردارد...

    به راننده ی آژانسی که چرت می زند...

    به پلیسی که سر چهار راه با کلاه صورتش را باد می زند...

    به جوانی که قالی پنج متری روی کولش انداخته و در کوچه ها جار می زند...

    به بازاریابی که نمونه اجناسش را روی میزت می ریزد...

    به پارگی ریز جوراب کسی در مجلسی...

    به پشت و رو بودن چادر پیرزنی در خیابان...

    به زنی که با کیفی بر دوش به دستی نان دارد و به دستی چند کیسه میوه و سبزی...

    به هول شدن همکلاسی ات پای تخته...

    به مردی که در بانک از تو می خواهد برایش برگه ای را پر کنی...

    به اشتباه لفظی بازیگر نمایشی...

    نخند ...

    نخند که دنیا ارزشش را ندارد ...

    که هرگز نمی دانی چه دنیای بزرگ و پر دردسری دارند:

    آدم هایی که هر کدام برای خود و خانواده ای، همه چیز و همه کسند.

    آدم هایی که برای زندگی تقلا می کنند...

    بار می برند...

    بی خوابی می کشند...

    کهنه می پوشند...

    جار می زنند...

    سرما و گرما را تحمل می کنند...

    و گاهی خجالت هم می کشند

    خیلی ساده ... نخند دوست من!!!

    هرگز به آدم ها نخند

    خدا به این جسارت تو نمی خندد ؛ اخم میکند.


  20. 6 کاربران زیر از احمد یوسفی بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  21. بالا | پست 11

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2014
    شماره عضویت
    10133
    نوشته ها
    2,240
    تشکـر
    990
    تشکر شده 9,053 بار در 2,070 پست
    میزان امتیاز
    12

    پاسخ : مطالب جالب و خواندنی

    [replacer_a]

    مدتها بود که گنجشک با خدا هیچ سخنی نمی گفت......

    فرشتگان سراغش را از خدا می گرفتند ، و هر بار خدا به فرشتگان می گفت:
    من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود ، و یگانه قلبی که دردهایش را در خود نگه می دارد
    سرانجام گنجشک روی شاخه از درختان دنیا نشست ، فرشتگان چشم به لب هایش دوختند...
    گنجشک هیچ نگفت...
    وخدا لب به سخن گشود و گفت:
    با من بگو از آنچه سنگینی سینه توست
    گنجشک گفت:لانه کوچکی داشتم آرامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام!
    طوفانت آن را از من گرفت!...
    تنها داراییم همان لانه محقر بود، که آن هم!....
    و سنگینی بغض راه را بر کلامش بست.... سکوتی در عرش طنین انداز شد.....
    همه فرشتگان سر بر زیر انداختند.
    خدا گفت: ماری در راه لانه ات بود و تو خواب بودی. به باد گفتم تا لانه ات را واژگون کند. آنگاه تو از کمین مار پر گشودی.
    گنجشک خیره در خدایی خدا مانده بود
    خدا گفت: چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به
    دشمنی ام برخاستی....!!!
    اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود. ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت.
    های هایِ گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد .......

  22. 8 کاربران زیر از احمد یوسفی بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  23. بالا | پست 12

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2014
    شماره عضویت
    10133
    نوشته ها
    2,240
    تشکـر
    990
    تشکر شده 9,053 بار در 2,070 پست
    میزان امتیاز
    12

    پاسخ : مطالب جالب و خواندنی

    [replacer_a]

    معلم عصبی دفتر را روی میز کوبید و داد زد : سارا…دخترک خودش را جمع و جور کرد ، سرش را پایین انداخت و خودش را تا جلوی میز معلم کشید و با صدای لرزان گفت : بله خانم؟
    معلم که از عصبانیت شقیقه هایش می زد ، به چشمهای سیاه و مظلوم دخترک خیره شد و داد زد : ((چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترت رو سیاه و پاره نکن ؟ ها؟
    فردا مادرت رو میاری مدرسه می خوام در مورد بچه ی بی انظباطش باهاش صحبت کنم ))
    دخترک چانه لرزانش را جمع کرد …بغضش را به زحمت قورت داد و آرام گفت :
    خانوم …مادم مریضه … اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق میدن … اونوقت میشه مامانم رو بستری کنیم که دیگه از گلوش خون نیاد …اونوقت میشه برای خواهرم شیر خشک بخریم که شب تاصبح گریه نکنه … اونوقت …
    اونوقت قول داده اگه پولی موند برای من هم یه دفتر بخره که من دفترهای داداشم رو پاک نکنم و توش بنویسم …
    اونوقت قول می دم مشقامو بنویسم …
    معلم صندلیش را به سمت تخته چرخاند و گفت : بشین سارا …
    و کاسه اشک چشمش روی گونه خالی شد …

  24. 7 کاربران زیر از احمد یوسفی بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  25. بالا | پست 13

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2014
    شماره عضویت
    10133
    نوشته ها
    2,240
    تشکـر
    990
    تشکر شده 9,053 بار در 2,070 پست
    میزان امتیاز
    12

    پاسخ : مطالب جالب و خواندنی

    کودکی به پدرش گفت: «پدر ، دیروز سر چارراه حاجی فیروز را دیدم

    بیچاره! چه اداهایی از خودش در می آورد تا مردم به او پول بدهند،ولی

    پدر ، من خیلی از او خوشم آمد ، نه به خاطر

    اینکه ادا در می آورد و می رقصید ، به خاطر اینکه چشم هایش خیلی

    شبیه تو بود ...»

    از فردا،مردم حاجی فیروز را با عینک دودی سر چارراه می دیدند ...

  26. 8 کاربران زیر از احمد یوسفی بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  27. بالا | پست 14

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2014
    شماره عضویت
    10133
    نوشته ها
    2,240
    تشکـر
    990
    تشکر شده 9,053 بار در 2,070 پست
    میزان امتیاز
    12

    پاسخ : مطالب جالب و خواندنی

    در روی زمین به تکبر راه مرو که نمی توانی زمین را بشکافی و هرگز قامتت به بلندای کوهها نمی رسد.




    اسراء آیه ۳۷


    اي فرزند آدم ! اندوه روز نيامده را بر امروزت ميفزا، زيرا اگر روز نرسيده، از عمر تو باشد خدا روزي تو را خواهد رساند.



    حضرت علی(ع)


    بخشنده ترین مردم کسی است که در هنگام قدرت می بخشد.



    امام حسین(ع)


    یک عمل درست، بهتر است از هزار نصیحت.



    پروفسور حسابی


    خداوندا دستهایم خالی است ودلم غرق در آرزوها -یا به قدرت بیکرانت دستانم را توانا گردان یا دلم را ازآرزوهای دست نیافتنی خالی کن



    کوروش کبیر


    ساعتها را بگذارید بخوابند ، بیهوده زیستن را نیازی به شمردن نیست .



    دکتر علی شریعتی


    هیچ دعائی بالاترازاین نیست که خدا ما را از خودش دور نکندوهیچ دردی هم بالاترازدردهجران نیست .



    الهی قمشه ای


    من در تولد خود نقشی نداشتم و در مرگ خود نیز نقشی ندارم ، نقش من فقط در زندگی من است.



    گوته


    برای دشمنانت کوره را آنقدر داغ مکن که حرارتش خودت را نیز بسوزاند.



    ویلیام شکسپیر


    انسان اگر فقیر و گرسنه باشد بهتر از آن است که پست و بی عاطفه باشد.



    چارلی چاپلین


    مرد بي شهامت كسي است كه در جايي كه بايد اعتراف كند، خاموش بنشيند.

    آبراهام لينكلن

  28. 7 کاربران زیر از احمد یوسفی بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  29. بالا | پست 15

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2014
    شماره عضویت
    10133
    نوشته ها
    2,240
    تشکـر
    990
    تشکر شده 9,053 بار در 2,070 پست
    میزان امتیاز
    12

    پاسخ : مطالب جالب و خواندنی

    خداوند دوبار به کار انسانها می خندد ...
    دفعه اول
    زمانی است که می خواهد کسی را به اوج برساند
    درحالی که تمام دنیا سعی می کنند که او را به زمین بزنند
    دفعه دوم
    زمانی است که می خواهد کسی را به زمین بزند
    در حالی که تمام دنیا می خواهند او را به اوج برسانند .


    قربونت برم خدا ؛ تو بخند بر حیله های بدخواهان

  30. 7 کاربران زیر از احمد یوسفی بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  31. بالا | پست 16

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Oct 2014
    شماره عضویت
    8109
    نوشته ها
    1,999
    تشکـر
    2,867
    تشکر شده 3,828 بار در 1,232 پست
    میزان امتیاز
    12

    پاسخ : مطالب جالب و خواندنی



    دختر کوچولوی صاحبخانه از آقای " کی " پرسید:اگر کوسه ها آدم بودند با ماهی های کوچولو مهربانتر میشدند؟آقای کی گفت : البته ! اگر کوسه ها آدم بودندتوی دریا برای ماهیها جعبه های محکمی میساختند.همه جور خوراکی توی آن میگذاشتند.مواظب بودند که همیشه پر آب باشد....هوای بهداشت ماهی های کوچولو را هم داشتندبرای آنکه هیچوقت دل ماهی کوچولو نگیرد.گاهگاه مهمانی های بزرگ بر پا میکردند.چون که گوشت ماهی شاد از ماهی دلگیر لذیذتر است !برای ماهی ها مدرسه میساختند.وبه آنها یاد میدادند که چه جوری به طرف دهان کوسه شنا کنند.درس اصلی ماهیها اخلاق بود.




    به آنها می قبولاندند که زیبا ترین و باشکوه ترین کار برای یک ماهی این است.که خودش را در نهایت خوشوقتی تقدیم یک کوسه کند.به ماهی کوچولو یاد میدادند که چطور به کوسه ها معتقد باشند.و چه جوری خود را برای یک آینده زیبا مهیا کنند.آینده یی که فقط از راه اطاعت به دست میآیید.اگر کوسه ها ادم بودند.در قلمروشان البته هنر هم وجود داشت.از دندان کوسه تصاویر زیبا و رنگارنگی می کشیدند.ته دریا نمایشنامه به روی صحنه میآوردند که در آن ماهی کوچولو های قهرمان شاد و شنگول به دهان کوسه ها شیرجه میرفتند.همراه نمایش آهنگهای محسور کننده یی هم مینواختند که بی اختیار ماهیهای کوچولو را به طرف دهان کوسه ها میکشاند در آنجا بی تردید مذهبی هم وجود داشت که به ماهیها می آموخت "زندگی واقعی در شکم کوسه ها آغاز میشود.
    امضای ایشان

    آموخته ام که:خدا عشقست و عشق تنهاخداست!
    آموخته ام: وقتی ناامید میشوم خدا،با تمام عظمتش،عاشقانه انتظار میکشد،دوباره به رحمتش امیدوارشوم!

    آموخته ام: اگر تاکنون به آنچه خواستم نرسیدم،خدا برایم بهترش را درنظر گرفته!

  32. 8 کاربران زیر از mahastey بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  33. بالا | پست 17

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Oct 2014
    شماره عضویت
    8109
    نوشته ها
    1,999
    تشکـر
    2,867
    تشکر شده 3,828 بار در 1,232 پست
    میزان امتیاز
    12

    پاسخ : مطالب جالب و خواندنی

    در زمان‌های‌ دور، مرد خسیسی زندگی می کرد. او تعدادی شیشه برای پنجره های خانه اش سفارش داده بود . شیشه بر، شیشه ها را درون صندوقی گذاشت و به مرد گفت باربری را صداکن تا این صندوق را به خانه ات ببرد من هم عصر برای نصب شیشه ها می آیم . از آنجا که مرد خسیس بود ، چند باربر را صدا کرد ولی سر قیمت با آنها به توافق نرسید. چشمش به مرد جوانی افتاد ، به او گفت اگر این صندوق را برایم به خانه ببری ، سه نصیحت به تو خواهم کرد که در زندگی بدردت خواهد خورد. باربر جوان که تازه به شهر آمده بود ، سخنان مرد خسیس را قبول کرد. باربر صندوق را بر روی دوشش گذاشت و به طرف منزل مرد راه افتاد. کمی که راه رفتند، باربر گفت : بهتر است در بین راه یکی یکی سخنانت را بگوئی. مرد خسیس کمی فکر کرد. نزدیک ظهر بود و او خیلی گرسنه بود . به باربر گفت : اول آنکه سیری بهتر از گرسنگی است و اگر کسی به تو گفت گرسنگی بهتر از سیری است ، بشنو و باور مکن. باربر از شنیدن این سخن ناراحت شد زیرا هر بچه ای این مطلب را می دانست . ولی فکر کرد شاید بقیه نصیحتها بهتر از این باشد. همینطور به راه ادامه دادند تا اینکه بیشتر از نصف راه را سپری کردند . باربر پرسید: خوب نصیحت دومت چه است؟ مرد که چیزی به ذهنش نمی رسید پیش خود فکر کرد کاش چهارپایی داشتم و بدون دردسر بارم را به منزل می بردم . یکباره چیزی به ذهنش رسید و گفت : بله پسرم نصیحت دوم این است ، اگر گفتند پیاده رفتن از سواره رفتن بهتر است ، بشنو و باور مکن. باربر خیلی ناراحت شد و فکر کرد ، نکند این مرد مرا سر کار گذاشته ولی باز هم چیزی نگفت. دیگر نزدیک منزل رسیده بودند که باربر گفت: خوب نصیحت سومت را بگو، امیدوارم این یکی بهتر از بقیه باشد. مرد از اینکه بارهایش را مجانی به خانه رسانده بود خوشحال بود و به مرد گفت : اگر کسی گفت باربری بهتر از تو وجود دارد ، بشنو و باور مکن مرد باربر خیلی عصبانی شد و فکر کرد باید این مرد را ادب کند بنابراین هنگامی که می خواست صندوق را روی زمین بگذارد آنرا ول کرد و صندوق با شدت به زمین خورد ، بعد رو کرد به مرد خسیس و گفت اگر کسی گفت که شیشه های این صندوق سالم است ، بشنو و باور مکن. از آن‌ پس، وقتی‌ کسی‌ حرف بیهوده می زند تا دیگران را فریب دهد یا سرشان را گرم کند ، گفته‌ می‌شود که‌ بشنو و باور مکن
    امضای ایشان

    آموخته ام که:خدا عشقست و عشق تنهاخداست!
    آموخته ام: وقتی ناامید میشوم خدا،با تمام عظمتش،عاشقانه انتظار میکشد،دوباره به رحمتش امیدوارشوم!

    آموخته ام: اگر تاکنون به آنچه خواستم نرسیدم،خدا برایم بهترش را درنظر گرفته!

  34. 7 کاربران زیر از mahastey بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  35. بالا | پست 18

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Apr 2015
    شماره عضویت
    14413
    نوشته ها
    6
    تشکـر
    1
    تشکر شده 6 بار در 3 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : مطالب جالب و خواندنی

    آقای یوسفی خیلی ممنون بابت این یادداشت های قشنگتون

  36. 4 کاربران زیر از taranom baran بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  37. بالا | پست 19

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Feb 2015
    شماره عضویت
    12059
    نوشته ها
    29
    تشکـر
    1,542
    تشکر شده 42 بار در 23 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : مطالب جالب و خواندنی

    واقعا جالب بود بازم بزارید لطفا.....

  38. 2 کاربران زیر از پرنیان محیا بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  39. بالا | پست 20

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2014
    شماره عضویت
    10133
    نوشته ها
    2,240
    تشکـر
    990
    تشکر شده 9,053 بار در 2,070 پست
    میزان امتیاز
    12

    پاسخ : مطالب جالب و خواندنی

    موقع مرگ به بچه‌هام می‌گم ده میلیارد تومن گذاشته‌م زیرِ…
    بعدش می‌میرم
    آی حال میده!


    هیچکس حق نداره از طرفش بپرسه “تو برا من چی‌ کار کردی؟”
    تو ٧ میلیارد انسان تورو پیدا کرده، دیگه چیکار کنه !؟

    به سلامتی مگس که یادمون داد زیاد که دور کسی بگردی آخرش میزنه تو سرت !
    تجربه نشون داده وقتی با دوستت دعوات میشه
    تازه میفهمی چقدر از اسرار زندگیت با خبر بوده !

  40. 3 کاربران زیر از احمد یوسفی بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  41. بالا | پست 21

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2014
    شماره عضویت
    10133
    نوشته ها
    2,240
    تشکـر
    990
    تشکر شده 9,053 بار در 2,070 پست
    میزان امتیاز
    12

    پاسخ : مطالب جالب و خواندنی

    بودا به دهی سفر كرد ...
    زنی كه مجذوب سخنان او شده بود از بودا خواست تا مهمان وی باشد.
    بودا پذیرفت و مهیای رفتن به خانه‌ی زن شد.
    كدخدای دهكده هراسان خود را به بودا رسانید و گفت : این زن، هرزه است به خانه‌ی او نروید !
    بودا به كدخدا گفت : یكی از دستانت را به من بده !!!
    كدخدا تعجب كرد و یكی از دستانش را در دستان بودا گذاشت.
    آنگاه بودا گفت : حالا كف بزن !!!
    كدخدا بیشتر تعجب كرد و گفت: هیچ كس نمی‌تواند با یك دست كف بزند ؟!!
    بودا لبخندی زد و پاسخ داد : هیچ زنی نیز نمی تواند به تنهایی بد و هرزه باشد، مگر این كه مردان دهكده نیز هرزه باشند.
    بنابراین مردان و پول‌هایشان است كه از این زن، زنی هرزه ساخته‌اند

  42. 4 کاربران زیر از احمد یوسفی بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  43. بالا | پست 22

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2014
    شماره عضویت
    10133
    نوشته ها
    2,240
    تشکـر
    990
    تشکر شده 9,053 بار در 2,070 پست
    میزان امتیاز
    12

    پاسخ : مطالب جالب و خواندنی

    درست هنگامي است که همه در يک بدهکاري بسر مي برند و هر کدام برمنباي اعتبارشان زندگي را گذران مي کنند.
    ناگهان، يک مرد بسيار ثروتمندي وارد شهر مي شود.
    او وارد تنها هتلي که در اين ساحل است مي شود، اسکناس 100 يوروئي را روي پيشخوان هتل ميگذارد
    و براي بازديد اتاق هتل و انتخاب آن به طبقه بالا مي رود.

    صاحب هتل اسکناس 100 يوروئي را برميدارد و در اين فاصله مي رود و بدهي خودش را به قصاب مي پردازد.
    قصاب اسکناس 100 يوروئي را برميدارد و با عجله به مزرعه پرورش خوک مي رود و بدهي خود را به او مي پردازد.
    مزرعه دار، اسکناس 100 يوروئي را با شتاب براي پرداخت بدهي اش به تامين کننده خوراک دام و سوخت ميدهد.
    تامين کننده سوخت و خوراک دام براي پرداخت بدهي خود اسکناس 100 يوروئي را با شتاب به داروغه شهر که به او بدهکار بود ميبرد.
    داروغه اسکناس را با شتاب به هتل مي آورد زيرا او به صاحب هتل بدهکار بود چون هنگاميکه دوست خودش

    را يکشب به هتل آورد اتاق را به اعتبار کرايه کرده بود تا بعدا پولش را بپردازد.
    حالا هتل دار اسکناس را روي پيشخوان گذاشته است.
    در اين هنگام توريست ثروتمند پس از بازديد اتاق هاي هتل برميگردد و اسکناس 100 يوروئي خود را برميدارد

    و مي گويد از اتاق ها خوشش نيامد و شهر را ترک مي کند.
    در اين پروسه هيچکس صاحب پول نشده است.
    ولي بهر حال همه شهروندان در اين هنگامه بدهي بهم ندارند همه بدهي هايشان را پرداخته اند و با
    يک انتظار خوشبينانه اي به آينده نگاه مي کنند.

    خوب است بدانيد، که دولت انگلستان ازآغاز تا کنون در طول دوره موجوديتش، به اين نحو معامله مي کند!!!!

  44. 4 کاربران زیر از احمد یوسفی بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  45. بالا | پست 23

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2014
    شماره عضویت
    10133
    نوشته ها
    2,240
    تشکـر
    990
    تشکر شده 9,053 بار در 2,070 پست
    میزان امتیاز
    12

    پاسخ : مطالب جالب و خواندنی

    تو بهتر مي فهمی يا پیرمرد؟

    شخصي مادر پيرش را در زنبيلي مي گذاشت و هرجا مي رفت، همراه خودش ميبرد.
    روزي پیرمردی او را ديد، به وي فرمود: آن زن کيست گفت مادرم است.
    فرمود: او را شوهر بده. گفت: پير است و قادر به حرکت نيست. پيرزن دستش را
    از زنبيل بيرون آورد و بر سر پسرش زد و گفت: آخه نکبت! تو بهتر مي فهمی يا پیرمرد؟

  46. 4 کاربران زیر از احمد یوسفی بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  47. بالا | پست 24

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2014
    شماره عضویت
    10133
    نوشته ها
    2,240
    تشکـر
    990
    تشکر شده 9,053 بار در 2,070 پست
    میزان امتیاز
    12

    پاسخ : مطالب جالب و خواندنی

    حوادث جالب و آشکار از زندگی آلبرت انیشتین
    یک روز در هنگام تور سخنرانی ، راننده آلبرت انیشتین ، که اغلب در طول سخنرانی او در انتهای سالن می نشست،
    بیان کرد که او احتمالا میتواند سخنرانی انشتین را ارائه دهد زیرا چندین مرتبه آنرا شنیده است.
    برای اطمینان بیشتر ، در توقف بعدی در این سفر ، انیشتین و راننده جای خود را عوض کردند و
    انشتین با لباس راننده در انتهای سالن نشست.

    پس از ارائه سخنرانی بی عیب و نقص ، توسط یک عضو از شنوندگان از راننده سوال دشواری خواسته شده بود.
    راننده انشتین خیلی معمولی جواب داد: "خب ، پاسخ به این سوال کاملا ساده است. من شرط می بندم راننده من،
    (اشاره به انشتین) که در انتهای سالن وجود دارد ، می تواند پاسخ این سوال را بدهد."

  48. 4 کاربران زیر از احمد یوسفی بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  49. بالا | پست 25

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2014
    شماره عضویت
    10133
    نوشته ها
    2,240
    تشکـر
    990
    تشکر شده 9,053 بار در 2,070 پست
    میزان امتیاز
    12

    پاسخ : مطالب جالب و خواندنی

    از آلبرت اینشتین معمولا برای توضیح نظریه عمومی نسبیت سوال میشد و او یکبار اینگونه پاسخ
    داده بود: " دست خود را بر روی اجاق گاز داغ برای یک دقیقه قرار دهید ، و این عمل مانند یک ساعت به نظر می رسد،
    حال با یک دختر خوشگل یک ساعت بنشینید، و این عمل مانند یک دقیقه به نظر می رسد. این نسبیت است.!"

  50. 4 کاربران زیر از احمد یوسفی بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  51. بالا | پست 26

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2014
    شماره عضویت
    10133
    نوشته ها
    2,240
    تشکـر
    990
    تشکر شده 9,053 بار در 2,070 پست
    میزان امتیاز
    12

    پاسخ : مطالب جالب و خواندنی

    یکبار اینشتین از پرینستون با قطار در سفر بود که مسئول کنترل بلیط به کوپه او آمد.
    وقتی او به اینشتین رسید ، انیشتین بدنبال بلیط جیب جلیقه اش را جستجو کرد ولی نتوانست آنرا پیدا کند.
    سپس در جیب شلوار خود جستجو کرد ولی باز هم بلیط را پیدا نکرد.
    سپس در کیف خود را نگاه کرد ولی بازهم نتوانست آنرا پیدا کند.
    بعد از آن او صندلی کنار خودش را جستجو کرد ولی بازهم بلیطش را پیدا نکرد.
    مسئول بلیط گفت : دکتر اینشتین ، من می دانم که شما که هستید. همه
    ما به خوبی شما را میشناسیم و من مطمئن هستم که شما بلیط خریده اید، نگران نباشید.
    و سپس رفت. در حال خارج شدن متوجه شد که فیزیکدان بزرگ دست خود را به پایین صندلی برده
    و هنوز در حال جستجوست.
    مسئول قطار با عجله برگشت و گفت : " دکتر انیشتین ، دکتر انشتین ، نگران نباش ، من می دانم که شما بلیط داشته اید،
    مسئله ای نیست. شما بلیط نیاز ندارید. من مطمئن هستم که شما یک بلیط خریده اید."
    اینشتین به او نگاه کرد و گفت : مرد جوان ، من هم می دانم که چه کسی هستم.
    چیزی که من نمی دانم این است که من کجا می روم!

  52. 4 کاربران زیر از احمد یوسفی بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  53. بالا | پست 27

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2014
    شماره عضویت
    10133
    نوشته ها
    2,240
    تشکـر
    990
    تشکر شده 9,053 بار در 2,070 پست
    میزان امتیاز
    12

    پاسخ : مطالب جالب و خواندنی

    خیلی هم خوش میگذره
    يه روز یه ترکه،
    اسمش ستار خان بود، شاید هم باقر خان.. ؛
    خیلی شجاع بود، خیلی نترس.. ؛
    یکه و تنها از پس ارتش حکومت مرکزی براومد!
    جونش رو گذاشت کف دستش و سرباز راه مشروطیت و آزادی شد،
    فداکاری کرد، برای ایران، برای من و تو.. ،
    برای اینکه ما یه روزی تو این مملکت آزاد زندگی کنیم.. .

    یه روز یه رشتیه - اتفاقاً آخوند هم بود.. ! -
    اسمش میرزا کوچک خان بود، میرزا کوچک خان جنگلی؛
    برای مهار کردن گاو وحشی قدرت مطلقه تلاش کرد،
    برای اینکه کسی تو این مملکت ادعای خدایی نکنه؛
    اونقدر جنگید تا جونش رو فدا کرد.. .



    حالا دیگه ما برای هم جوک می سازیم،
    به همدیگه می خندیم،
    و اینجوری شادیم.. ؛
    خیلی خوش می گذره.. !
    ویرایش توسط احمد یوسفی : 04-24-2015 در ساعت 10:35 AM

  54. 4 کاربران زیر از احمد یوسفی بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  55. بالا | پست 28

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2014
    شماره عضویت
    10133
    نوشته ها
    2,240
    تشکـر
    990
    تشکر شده 9,053 بار در 2,070 پست
    میزان امتیاز
    12

    پاسخ : مطالب جالب و خواندنی

    سی ثانیه پای صحبت آقای برایان دایسون !!!! ...
    هیچ وقت از ریسک کردن نهراسیم، چرا که به ما این فرصت را خواهد داد تا شجاعت را یاد بگیریم.
    مدیراجرائی اسبق در شرکت کوکاکولا /

    فرض کنید زندگی همچون یک بازی است .
    قاعده این بازی چنین است که بایستی پنج توپ را در آن واحد در هوا نگهدارید و مانع افتادنشان بر زمین شوید
    جنس یکی از آن توپها از لاستیک بوده و باقی آنها شیشه ای هستند.
    پر واضح است که در صورت افتادن توپ پلاستیکی بر روی زمین ، دوباره نوسان کرده و بالا خواهد آمد ،
    اما آن چهار توپ دیگر به محض برخورد ، کاملا شکسته و خرد میشوند.

    او در ادامه میگوید :
    آن چهار توپ شیشه ای عبارتند از خانواده ، سلامتی ، دوستان و روح خودتان
    و توپ لاستیکی همان کارتان است.

  56. 3 کاربران زیر از احمد یوسفی بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  57. بالا | پست 29

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2014
    شماره عضویت
    10133
    نوشته ها
    2,240
    تشکـر
    990
    تشکر شده 9,053 بار در 2,070 پست
    میزان امتیاز
    12

    پاسخ : مطالب جالب و خواندنی

    57 ســِــنــت ! ...
    يه روز یه دختر کوچولو کنار یک کلیسای کوچک محلی ایستاده بود؛ دخترک قبلا یک بار آن کلیسا را ترک کرده بود چون به شدت شلوغ بود.
    همونطور که از جلوی کشیش رد شد، با گریه و هق هق گفت: "من نمیتونم به کانون شادی بیام!"
    کشیش با نگاه کردن به لباس های پاره پوره، کهنه و کثیف او تقریباً توانست علت را حدس بزند و دست دخترک را گرفت و به داخل برد و جایی برای نشستن او در کلاس کانون شادی پیدا کرد.
    دخترک از اینکه برای او جا پیدا شده بود بی اندازه خوشحال بود و شب موقع خواب به بچه هایی که جایی برای پرستیدن خداوند عیسی نداشتند فکر می کرد.

    چند سال بعد، آن دختر کوچولو در همان آپارتمان فقیرانه اجاره ای که داشتند، فوت کرد.
    والدین او با همان کشیش خوش قلب و مهربانی که با دخترشان دوست شده بود، تماس گرفتند تا کارهای نهایی و کفن و دفن دخترک را انجام دهد.
    در حینی که داشتند بدن کوچکش را جا به جا می کردند، یک کیف پول قرمز چروکیده و رنگ و رو رفته پیدا کردند که به نظر می رسید دخترک آن را از آشغال های دور ریخته شده پیدا کرده باشد ....

    داخل کیف 57 سنت پول و یک کاغذ وجود داشت که روی آن با یک خط بد و بچگانه نوشته شده بود: "این پول برای کمک به کلیسای کوچکمان است برای اینکه کمی بزرگ تر شود تا بچه های بیش تری بتوانند به کانون شادی بیایند."
    این پول تمام مبلغی بود که آن دختر توانسته بود در طول دو سال به عنوان هدیه ای پر از محبت برای کلیسا جمع کند.
    وقتی که کشیش با چشم های پر از اشک نوشته را خواند، فهمید که باید چه کند؛ پس نامه و کیف پول را برداشت و به سرعت سمت کلیسا رفت و پشت منبر ایستاد و قصه فداکاری و از خود گذشتگی آن دختر را تعریف کرد.
    او احساسهای مردم کلیسا را برانگیخت تا مشغول شوند و پول کافی فراهم کنند تا بتوانند کلیسا را بزرگ تر بسازند.
    اما داستان اینجا تمام نشد ...
    یک روزنامه که از این داستان خبردار شد، آن را چاپ کرد.
    بعد از آن یک دلال معاملات ملکی مطلب روزنامه را خواند و قطعه زمینی را به کلیسا پیشنهاد کرد که هزاران هزار دلار ارزش داشت. وقتی به آن مرد گفته شد که آن ها توانایی خرید زمینی به آن مبلغ را ندارند، او حاضر شد زمینش را به قیمت 57 سنت به کلیسا بفروشد.
    اعضای کلیسا مبالغ بسیاری هدیه کردند و تعداد زیادی چک هم از دور و نزدیک به دست آن ها می رسید.
    در عرض پنج سال هدیه آن دختر کوچولو تبدیل به 250000 دلار پول شد که برای آن زمان پول خیلی زیادی بود (در حدود سال 1900).
    محبت فداکارانه او سودها و امتیازات بسیاری را به بار آورد.

    وقتی در شهر فیلادلفیا هستید، به کلیسای Temple Baptist Church که 3300 نفر ظرفیت دارد سری بزنید و همچنین از دانشگاه Temple University که تا به حال هزاران فارغ التحصیل داشته نیز دیدن کنید.
    همچنین بیمارستان سامری نیکو (Good Samaritan Hospital) و مرکز "کانون شادی" که صدها کودک زیبا در آن هستند را ببینید.
    مرکز "کانون شادی" به این هدف ساخته شد که هیچ کودکی در آن حوالی روزهای یکشنبه را خارج از آن محیط باقی نماند.

    در یکی از اتاق های همین مرکز می توانید عکسی از صورت زیبا و شیرین آن دخترک ببینید که با 57 سنت پولش، که با نهایت فداکاری جمع شده بود، چنین تاریخ حیرت انگیزی را رقم زد.
    در کنار آن، تصویری از آن کشیش مهربان، دکتر راسل اچ.
    کان ول که نویسنده کتاب "گورستان الماسها" است به چشم می خورد.
    این یک داستان حقیقی بود که نشان میدهد خداوند قادر است که چه کارهایی با 57 سنت انجام دهد.


  58. 4 کاربران زیر از احمد یوسفی بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  59. بالا | پست 30

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2014
    شماره عضویت
    10133
    نوشته ها
    2,240
    تشکـر
    990
    تشکر شده 9,053 بار در 2,070 پست
    میزان امتیاز
    12

    پاسخ : مطالب جالب و خواندنی

    جذابیت انسانی ! ...
    دختر دانش آموزی صورتی زشت داشت.
    دندان هایی نامتناسب با گونه هایش ، موهای کم پشت و رنگ چهره ای تیره.
    روز اولی که به مدرسه جدیدی آمد ، هیچ دختری حاضر نبود کنار او بنشیند.
    نقطه مقابل او دختر زیبارو و پولداری بود که مورد توجه همه قرار داشت.
    او در همان روز اول مقابل تازه وارد ایستاد و از او پرسید : ‘میدونی زشت ترین دختر این کلاسی ؟ ‘
    یک دفعه کلاس از خنده ترکید …
    بعضی ها هم اغراق آمیزتر می خندیدند.
    اما تازه وارد با نگاهی مملو از مهربانی و عشق در جوابش جمله ای گفت که موجب شد در همان روز اول، احترام ویژه ای در میان همه و از جمله من پیدا کند : "اما بر عکس من ، تو بسیار زیبا و جذاب هستی"


    او با همین یک جمله نشان داد که قابل اطمینان ترین فردی است که می توان به او اعتماد کرد و لذا کار به جایی رسید که برای اردوی آخر هفته همه می خواستند با او هم گروه باشند.
    او برای هر کسی نام مناسبی انتخاب کرده بود.
    به یکی می گفت چشم عسلی و به یکی ابرو کمانی و … . به یکی از دبیران ، لقب خوش اخلاق ترین معلم دنیا و به مستخدم مدرسه هم محبوب ترین یاور دانش آموزان را داده بود.
    آری ویژگی برجسته او در تعریف و تمجید هایش از دیگران بود که واقعاً به حرف هایش ایمان داشت و دقیقاً به جنبه های مثبت فرد اشاره می کرد.
    مثلاً به من می گفت بزرگترین نویسنده دنیا و به خواهرم می گفت بهترین آشپز دنیا! و حق هم داشت. آشپزی خواهرم حرف نداشت و من از این تعجب کرده بودم که او توی هفته اول چگونه این را فهمیده بود.

    سالها بعد وقتی او به عنوان شهردار شهر کوچک ما انتخاب شده بود به دیدنش رفتم و بدون توجه به صورت ظاهری اش احساس کردم شدیداً به او علاقه مندم.
    پنج سال پیش وقتی برای خواستگاری اش رفتم ، دلیل علاقه ام را جذابیت سحر آمیزش می دانستم و او با همان سادگی و وقار همیشگی اش گفت : ‘برای دیدن جذابیت یک چیز ، باید قبل از آن جذاب بود ! ‘
    در حال حاضر من از او یک دختر سه ساله دارم.
    دخترم بسیار زیبا ست و همه از زیبایی صورتش در حیرتند.
    روزی مادرم از همسرم سؤال کرد که راز زیبایی دخترمان در چیست؟
    همسرم جواب داد : من زیبایی چهره دخترم را مدیون خانواده پدری او هستم.
    و مادرم روز بعد نیمی از دارایی خانواده را به ما بخشید.

  60. 4 کاربران زیر از احمد یوسفی بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  61. بالا | پست 31

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2014
    شماره عضویت
    10133
    نوشته ها
    2,240
    تشکـر
    990
    تشکر شده 9,053 بار در 2,070 پست
    میزان امتیاز
    12

    پاسخ : مطالب جالب و خواندنی

    بهشت فروشی هر وقت دلش می گرفت به کنار رودخانه می آمد. در ساحل می نشست و به آب نگاه می کرد. پاکی و طراوت آب، غصه هایش را می شست. اگر بیکار بود همانجا می نشست و مثل بچه ها گِل بازی می کرد.

    آن روز هم داشت با گِل های کنار رودخانه، خانه می ساخت. جلوی خانه باغچه ایی درست کرد و توی باغچه چند ساقه علف و گُل صحرایی گذاشت.
    ناگهان صدای پایی شنید برگشت و نگاه کرد. زبیده خاتون (همسر خلیفه) با یکی از خدمتکارانش به طرف او آمد. به کارش ادامه داد. همسر خلیفه بالای سرش ایستاد و گفت:
    - بهلول، چه می سازی؟
    بهلول با لحنی جدی گفت: بهشت می سازم.
    همسر هارون که می دانست بهلول شوخی می کند، گفت: آن را می فروشی؟!
    بهلول گفت: می فروشم.
    قیمت آن چند دینار است؟
    صد دینار.
    زبیده خاتون گفت: من آن را می خرم.
    بهلول صد دینار را گرفت و گفت: این بهشت مال تو، قباله آن را بعد می نویسم و به تو می دهم.
    زبیده خاتون لبخندی زد و رفت.

    بهلول، سکه ها را گرفت و به طرف شهر رفت. بین راه به هر فقیری رسید یک سکه به او داد.
    وقتی تمام دینارها را صدقه داد، با خیال راحت به خانه برگشت.

    زبیده خاتون همان شب، در خواب، وارد باغ بزرگ و زیبایی شد. در میان باغ، قصرهایی دید که با جواهرات هفت رنگ تزئین شده بود. گلهای باغ، عطر عجیبی داشتند. زیر هر درخت چند کنیز زیبا، آماده به خدمت ایستاده بودند. یکی از کنیزها، ورقی طلایی رنگ به زبیده خاتون داد و گفت:
    این قباله همان بهشتی است که از بهلول خریده ای.
    وقتی زبیده از خواب بیدار شد از خوشحالی ماجرای بهشت خریدن و خوابی را که دیده بود برای هارون تعریف کرد.
    صبح زود، هارون یکی از خدمتکارانش را به دنبال بهلول فرستاد. وقتی بهلول به قصر آمد، هارون به او خوش آمد گفت و با مهربانی و گرمی از او استقبال کرد. بعد صد دینار به بهلول داد و گفت:
    - یکی از همان بهشت هایی را که به زبیده فروختی به من هم بفروش.
    بهلول، سکه ها را به هارون پس داد و گفت:
    - به تو نمی فروشم.
    هارون گفت:
    - اگر مبلغ بیشتری می خواهی، حاضرم بدهم.
    بهلول گفت:
    - اگر هزار دینار هم بدهی، نمی فروشم.
    هارون ناراحت شد و پرسید:
    - چرا؟
    بهلول گفت:
    - زبیده خاتون، آن بهشت را ندیده خرید، اما تو می دانی و می خواهی بخری، من به تو نمی فروشم

  62. 4 کاربران زیر از احمد یوسفی بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  63. بالا | پست 32

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Sep 2014
    شماره عضویت
    6159
    نوشته ها
    13,512
    تشکـر
    10,854
    تشکر شده 13,741 بار در 6,989 پست
    میزان امتیاز
    24

    پاسخ : مطالب جالب و خواندنی

    مرسی از مطالب ها خیلی پر معنی
    امضای ایشان
    زندگی سه دیدگاه داره

    دیدگاه شما
    دیدگاه من
    حقیقت

  64. کاربران زیر از پریماه. بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  65. بالا | پست 33

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Sep 2014
    شماره عضویت
    6231
    نوشته ها
    374
    تشکـر
    1,518
    تشکر شده 566 بار در 230 پست
    میزان امتیاز
    10

    پاسخ : مطالب جالب و خواندنی

    مطالب خیلی پر بارن
    خیلی مرسی
    امضای ایشان
    اگر میخواهی محال ترین اتفاق زندگیت رخ بدهد
    باور محال بودنش را عوض کن


  66. کاربران زیر از naz gol بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  67. بالا | پست 34

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Apr 2015
    شماره عضویت
    15385
    نوشته ها
    2
    تشکـر
    142
    تشکر شده 2 بار در 1 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : مطالب جالب و خواندنی

    با تشکر

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

لیست کاربران دعوت شده به این موضوع

کلمات کلیدی این موضوع

© تمامی حقوق برای مشاورکو محفوظ بوده و هرگونه کپی برداري از محتوای انجمن پيگرد قانونی دارد