طفلکی بیش نبودم
کودکی بودم که در وقت بازی هیچ جا صدایم نمی آمد ...برعکس همه ی بچه های محل
کودکی دلتنگ بودم اما...
بیشتر از همه بی غم به نظر میرسیدم
کودکی بودم که همه را دوست میداشت
حتی با وجود تمام بدی هایی که در حقش میشد
بزرگ شدم...دنیایم همان دنیای کودکانه ام است
افسوس که هیچکس نفهمید چرا وقتی نام "کودکی" را میبرند بغض میکنم
من همان طفل قربانی شده ی دیروزم که دوست میداشت
حتی وقتی که درون کمدی تاریک حبسش کردند...هیچ چیز از محبتش کم نشد
اما این روزها هیچوقت به اندازه ی وقتی که کسی دوستم که دوستم دارد و میپرسد"چقدر دوستم داری؟"برایم عذاب آور نیست
من هنوز هم مثل بچگی هایم همه را دوست دارم
اما هیچوقت مجال ابرازش را ندارم
هیچوقت نمیتوانم بفهمم که چقدر کسی برایم ارزشمند است
مگر وقتی که او را از دست بدهم و یا به مشکلی گرفتار شود
ولی بعد از مدتی مثل هربار به خانه ی اول باز میگردم
من همان کودک قربانی شده ی دیروزم که صدای فریادم را بجز خدا نشنید
همان که گذر زمان همیشه آرزویش است