سلام
شاید دلیلم برای اومدن به اینجا درمقابل مشکلات دوستان بچگانه باشه ولی دوست داشتم ببینم دیگران چی میگن
من 26 سالمه ازبچگی توی گوشم خونده شد نمیخواستیمت ولی شد هه جالبه نه برام مهم نبوده ونیست همیشه برادرم بهم ترجیح داده شده باهمه تلاشهام برای دیده شدن اخرش یه انگ حسودی میخورد روپیشونیم وتمام توی هر مقطع تحصیلی هرموفقیتی که بدست اوردم توی پستو قایم شد که یه وقت برادرم دچار شکست عاطفی نشه اونم سریه حرف مضحک یه روان کاو کاراموز که ارام بودن برادرم روتعبیربه عقب موندگی کرد همینطور این سرکوب ها بامن بالا اومد تااینکه حتی به قیافه ونوع برخوردهام هم کشیده شد نوع تربیتمون(من وبرادرم)جوریه که همه دربرخورداول ماروگوشه گیر وجامعه گریز تصورمیکنن نمیخوام کشش بدم خلاصه اینکه پنج ساله پدرومادرم ومخصوصا مادرم طوری باهام برخوردمیکنن که انگار واقعا یه موجوداضافیم حتی دیگه توی تمام جمله هاشون "ازت متنفرم"به طورچشم گیری تکرارمیشه ویه نکته دیگه اینکه هیچ چیز من راضیشون نمیکنه نه رفتارم نه سلوکم نه حرف زدنم نه کارکردنم نه تحصیلم نه حتی کارهایی که برادرم زیربارشون نرفت ومن انجامش دادم دیگه ظرفیتم به تهش رسیده ضمن اینکه همین اواخر مدام بهم گفته میشه خودت روبذارکنار فقط برادرت مهمه نمیخوام راه حلی بهم بدین راهنماییم کنین تاشاید بتونم تحملم روبالاببرم
ممنون