با عرض سلام و خسته نباشید
من یک دختر ۱۹ ساله هستم امسال کنکور دادم
خواهرم رشته پزشکی میخونه و مامان و بابام همیشه روی درس تاکید دارن
گاها کمی استرس قبول شدن رو دارم ولی ترس ها و ناراحتیای من بیش از یه استرسه
وقتی که من سوم راهنمایی بودم،در اثر یکسری بی خردی های خودم وارد یک جریاناتی شدم و با چند آقا آشنا شدم همشون در حد sms بود و فقط یکیش یک مقدار جدی شد و بالاخره خانوادم فهمیدن
متاسفانه امان و بابام خیلی سنتی فکر میکنن و خیلی بد با من برخورد کردن... فحش،دعوا،حتی کتک...
بعد از کتک خوردنم خیلی احساس نفرت میکردم بهشون
لجبازی هام شروع شد
متوجه شدم که رابطم با اون آقا اشتباه بوده اما اونقدر احساس حقارت و تنهایی میکردم که دووم نیاوردم
با یک نفر دیگه آشنا شدم و این بار فقط مامانم میدونست ولی اونقدر بد باهام حرف میزد و اذیتم میکرد که بقیه هم تو خونه فهمیدن تقریبا
اما از یک جایی به بعد دیگه حواسم رو جمع کردم و وانمود کردم تموم شده تا راحت بذارن اعصابمو
اون رابطه هم ۱-۲سال پیش تموم شد
حالا من موندم و خانواده ای که احساس میکنم دوستم ندارن همونطور که من اونا رو زیاد دوست ندارم
هر حرفیشون رو توهین و تحقیر تلقی میکنم
برای خوشحالیه مامانم خونه رو تمیز میکنم اما وقتی منو میبوسه حتی نمیتونم لبخند بزنم
همش خاطره های بد،نگاه های ترسناکشون... اینا میاد جلوی چشمم
ن
انگار درونم نمیپذیرم اونا دوستم دارن
خسته شدم
زندگیم خیلی بده
خواهش میکنم کمکم کنین