نمایش نتایج: از 1 به 20 از 20

موضوع: داستان کوتاه:زیباترین قلب

3002
  1. بالا | پست 1

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    16950
    نوشته ها
    421
    تشکـر
    346
    تشکر شده 512 بار در 244 پست
    میزان امتیاز
    9

    Smile داستان کوتاه:زیباترین قلب

    زیباترین قلب

    روزی دختر جوانی وسط شهری ایستاده بود و ادعا می کرد که زیباترین قلب را در تمام آن منطقه دارد ، جمعیت زیادی جمع شدند ، قلب او کاملاً سالم بود و هیچ خدشه ای بر آن وارد نشده بود ، پس همه تصدیق کردند که قلب او به راستی زیباترین قلبی است که تاکنون دیده اند .
    دختر جوان در کمال افتخار ، با صدایی بلندتر به تعریف از قلب خود پرداخت ، ناگهان پسر جوانی جلو جمعیت آمد و گفت : اما قلب تو به زیبایی قلب من نیست .
    دختر جوان و بقیه جمعیت به قلب پسر جوان نگاه کردند ، قلب او با قدرت تمام می تپید ، اما پر از زخم بود . قسمتهایی از قلب او برداشته شده و تکه هایی جایگزین آنها شده بود ، اما آنها به درستی جاهای خالی را پر نکرده بودند و گوشه هایی دندانه دندانه در قلب او دیده می شد .

    در بعضی نقاط شیارهای عمیقی وجود داشت که هیچ تکه ای آنها را پر نکرده بود ، مردم با نگاهی خیره به او می نگریستند و با خود فکر می کردند که این پسر جوان چطور ادعا می کند که قلب زیباتری دارد .
    دختر جوان به قلب پسر جوان اشاره کرد و خندید و گفت : تو حتماً شوخی می کنی … قلبت را با قلب من مقایسه کن ، قلب تو ، تنها مشتی زخم و خراش و بریدگی است .
    پسر جوان گفت : درست است قلب تو سالم به نظر می رسد ، اما من هرگز قلبم را با قلب تو عوض نمی کنم ، می دانی ، هر زخمی نشانگر انسانی است که من عشقم را به او داده ام ، من بخشی از قلبم را جدا کرده ام و به او بخشیده ام ، گاهی او هم بخشی از قلب خود را به من داده است که به جای آن تکه بخشیده شده قرار داده ام ، اما چون این دو عین هم نبوده اند گوشه هایی دندانه دندانه در قلبم دارم که برایم عزیزند ، چرا که یادآور عشق میان دو انسان هستند ، بعضی وقتها بخشی از قلبم را به کسانی بخشیده ام اما آنها چیزی از قلب خود به من نداده اند ، اینها همین شیارهای عمیق هستند ، گرچه درد آورند اما یادآور عشقی هستند که داشته ام ، امیدوارم که آنها هم روزی بازگردند و این شیارها عمیق را با قطعه ای که من در انتظارش بوده ام ، پر کنند .
    پس حالا می بینی که زیبایی واقعی چیست ؟
    دختر جوان بی هیچ سخنی ایستاد در حالی که اشک از گونه هایش سرازیر می شد به سمت پسر جوان رفت ، از قلب جوان و سالم خود قطعه ای بیرون آورد و با دستهای لرزان به پسر جوان تقدیم کرد ، پسر جوان آن را گرفت و در قلبش جای داد و بخشی از قلب پیر و زخمی خود را به جای قلب دختر جوان گذاشت ، دختر جوان به قلبش نگاه کرد ، دیگر سالم نبود ، اما از همیشه زیباتر بود ، زیرا که عشق از قلب پسر جوان به قلب او نفوذ کرده بود …
    امضای ایشان
    آواز عاشقانه ما در گلو شکست..
    حق با سکوت بود..صدا در گلو شکست..
    آن روزهای خوب که دیدیم..خواب بود..خوابم پرید..و خاطره ها در گلو شکست...

  2. 7 کاربران زیر از aida68 بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  3. بالا | پست 2

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    16950
    نوشته ها
    421
    تشکـر
    346
    تشکر شده 512 بار در 244 پست
    میزان امتیاز
    9

    پاسخ : داستان کوتاه

    فرشته از شیطان پرسید: قویترین سلاح تو برای فریفتن انسانها چیست؟ شیطان گفت: به آنها میگویم «هنوز فرصت هست».

    شیطان پرسید: قدرتمندترین سلاح تو برای امید بخشیدن به انسانها چیست؟ فرشته گفت: به آنها میگویم «هنوز فرصت هست».
    امضای ایشان
    آواز عاشقانه ما در گلو شکست..
    حق با سکوت بود..صدا در گلو شکست..
    آن روزهای خوب که دیدیم..خواب بود..خوابم پرید..و خاطره ها در گلو شکست...

  4. 3 کاربران زیر از aida68 بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  5. بالا | پست 3

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    16950
    نوشته ها
    421
    تشکـر
    346
    تشکر شده 512 بار در 244 پست
    میزان امتیاز
    9

    پاسخ : داستان کوتاه

    سلام دوستای خوب در صورت تمایل داستان های کوتاه و جالبتون اینجا به اشتراک بذارید
    امضای ایشان
    آواز عاشقانه ما در گلو شکست..
    حق با سکوت بود..صدا در گلو شکست..
    آن روزهای خوب که دیدیم..خواب بود..خوابم پرید..و خاطره ها در گلو شکست...

  6. بالا | پست 4

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    16950
    نوشته ها
    421
    تشکـر
    346
    تشکر شده 512 بار در 244 پست
    میزان امتیاز
    9

    پاسخ : داستان کوتاه:زیباترین قلب

    پسر: عشقم یه عکس خوشگل از خودت واسم بفرست.
    دختر:چشم ولی تو هم محض احتیاط یه عکس از خواهرت واسم بفرست عجقم..
    (شیطان سرپا ایستاده بود سیگارش را خاموش کرد و کف مرتبی برای دخترزد)
    پسر بدون معطلی عکس اون یکی دوست دخترش را واسه دختر فرستاد.
    (بیچاره شیطون رو آورد به مصرف مواد مخدر و شیشه)
    دختر: وای مرسی عزیزم.. الان عکسمو واست ایمیل میکنم و عکس دوستش را فرستاد.
    پسرک خوشحال وقتی ایمیلشو باز کرد عکس خواهرشو دید..
    (هیچی دیگه داستان این چت باعث شد شیطان ادامه تحصیل بده بعد از ظهرها هم کلاس تقویتی گرفته).

    امضای ایشان
    آواز عاشقانه ما در گلو شکست..
    حق با سکوت بود..صدا در گلو شکست..
    آن روزهای خوب که دیدیم..خواب بود..خوابم پرید..و خاطره ها در گلو شکست...

  7. 3 کاربران زیر از aida68 بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  8. بالا | پست 5

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    16950
    نوشته ها
    421
    تشکـر
    346
    تشکر شده 512 بار در 244 پست
    میزان امتیاز
    9

    پاسخ : داستان کوتاه:زیباترین قلب

    [replacer_a]
    نویسنده: محسن سلیمانی - ۱۳٩٢/۳/٧
    معلم، شاگرد را صدا زد تا انشاء‌اش را درباره علم بهتر است یا ثروت بخواند.

    پسر با صدایی لرزان گفت: ننوشتیم آقا..!

    پس از تنبیه شدن با خط کش چوبی، او در گوشه کلاس ایستاده بود و در حالی که دست‌های

    قرمز و باد کرده‌اش را به هم می‌مالید،

    زیر لب می‌گفت :

    آری! ثروت بهتر است چون می‌توانستم دفتری بخرم وانشایم را بنویسم



    امضای ایشان
    آواز عاشقانه ما در گلو شکست..
    حق با سکوت بود..صدا در گلو شکست..
    آن روزهای خوب که دیدیم..خواب بود..خوابم پرید..و خاطره ها در گلو شکست...

  9. 2 کاربران زیر از aida68 بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  10. بالا | پست 6

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    16950
    نوشته ها
    421
    تشکـر
    346
    تشکر شده 512 بار در 244 پست
    میزان امتیاز
    9

    پاسخ : داستان کوتاه:زیباترین قلب

    داستان درباره كوهنوردي ست كه مي خواست بلندترين قله را فتح كند .بالاخره بعد از سالها آماده سازي خود،ماجراجو يي اش را آغاز كرد.اما از آنجايي كه آوازه ي فتح قله را فقط براي خود مي خواست تصميم گرفت به تنهايي از قله بالا برود.
    او شروع به بالا رفتن از قله كرد ،اما دير وقت بود و به جاي چادر زدن همچنان به بالا رفتن ادامه داد، تا اينكه هوا تاريك تاريك شد.
    سياهي شب بر كوهها سايه افكنده بود وكوهنورد قادر به ديدن چيزي نبود . همه جا تاريك بود .ماه و ستاره ها پشت ابر گم شده بودند و او هيچ چيز نمي ديد .
    در حال بالا رفتن بود ،فقط چند قدمي با قله فاصله داشت كه پايش لغزيد و با شتاب تندي به پايين پرتاب شد .در حال سقوط فقط نقطه هاي سياهي مي ديد و به طرز وحشتناكي حس مي كرد جاذبه ي زمين او را در خود فرو مي برد . همچنان در حال سقوط بود ... و در آن لحظات پر از وحشت تمامي وقايع خوب وبد زندگي به ذهن او هجوم مي آورند.
    ناگهان درست در لحظه اي كه مرگ خود را نزديك مي ديد حس كرد طنابي كه به دور كمرش بسته شده ، او را به شدت مي كشد
    ميان آسمان و زمين معلق بود ... فقط طناب بود كه او را نگه داشته بود و در آن سكوت هيچ راه ديگري نداشت جز اينكه فرياد بزند : خدايا كمكم كن ...
    ناگهان صدايي از دل آسمان پاسخ داد از من چه مي خواهي ؟
    - خدايا نجاتم بده
    - آيا يقين داري كه مي توانم تو را نجات دهم ؟
    - بله باور دارم كه مي تواني
    - پس طنابي را به كمرت بسته شده قطع كن ...
    لحظه اي در سكوت سپري شد و كوهنورد تصميم گرفت با تمام توان اش طناب را بچسبد .
    فرداي آن روز گروه نجات گزارش دادند كه جسد يخ زده كوهنوردي پيدا شده ... در حالي كه از طنابي آويزان بوده و دستهايش طناب را محكم چسبيده بودند ، فقط چند قدم بالاتر از سطح زمين ...




    و شما چطور ؟ چقدر طنابتان را محكم چسبيده ايد ؟ آيا ميتوانيد رهايش كنيد ؟
    درباره ي تدبير خدا شك نكنيد . هيچ گاه نگوئيد او مرا فراموش يا رها كرده است . و به ياد داشته باشيد كه او هميشه با دست راست خود شما را در آغوش دارد
    امضای ایشان
    آواز عاشقانه ما در گلو شکست..
    حق با سکوت بود..صدا در گلو شکست..
    آن روزهای خوب که دیدیم..خواب بود..خوابم پرید..و خاطره ها در گلو شکست...

  11. کاربران زیر از aida68 بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  12. بالا | پست 7

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Apr 2015
    شماره عضویت
    15277
    نوشته ها
    1,816
    تشکـر
    345
    تشکر شده 2,644 بار در 1,053 پست
    میزان امتیاز
    10

    پاسخ : داستان کوتاه:زیباترین قلب

    عالییییییییی ایدا خانم...ممنون
    امضای ایشان
    خداحافظ
    این ایدی دیگه دست من نیست..خصوصی نفرستید..
    اینم از سعید021 ک ب پایان رسید.....

  13. کاربران زیر از saeed021 بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  14. بالا | پست 8

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    16950
    نوشته ها
    421
    تشکـر
    346
    تشکر شده 512 بار در 244 پست
    میزان امتیاز
    9

    پاسخ : داستان کوتاه:زیباترین قلب

    خواهش میکنم چون خودم خیلی داستان کوتاه دوست دارم این تاپیک و گذاشتم که هر دفعه داستان های کوتاه جالبی که میبینم واسه همه بذارم ....
    امضای ایشان
    آواز عاشقانه ما در گلو شکست..
    حق با سکوت بود..صدا در گلو شکست..
    آن روزهای خوب که دیدیم..خواب بود..خوابم پرید..و خاطره ها در گلو شکست...

  15. کاربران زیر از aida68 بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  16. بالا | پست 9

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    16950
    نوشته ها
    421
    تشکـر
    346
    تشکر شده 512 بار در 244 پست
    میزان امتیاز
    9

    پاسخ : داستان کوتاه:زیباترین قلب

    زندگی موفق

    روزی یک زوج،بیست و پنجمین سالگرد ازداوجشان را جشن گرفتند

    آنها در شهر مشهور شده بودند به خاطر اینکه در طول ۲۵ سال حتی کوچکترین اختلافی

    با هم نداشتند.تو این مراسم سردبیرهای روزنامه های محلی هم جمع شده بودند تا علت

    مشهور بودنشون (راز خوشبختی شون رو) بفهمند.

    سردبیر میگه:آقا واقعا باور کردنی نیست؟ یه همچین چیزی چطور ممکنه؟

    شوهره روزای ماه عسل رو بیاد میاره و میگه:بعد از ازدواج برای ماه عسل به شمیلا رفتیم،اونجا …
    .
    .
    .
    برای اسب سواری هر دو،دو تا اسب مختلف انتخاب کردیم.اسبی که من انتخاب کرده بودم خیلی خوب بود ولی اسب همسرم به نظر یه کم سرکش بود.سر راهمون اون اسب ناگهان پرید و همسرم رو زین انداخت .

    همسرم خودشو جمع و جور کرد و به پشت اسب زد و گفت :”این بار اولته” دوباره سوار اسب شد و به راه افتاد.بعد یه مدتی دوباره همون اتفاق افتاد این بار همسرم نگاهی با آرامش به اسب انداخت و گفت:”این دومین بارت” بعد بازم راه افتادیم .وقتی که اسب برای سومین بار همسرم رو انداخت خیلی با آرامش تفنگشو از کیف برداشت و با آرامش شلیک کرد و اونو کشت.

    سر همسرم داد کشیدم و گفتم :”چیکار کردی روانی؟ حیوان بیچاره رو کشتی!دیونه شدی؟”

    همسرم با خونسردی یه نگاهی به من کرد و گفت:”این بار اولت بود.


    امضای ایشان
    آواز عاشقانه ما در گلو شکست..
    حق با سکوت بود..صدا در گلو شکست..
    آن روزهای خوب که دیدیم..خواب بود..خوابم پرید..و خاطره ها در گلو شکست...

  17. کاربران زیر از aida68 بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  18. بالا | پست 10

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Jun 2015
    شماره عضویت
    17664
    نوشته ها
    2
    تشکـر
    0
    تشکر شده 0 بار در 0 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : داستان کوتاه:زیباترین قلب


  19. بالا | پست 11

    عنوان کاربر
    کاربر محروم
    تاریخ عضویت
    Jan 2015
    شماره عضویت
    11159
    نوشته ها
    2,325
    تشکـر
    4,306
    تشکر شده 2,986 بار در 1,492 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : داستان کوتاه:زیباترین قلب


  20. بالا | پست 12

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    16950
    نوشته ها
    421
    تشکـر
    346
    تشکر شده 512 بار در 244 پست
    میزان امتیاز
    9

    پاسخ : داستان کوتاه:زیباترین قلب

    پسر به دختر گفت اگه یه روزی به قلب احتیاج داشته باشی اولین نفری هستم که میام تا قلبمو با تمام وجودم تقدیمت کنم.دختر لبخندی زد و گفت ممنونم
    تا اینکه یک روز اون اتفاق افتاد..حال دختر خوب نبود..نیاز فوری به قلب داشت..از پسر خبری نبود..دختر با خودش میگفت :میدونی که من هیچوقت نمیذاشتم تو قلبتو به من بدی و به خاطر من خودتو فدا کنی..ولی این بود اون حرفات..حتی برای دیدنم هم نیومدی...شاید من دیگه هیچوقت زنده نباشم.. آرام گریست و دیگر چیزی نفهمید...چشمانش را باز کرد..دکتر بالای سرش بود.به دکتر گفت چه اتفاقی افتاده؟دکتر گفت نگران نباشید پیوند قلبتون با موفقیت انجام شده.شما باید استراحت کنید..درضمن این نامه برای شماست..!
    دختر نامه رو برداشت.اثری از اسم روی پاکت دیده نمیشد. بازش کرد و درون آن چنین نوشته شده بود:سلام عزیزم.الان که این نامه رو میخونی من در قلب تو زنده ام.از دستم ناراحت نباش که بهت سر نزدم چون میدونستم اگه بیام هرگز نمیذاری که قلبمو بهت بدم..پس نیومدم تا بتونم این کارو انجام بدم..امیدوارم عملت موفقیت آمیز باشه.(عاشقتم تا بینهایت)
    امضای ایشان
    آواز عاشقانه ما در گلو شکست..
    حق با سکوت بود..صدا در گلو شکست..
    آن روزهای خوب که دیدیم..خواب بود..خوابم پرید..و خاطره ها در گلو شکست...

  21. کاربران زیر از aida68 بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  22. بالا | پست 13

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    16950
    نوشته ها
    421
    تشکـر
    346
    تشکر شده 512 بار در 244 پست
    میزان امتیاز
    9

    پاسخ : داستان کوتاه:زیباترین قلب

    یکی از دوستام با یه پسر خیلی پولدار دوست شده بود و تصمیم داشت هر طور شده باهاش ازدواج کنه ،
    تو یه مهمونی یه دفعه از دهنش پرید که 5 ساله دفتر خاطرات داره و همچیزشو توش می نویسه ،
    این آقا هم گیر داد که دفتر خاطراتتو بده من بخونم!
    از فردای اون روز نشستیم به نوشتنه یه دفتر خاطرات تقلبی واسش ، من وظیفه قدیمی جلوه دادنشو داشتم ،
    10 جور خودکار واسش عوض کردم ، پوست پرتقال مالیدم به بعضی برگاش ...، چایی ریختم روش ...
    اونم هم تا می تونست خودشو خوب نشون داد و همش نوشت از تنهایی و من با هیچ پسری دوست نیستمو خیلی پاکم و اصلا دنبال مادیات نیستم و فقط انســــانیت برام مهمه و ...
    بعد از یک هفته کار مداوم ما و پیچوندن آقای دوست پسر ، دفتر خاطراتو بُرد تقدیم ایشون کرد ...
    آقای دوست پسر در ایکی ثانیه دفتر خاطرات رو بر فرق سرش کوبید و گفت :
    منو چی فرض کردی؟
    اینکه سالنامه 1390 هست! تو 5 ساله داری تو این خاطره می نویسی؟
    و اینگونه بود که دوست من هنوز مجرد است...


    امضای ایشان
    آواز عاشقانه ما در گلو شکست..
    حق با سکوت بود..صدا در گلو شکست..
    آن روزهای خوب که دیدیم..خواب بود..خوابم پرید..و خاطره ها در گلو شکست...

  23. کاربران زیر از aida68 بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  24. بالا | پست 14

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    16950
    نوشته ها
    421
    تشکـر
    346
    تشکر شده 512 بار در 244 پست
    میزان امتیاز
    9

    پاسخ : داستان کوتاه:زیباترین قلب

    مرد درحال تمیز کردن ماشین بود که متوجه شد پسر ۸ ساله اش بر روی ماشین خط می اندازد مرد با عصبانیت چندین مرتبه ضربات محکمی بر دست کودک زد بدون اینکه متوجه آچاری که در دستش بود شود در بیمارستان کودک انگشتانش را از دست داد کودک پرسید: «پدر انگشتانم کی رشد می کند؟»
    مرد نمی توانست سخنی بگوید به سمت ماشین بازگشت
    و شروع کرد به لگد کردن ماشین و چشمش به خراشیگی کودک
    خورد که نوشته بود:
    دوست دارم پدر
    امضای ایشان
    آواز عاشقانه ما در گلو شکست..
    حق با سکوت بود..صدا در گلو شکست..
    آن روزهای خوب که دیدیم..خواب بود..خوابم پرید..و خاطره ها در گلو شکست...

  25. بالا | پست 15

    عنوان کاربر
    کاربر ویژه
    تاریخ عضویت
    Jun 2015
    شماره عضویت
    17322
    نوشته ها
    3,619
    تشکـر
    3,638
    تشکر شده 6,747 بار در 2,688 پست
    میزان امتیاز
    13

    پاسخ : داستان کوتاه:زیباترین قلب

    خانوووووووم….شــماره بدم؟؟؟؟؟؟

    خانوم خوشــــــگله برسونمت؟؟؟؟؟؟؟

    خوشــــگله چن لحظه از وقتتو به مــــا میدی؟؟؟؟؟؟

    اینها جملاتی بود که دخترک در طول مســیر خوابگاه تا دانشگاه می شنید!

    بیچــاره اصـلا” اهل این حرفـــــها نبود…این قضیه به شدت آزارش می داد

    تا جایی که چند بار تصـــمیم گرفت بی خیــال درس و مــدرک شود و به محـــل زندگیش بازگردد.

    روزی به امامزاده ی نزدیک دانشگاه رفت…

    شـاید می خواست گله کند از وضعیت آن شهر لعنتی….!

    دخترک وارد حیاط امامزاده شد…خسته… انگار فقط آمده بود گریه کند…

    دردش گفتنی نبود….!!!!

    رفت و از روی آویز چادری برداشت و سر کرد…وارد حرم شدو کنار ضریح نشست.زیر لب چیزی می گفت انگار!!! خدایا کمکم کن…

    چند ساعت بعد،دختر که کنار ضریح خوابیده بود با صدای زنی بیدار شد…

    خانوم!خانوم! پاشو سر راه نشستی! مردم می خوان زیارت کنن!!!

    دخترک سراسیمه بلند شد و یادش افتاد که باید قبل از ساعت ۸ خود را به خوابگاه برساند…به سرعت از آنجا خارج شد…وارد شــــهر شد…

    امــــا…اما انگار چیزی شده بود…دیگر کسی او را بد نگاه نمی کرد..!

    انگار محترم شده بود… نگاه هوس آلودی تعـقــیبش نمی کرد!

    احساس امنیت کرد…با خود گفت:مگه میشه انقد زود دعام مستجاب شده باشه!!!! فکر کرد شاید اشتباه می کند!!! اما اینطور نبود!

    یک لحظه به خود آمد…

    دید چـــادر امامــزاده را سر جایش نگذاشته…!

  26. بالا | پست 16

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    16950
    نوشته ها
    421
    تشکـر
    346
    تشکر شده 512 بار در 244 پست
    میزان امتیاز
    9

    پاسخ : داستان کوتاه:زیباترین قلب

    روزی مرد ثروتمندی ، پسر بچه کوچکش را به یک ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در آن جا زندگی می کنند چقدر فقیر هستند و قدر موقعیتش را بداند.

    آن ها یک شبانه روز را در خانه محقر یک روستایی به سر بردند .

    در راه بازگشت و در پایان سفر ، مرد از پسرش پرسید : نظرت در مورد سفرمان چه بود ؟

    پسر پاسخ داد : عالی بود پدر !

    پدر پرسید : آیا به زندگی آن ها توجه کردی ؟

    پسر پاسخ داد : فکر می کنم !

    پدر پرسید : چه چیزی از این سفر یاد گرفتی ؟

    پسر کمی اندیشید و سپس گفت : فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آن ها چهار تا .

    ما در حیاط مان فانوس های تزئینی داریم و آن ها ستارگان را دارند .

    حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود اما باغ آن ها بی انتهاست !

    در پایان حرف های پسر ، پدرش مات و مبهوت او را نظاره می کرد .

    پسر اضافه کرد : متشکرم پدر که به من نشان دادی ما واقعأ چقدر فقیر هستیم !
    امضای ایشان
    آواز عاشقانه ما در گلو شکست..
    حق با سکوت بود..صدا در گلو شکست..
    آن روزهای خوب که دیدیم..خواب بود..خوابم پرید..و خاطره ها در گلو شکست...

  27. بالا | پست 17

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    16950
    نوشته ها
    421
    تشکـر
    346
    تشکر شده 512 بار در 244 پست
    میزان امتیاز
    9

    پاسخ : داستان کوتاه:زیباترین قلب

    مرد کشاورزی یک زن نق نقو داشت که از صبح تا نصف شب در مورد چیزهای شکایت می کرد. تنها زمان آسایش مرد زمانی بود که با قاطر پیرش، در مزرعه شخم می زد. یک روز، وقتی که همسرش برایش ناهار آورد، کشاورز قاطر پیر را به زیر سایه ای راند و شروع به خوردن ناهار خود کرد. بلافاصله همسر نق نقو مثل همیشه شکایت را آغاز کرد.ناگهان قاطر پیر با هر دو پای عقبی لگدی محکم به پشت سر زن زد و او در دم، کشته شد. در مراسم تشییع جنازه چند روز بعد، کشیش متوجه چیز عجیبی شد. هر وقت یک زن عزادار برای تسلیت گویی به مرد کشاورز نزدیک می شد، مرد گوش می داد و به نشانۀ تصدیق سر خود را بالا و پایین می کرد، اما هنگامی که یک مرد عزادار به او نزدیک می شد، او بعد از یک دقیقه گوش کردن سر خود را به نشانۀ مخالفت تکان می داد. پس از مراسم تدفین، کشیش از کشاورز قضیه را پرسید.
    کشاورز گفت: «خوب، این زنان می آمدند چیز خوبی در مورد همسر من می گفتند، که چقدر خوب بود، یا چه قدر خوشگل یا خوش لباس بود، بنابراین من هم تصدیق می کردم.»

    کشیش پرسید: «پس مردها چه می گفتند؟»

    کشاورز گفت: «آنها می خواستند بدانند که آیا قاطر را حاضرم بفروشم یا نه!؟»


    امضای ایشان
    آواز عاشقانه ما در گلو شکست..
    حق با سکوت بود..صدا در گلو شکست..
    آن روزهای خوب که دیدیم..خواب بود..خوابم پرید..و خاطره ها در گلو شکست...

  28. بالا | پست 18

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Dec 2014
    شماره عضویت
    9227
    نوشته ها
    357
    تشکـر
    164
    تشکر شده 577 بار در 219 پست
    میزان امتیاز
    10

    پاسخ : داستان کوتاه:زیباترین قلب

    مرسی قشنگ بودن
    امضای ایشان
    لعنت به من ..چه ساده دل سپردم
    لعنت به من...اگر واسش میمردم
    دست منو گرفت و بعد ولم کرد
    لعنت به اون کسی که عاشقم کرد

    یکی بگه که ماه من کی بوده...مسبب گناه من کی بوده
    سهم من از نگاه تو همین بود ...عشق تو بد ترین قسمت بهترین بود
    تو دل باروون منو عاشقم کرد..بین زمین و آسمون ولم کرد
    یکی بگه چه جوری شد که این شد...سهم تو آسمنون و من زمین شد

  29. کاربران زیر از elham70 بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  30. بالا | پست 19

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    16950
    نوشته ها
    421
    تشکـر
    346
    تشکر شده 512 بار در 244 پست
    میزان امتیاز
    9

    پاسخ : داستان کوتاه:زیباترین قلب



    حکایت بد اقبالی یا خوش اقبالی

    حکایت شده روزی مردی ساده دل جماعتی را دید که همراه یکی از بزرگان دین و معرفت با شتاب به صحرا می روند. پرسید: «کجا می روید؟»
    گفتند: «چند وقتی است که باران نیامده و مزارع و کشتزارهای ما به خاطر بی آبی، در شرف از بین رفتن هستند. می رویم دعای باران بخوانیم.»
    مرد ساده دل گفت: «احتیاجی به دعا نیست، من هم اکنون کاری می کنم که باران نازل شود.» پرسیدند: «چگونه؟» پاسخ داد: «با من به در خانه بیایید تا همه چیز روشن شود.»
    همه به در خانه او رفتند. مرد به همسرش گفت: «همه لباس های کثیف را بیاور و در تشت بریز تا بشوییم.»
    وقتی لباس ها شسته و روی طناب پهن شد، بلافاصله باران شروع به باریدن کرد! مردم گفتند: «عجب! راز این کار چیست؟»
    مرد گفت: «ما به قدری بد اقبالیم که هر وقت لباس می شوییم و روی طناب می اندازیم تا خشک شود، باران می آید و چند روزی آفتاب نمی تابد!»
    این حکایت به خوبی بیان می کند که خوش اقبالی و بداقبالی را خودمان به سمت زندگی مان جذب می کنیم. وقتی احساس بد اقبالی می کنیم، در واقع زمینه وقوع آن را فراهم می کنیم و به تدریج هم در می یابیم که در زندگی مان رخ داده است و دیگر یقین پیدا می کنیم که به راستی بداقبال هستیم؛ پس اگر انتظار وقایع و پیشامدهای خوب را داشته باشیم، آن ها را جذب می کنیم.
    ویرایش توسط aida68 : 06-24-2015 در ساعت 06:27 PM
    امضای ایشان
    آواز عاشقانه ما در گلو شکست..
    حق با سکوت بود..صدا در گلو شکست..
    آن روزهای خوب که دیدیم..خواب بود..خوابم پرید..و خاطره ها در گلو شکست...

  31. بالا | پست 20

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    16950
    نوشته ها
    421
    تشکـر
    346
    تشکر شده 512 بار در 244 پست
    میزان امتیاز
    9

    پاسخ : داستان کوتاه:زیباترین قلب

    آقا امام رضا(ع)



    یه روز یه مهندس انگلیسی اومده بود برای سیستمتهویه ای حرم آقا امام رضا(ع),که وقتی داشت داخل صحنا رو بازدید میکرد چشمش خورد به پنجره فولاد آقا,رو کرد به مترجمش چرا انقدر اینجا شلوغو این دستمالها چیه که مردم به اون میبندن؟؟گفت ما شیعه های ایران هر مشکلی داریم میایم اینجا و این دستمالا رو میبندیم تامشکلمون زودتر حل بشه. که دیدن مهندسکرواتشو ازگردنش در آورد و بست به پنجره فولاد آقا.
    چند قدمی از کنار پنجره دور نشده بودیم که تلفنش زنگ خورد مترجم میگه دیدممهندس حالش دگرگون شد نمی تونست حرف بزنه بعدازین که حالش بهتر شد گفتماتفاقی افتاده دستاش میلرزید گفت خانمم بود ما تو خونه یه دختر فلج داریم زنگ زدهمیگه کجایی بهش گفتم چرا گفت یه شخصی اومده بود جلوی در گفت من رضا هستمهمسرتون منو فرستاده اومدم دخترتون ببینمبرای چند لحظه اومد اتاق بچه یه نگاهی بهش کرد یه دستی رو سرش کشیدو گفت بهآقاتون بگید مشکلش حل شد و رفت بعد ازین که برگشم اتاق بچه دیدم ایستاده روجفت پاهاش داره راه میره این آقا کی بود فرستادی وقتی رفتم جلوی در رفته بود ..
    امضای ایشان
    آواز عاشقانه ما در گلو شکست..
    حق با سکوت بود..صدا در گلو شکست..
    آن روزهای خوب که دیدیم..خواب بود..خوابم پرید..و خاطره ها در گلو شکست...

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. داستان های کوتاه و آموزنده
    توسط reza1 در انجمن ایرانی
    پاسخ: 36
    آخرين نوشته: 06-25-2015, 03:09 PM
  2. پاسخ: 4
    آخرين نوشته: 03-02-2014, 07:31 PM
  3. داستان کوتاه : بهلول و آب انگور
    توسط Star.Sz در انجمن اس ام اس و نوشته های زیبا
    پاسخ: 0
    آخرين نوشته: 01-25-2014, 11:17 PM
  4. داستان کوتاه : زن با هوش
    توسط Star.Sz در انجمن اس ام اس و نوشته های زیبا
    پاسخ: 0
    آخرين نوشته: 01-12-2014, 08:54 PM
  5. داستان کوتاه
    توسط Star.Sz در انجمن اس ام اس و نوشته های زیبا
    پاسخ: 0
    آخرين نوشته: 01-12-2014, 08:51 PM

لیست کاربران دعوت شده به این موضوع

کلمات کلیدی این موضوع

© تمامی حقوق برای مشاورکو محفوظ بوده و هرگونه کپی برداري از محتوای انجمن پيگرد قانونی دارد