نوشته اصلی توسط
ramesh
انقده حرف زدم با خدا که تو برگردی نشد .
انقده سخت این روزا عشق من خدا چه شد؟
هروز این روزا سردرد و ناراحتی
به خدا گفتم چرا من چرا افسردگی؟
تو خیابون داد زدم خالی بشم بازم نشد.
فکرمو هرجا بگی بردم ولی از تو دور نشد.
هرکجای این اتاق یاد تو هست
هرکجا چشم میکنم چشم تو یادم هست
دیگه چقد انتظار تا تو بیای؟
همه میگن برمیگردی ولی کو تا بیای.!....
( شعر از خودم )
شعرتون فوق العاده بود چون از یه احساس ناب و پاک نشئت گرفته
منم این شعر محمدعلی بهمنی رو تقدیمش میکنم به همه عاشقا..
تو...
پر می کشم از پنجره ی خواب تو تا تو
هر شب من و دیدار در این پنجره با تو
از خستگی روز همین خواب پر از راز
کافی ست مرا، ای همه ی خواسته ها تو
دیشب من و تو بسته ی این خاک نبودیم
من یکسره آتش، همه ذرات هوا تو
بیدارم اگر دغدغه ی روز نمی کرد
با آتش مان سوخته بودی همه را تو
پژواک خودم بودم و خود را نشنیدم
ای هرچه صدا، هرچه صدا، هرچه صدا-تو
آزادگی و شیفتگی، مرز ندارد
حتی شده ای از خودت آزاد و رها تو
یا مرگ و یا شعبده بازان سیاست؟
دیگر نه و هرگز نه، که یا مرگ که یا تو
وقتی همه جا از غزل من سخنی هست
یعنی همه جا-تو، همه جا-تو، همه جا-تو
پاسخ بده از این همه مخلوق چرا من؟
تا شرح دهم از همه خلق، چرا تو
خودم تیکه آخرشو خییییلی دوست دارم