سلام به همه
من مدت کوتاهی (چند روزه) با یک آقایی به قصد ازدواج به صورت اینترنتی آشنا شدم و با هم به صورت حضوری دو جلسه دیدار کردیم (البته با اطلاع خانوداه). من قبل از ایشان هم با چندین نفر دیگه دیدار داشتم و همون جلسه ی اول هردو به این نتیجه رسیدیم که مناسب همدیگه نیستیم. اما ایشون در همون جلسه اول تا حدودی مورد علاقه ی من قرا گرفت (نمیگم صد درصد بخصوص که کلا نسبت به همه عادت دارم واقع بین باشم، منطقی هستم، و اینکه میدونم هرکسی ممکن هست بخصوص از طریق اینترنت قصد مزاحمت و یا هردلیل دیگه ای جز ازدواج داشته باشد). اون آقا هم بلافاصله بعد از اینکه جلسه اول صحبت کردیم و از هم جدا شدیم مدتی بعد به من زنگ زد و خواست نظرم رو بهش بگم...روی حساب هوش زنانه متوجه شدم که به من علاقه پیدا کرده...چون همون موقع هم که صحبت میکردیم توی حالات و رفتار ایشون مشخص بود و بخصوص در جلسه ی دوم هم که همینطور از جملات و حرفهاشون...البته باید بگم که هم من و هم این آقا هردو آدمهای مقیدی هستیم حداقل من در مورد خودم که مطمئنم و اون آقا هم که باتوجه به اطلاعاتی که از طریق اینترنت و صحبتهای حضوری ازشون فهمیدم...اما من حتا بعد از جلسه ی دوم که باهم صحبت کردیم و ایشون از من خواست که شماره تلفن منزلمون رو بهشون بدم که به خانوادشون بدن و برای خواستگاری بیان هنوز نمیتونستم باور کنم که مثل تو فیلما یک نفر اینقدر عاشق من شده باشه...تمام اون روز رو دیگه از ایشون خبر نداشتم تا فرداش که توی چت متوجه شدم که بعد از اینکه از من جدا شدن توی راه تصادف خیلی بدی کردن به طوری که متأسفانه امکان داره دیگه نتونن بچه دار بشن...(البته باید بگم که این مشکل رو هرگز به این راحتی به من نگفتن..همینطور دیدم که میخوان خداحافظی کنیم و با بهانه های خیلی غیر منطقی از من میخواستن که دیگه ادامه ندیم...تا اینکه اول فهمیدم که تصادف کرده و بعد از کلی بحث و طفره رفتن گفت که من دیگه نمیتونم بچه ی خودم رو بغل کنم و ممکنه در آینده هیچ وقت بچه دار نشه)
نمیخوام بگم که خودم رو در تصادف مقصر میدونم اما میدونم که اون لحظه به من فکر میکرده و با سرعت بالا و حواس پرتی چنین فاجعه ای رو برای خودش رقم زده...اما مهمترین چیزی که الان فهمیدم معنی عشق و هم علاقه ی خودم به ایشون هست...الان ماجرا برعکس شده از من اصرار و از ایشون انکار هست...میگه که نمیخوام به پای من بشینی و این توقع زیادیه (بخصوص که از لحاظ خانوادگی هم پدرشون بیماری سختی دارن که مسئولیت خانواده با ایشون بوده)...من میدونم که منو دوست داره و این رو از تمام حرفهاش میتونم بفهمم اما حتی شروع کرده خیلی با من تند حرف میزنه و همش خداحافظی میکنه..اما من بهشون گفتم که نمیتونم به این راحتی تموم کنم و میخوام مدتی صبر کنم..الان چند روزه که نه بهش تلفن زدم و نه چت..البته ایشونم همینطور...
من واقعا نمیدونم چیکار باید بکنم؟ خانواده ی من و خودش در جریان این آشنایی هستن اما موضوع ناتوانی جنسی ایشون رو نمیدونن (خانواده ی من)...البته من خودم هم هنوز مطمئن نیستم که این مشکل چقدر جدی هست یعنی ازشون خواستم که باهم بریم دکتر اما قبول نمیکنه و میگه که من غرورش رو خورد میکنم...من همش سعی کردم مثبت باشم و منطقی باهاش حرف بزنم اما مدام این شک رو دارم که نکنه دیگه واقعا من رو دوست نداشته باشه....به ذهنم رسیده که باید حداقل یک هفته باهاش رابطه نداشته باشم و بعد هرجوری هست برم ببینمش، آدرس نصفه و نیمه ای که دارم رو برم و هرجور شده پیداش کنم...یا پدرم برن و ببینن تو آدرسی که داده میشه پیداش کرد....یا اصلا نرم ببینمش و بعد از یک هفته فقط ازش تلفنی یا اینترنتی بپرسم.....واقعا نمیدونم چیکار باید بکنم...مشکل دیگه اینه که من الان همزمان خواستگار دیگه هم دارم اما نمیتونم الان ذهنم رو متمرکز کنم...همش حرفای ایشون توی ذهنم راه مبره وکارم شده گریه...فقط از خدا خواستم کمکم کنه...
نمیتونم باور کنم که این مشکل برام پیش اومده...واقعا نمیتونم..منی که هیچ وقت نمیذاشتم کسی اینجور به قلبم وارد بشه چطور شدم و چه بلایی سرم اومده....کارم شده گریه و ناراحتی
خواهش میکنم اگر تجربه ی مشابهی دارید یا راه حلی راهنماییم کنید
ممنون
التماس دعا