سلام. خوبید ؟ من زدم مشاور روانشناسی بعد اینجا رو دیدم عضو شدم. امیدوارم جواب بگیرم.
من از خودم بدم میاد. خودمو دوست ندارم. ولی میخوام خودمو جمع و جور کنم میتونید کمکم کنید خودمو ببخشم؟
در مورد خودم میگم یه دختر دانشجوی مقطع ارشد مهندسی.
من افسردگی داشتم افسردگی خفیف و درمان دارویی انجام دادم و قبلا فقط نمیتونستم کارامو انجام بدم بهتر شدم ولی دوباره الان با یه ناامیدی کوچیک دیگه واقعا بریدم.اما الان حسم اینه: گم شدگی.
اصلا نمیدونم کی هستم، چی میخوام و الان باید چیکار کنم.چی درسته و چی غلط.
مثلا از لحاظ درسی به مقدار خیلی زیاد دچار افت شدم مشروط پی در پی . علتش رو جوری لجبازی با خودم میدونم. احساس میکنم دارم خودمو به خاطر تمام روزای مدرسه و کارشناسی که دانشجوی رتبه
ی 1 بودم مجازات میکنم. علتش اینه که مدام فکر میکنم اون موقع ها تک بعدی بودم و اصلا به جسم و زیبایی خودم توجه نداشتم و همیشه در حال راضی نگه داشتن دیگران بودم. دانشجوی خوبی بودم نه به
خاطر علاقه به درس!!!
در مورد زندگیم از اینکه برم سر کار میترسم. چون فکر میکنم کار پیدا نمیکنم و واقعا اگه پیدا نکنم خیلی داغون میشم.
میخواستم بهم کمک کنید و بگید شما از زندگی چی میخواید که منم بخوام. احساس میکنم احتیاج به الگو دارم.
من کاملا حس میکنم که نمیتونم خودمو به خاطر زندگی گذشته ام ببخشم.
زندگی گذشته ام از نظر خانوادگی وضعیت مالی ضعیف بود و من تمام دوران مدسه و دانشگاه خجالت میکشیدم در حالی که اصلا لازم نبود و الان از خودم بدم میاد که چقدر ابله بودم که خجالت میکشیدم.
نمیدونید چقدر زجر میکشیدم به خاطر هیچ و پوچ. حتی به خاطر راضی نگه داشتن پدرم لباس هم نمیخریدم در عوض درونم پر بود از ناراحتی نداشتن لباس. پدرم جوابمو خیلی بد داد جوری که حس حماقتم چند
برابر شد.
از نظر موقعیت ازدواج چندین موقعیت خوب داشتم اما به خاطر همین بحث خجالت و اینکه فکر میکردم هیچ کس من رو دوست نداره از دستشون دادم و الان از خودم به خاطر اینکه این همه ابله بودم متنفرم!!!
دخترای دیگه فقط به فکر ازدواجن اما من فقط فرار کردم.... درست موقعی که باید و خواهان داشتم.
من وقتی نوجوان بودم از فرط ناراحتی حتی غذا هم نمیخوردم. مادرم هم مریض بود و به من رسیدگی و توجه نمیکرد. اون موقع ها فکر نمیکردم که من هم آدمم و باید به جسم خودم برسم !!! در حالی که مدام
در آشپزخونه در حال سرویس دهی به دیگران بودم و شاید باورتون نشه من تا صبح بیدار می موندم و گریه میکردم که چرا مادرم مریضه!!! در حالی که هیچ سودی نداشت و من واقعا نفهم بودم.
عوضش از لحاظ درسی و کار خونه بهترین بودم!!! به خاطر این جور حماقتا از خودم بدم میاد و بعضی موقع ها فکر میکنم که نکنه من عقب افتاده ی ذهنی بودم. پس چرا دخترای دیگه با وجود داشتن مشکل این
جوری نبودن؟ هحساس بدی دارم از این مقایسه.
الان یک دختر لاغر و ریز اندام هستم و هنوز هم مشکل تغذیه دارم. به همین دلیل یعنی ظلمی که در حق خودم کردم از خودم متنفرم.
من خواهر کوچکتر از خودم دارم اما اون اصلا این جور نبود و نشده. نمیدونم چرا من چرا با خودم این طور میکردم؟
الان هم میدونم دارم زندگی مو خراب میکنم ولی انگار دست و پامو بستن و دیگه حاضر به پرداخت هیچ نوع هزینه ای نیستم. برای هیچ نوع موفقیتی. چه کاری و چه درسی.
فقط میخوام که دیگه هیچ هزینه ای ندم. چون آخر تمام این هزینه ها شکسته و من میدونم. اما درست موقعی که قراره به نتیجه ی زحماتم برسم این اتفاق افتاده و من دیگه قادر به تحمل هیچی نیستم.
بچگیم بابت تمام کارها و حس های بدم حداقل انگیزه داشتم!!! و بعضی موقع ها به خودم افتخار هم میکردم!!! من یک سال کنکور کارشناسی حتی یک بار هم ناهار نخوردم عوضش دراومدم دانشگاه خوب!!! به
نظرم اصلا انصاف نبود اینقدر نفهم باشم.
میدونید اون موقع ها امید داشتم که زندگیم رو بهتر کنم و به رویاهام برسم.
الان که دور و برمو نگاه میکنم میبینم اونچه که من تو دنیای خیال دنبالش بودم دیگران همیشه داشتن و منم میتونستم داشته باشم اگه اینقدر احمق نبودم.
نمیدونم دلم میخواد بمیرم که مهندس شدم اما جسمم و ظاهرم رو روح و روانم رو داغون کردم.
میخوام خودمو ببخشم اما ...
من واقعا به خاطر کلمات بدی که به خودم نسبت دادم متاسفم. اصلا دختر بی ادبی نیستم ولی واقعا حسم به خودم وقتی میرم جلوی آینه جز تاسف و همین کلمات نیست.
میخواستم اگه میشه کمکم کنید وضعیتم رو بهتر کنم.
وضعیت مالی زندگی فعلیم و خانواده ام خیلی افتضاحه. پدرم انتظار داره که من برم سر کار و کمک خرج خانواده باشم.
چندتایی پروژه گرفتم و پولمو خرج خونه کردم ولی .... نمیدونم حتی حاضر نیستم برم سر کار.
ممنون که کمکم می کنید.