نمایش نتایج: از 1 به 3 از 3

موضوع: احساس تنهایی شدید

1424
  1. بالا | پست 1

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Jul 2015
    شماره عضویت
    18946
    نوشته ها
    2
    تشکـر
    0
    تشکر شده 0 بار در 0 پست
    میزان امتیاز
    0

    احساس تنهایی شدید

    سلام.
    دخترم 18 سالمه
    مدتی هست که در روابطم با پدر و مادرم دچار مشکل شدم و نمیتونم صحبت کردن باهاشون رو تحمل کنم
    در صورتیکه قبلا هیچوقت باهاشون مشکلی نداشتم
    اما الان اصلا طاقت بحث کردن با مادرم رو ندارم و سریع خودمو تو اتاقم قایم میکنم تا حرفهای تکراریشو نشنوم
    چیزی که اعصاب منو خرد کرده اینه که مادرم سر کوچکترین چیزها به من گیر میده و ازم میخواد طوری رفتار کنم که باب میل اون باشه وگرنه .. داد و بیداد و سرکوفت و گیر شروع میشه
    از اون طرف هم که بابام کلا منو گذاشته به حال خودم .. هیچ حرفی بینمون رد وبدل نمیشه..فقط یه سلام و خسته نباشید و خداحافظ که تازه همینم خیلی موقعها اصلا نداریم..
    اینم بگم ما همیگرو خیلی دوست داریم و پدر و مادرم تا حالاهرکاری تونستن برام کردن و واقعا چیزی برام کم نذاشتن و خیلی بهم وابسته هستیم ..
    اما نمیدونم از کجا شد از کی بود که هی از هم دور و دورتر شدیم..
    الان واقعا کار به جایی رسیده که دارم فکر میکنم جواب کنکور که بیاد اگه خدا بخواد دانشگاه دولتی قبول شم تهران خوابگاه بگیرم برم خوابگاه تا از این جنگ اعصاب راحت شم
    واقعا داغونم..
    دختر تنهایی هستم و همش تو خونه ام خیلی کم بیرونم..
    دوستای زیادی هم ندارم..چندتا دوست صمیمی که سالی یکی دوبار هم میبینیم..
    احساس تنهایی شدید میکنم...
    بجز مادر و پدرم که رابطه ام با اونا به این وضع و روز افتاده کس دیگه ای که اینقدر عزیز و نزدیک بهم باشه ندارم..

  2. بالا | پست 2

    عنوان کاربر
    تیم مشاوره
    تاریخ عضویت
    May 2014
    شماره عضویت
    3829
    نوشته ها
    1,254
    تشکـر
    954
    تشکر شده 1,186 بار در 691 پست
    میزان امتیاز
    11

    پاسخ : احساس تنهایی شدید

    نقل قول نوشته اصلی توسط ش.ع نمایش پست ها
    سلام.
    دخترم 18 سالمه
    مدتی هست که در روابطم با پدر و مادرم دچار مشکل شدم و نمیتونم صحبت کردن باهاشون رو تحمل کنم
    در صورتیکه قبلا هیچوقت باهاشون مشکلی نداشتم
    اما الان اصلا طاقت بحث کردن با مادرم رو ندارم و سریع خودمو تو اتاقم قایم میکنم تا حرفهای تکراریشو نشنوم
    چیزی که اعصاب منو خرد کرده اینه که مادرم سر کوچکترین چیزها به من گیر میده و ازم میخواد طوری رفتار کنم که باب میل اون باشه وگرنه .. داد و بیداد و سرکوفت و گیر شروع میشه
    از اون طرف هم که بابام کلا منو گذاشته به حال خودم .. هیچ حرفی بینمون رد وبدل نمیشه..فقط یه سلام و خسته نباشید و خداحافظ که تازه همینم خیلی موقعها اصلا نداریم..
    اینم بگم ما همیگرو خیلی دوست داریم و پدر و مادرم تا حالاهرکاری تونستن برام کردن و واقعا چیزی برام کم نذاشتن و خیلی بهم وابسته هستیم ..
    اما نمیدونم از کجا شد از کی بود که هی از هم دور و دورتر شدیم..
    الان واقعا کار به جایی رسیده که دارم فکر میکنم جواب کنکور که بیاد اگه خدا بخواد دانشگاه دولتی قبول شم تهران خوابگاه بگیرم برم خوابگاه تا از این جنگ اعصاب راحت شم
    واقعا داغونم..
    دختر تنهایی هستم و همش تو خونه ام خیلی کم بیرونم..
    دوستای زیادی هم ندارم..چندتا دوست صمیمی که سالی یکی دوبار هم میبینیم..
    احساس تنهایی شدید میکنم...
    بجز مادر و پدرم که رابطه ام با اونا به این وضع و روز افتاده کس دیگه ای که اینقدر عزیز و نزدیک بهم باشه ندارم..

    عزیزم شاید کاری کردید که خانواده روی رفتارها و رفت و آمدتون حساس شده ...

    هر خانواده ای دوست داره محیط امن و ارامی رو برای فرزندشون تهیه کنه پس باید به حساسیت های خانواده احترام بذاری

    مادرم که در این بین از حساسیت بیشتری برخورداره ...

    اگر بتونید نیاز ها و حساسیت های مادرتون رو درک کنید بهش نزدیک شده و میتونید اعتمادش رو جلب کنید

    در خانواده ممکنه شما به خاله خودتون نزدیکتر باشید پس میتونید در این مورد با ایشون هم صحبت کنید تا با صحبت های شمارو به مادرتون انتقال بده

    هر چند این فرد باید فردی قابل اعتماد و اطمینان باشه که واقعا" برای راهگشایی قم برداره
    امضای ایشان
    خدا آن حس زيباييست كه در تاريكي صحرا
    زمانيكه هراس مرگ ميدزدد سكوتت را
    يكي همچون نسيم دشت مي گويد
    كنارت هستم اي تنها...


  3. کاربران زیر از mahsa42 بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  4. بالا | پست 3

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Jul 2015
    شماره عضویت
    18946
    نوشته ها
    2
    تشکـر
    0
    تشکر شده 0 بار در 0 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : احساس تنهایی شدید

    نقل قول نوشته اصلی توسط mahsa42 نمایش پست ها
    عزیزم شاید کاری کردید که خانواده روی رفتارها و رفت و آمدتون حساس شده ...

    هر خانواده ای دوست داره محیط امن و ارامی رو برای فرزندشون تهیه کنه پس باید به حساسیت های خانواده احترام بذاری

    مادرم که در این بین از حساسیت بیشتری برخورداره ...

    اگر بتونید نیاز ها و حساسیت های مادرتون رو درک کنید بهش نزدیک شده و میتونید اعتمادش رو جلب کنید

    در خانواده ممکنه شما به خاله خودتون نزدیکتر باشید پس میتونید در این مورد با ایشون هم صحبت کنید تا با صحبت های شمارو به مادرتون انتقال بده

    هر چند این فرد باید فردی قابل اعتماد و اطمینان باشه که واقعا" برای راهگشایی قم برداره
    آخه دلیلی نداره که بخوان رو رفت و آمد من حساس باشن..من دختریم که همیشه سرم تو درس بوده و تفریحاتم خیلی کم بوده .. بیشتر اوقاتم که بیرون هستم با خانواده ام بوده ..با دوستام خیلی کم بیرون رفتم و اگه هم رفتم مادرم کامل در جریان بوده که کجا میرم و کی میرم و میام و با کدوم دوستام میرم و همه ی دوستایی که باهاشون میرم بیرون رو میشناسه و اگه هم ازم در موردشون پرسیده بهش توضیح دادم.در ضمن من دختر مقید و مذهبی هستم و فکر نمی کنم بخاطر رفت و آمد و چیزایی از این دست بهم شک داشته باشن!! بهم اطمینان کامل دارن اینو خودم میدونم.
    ببینید من و مادرم واقعا مثل دوتا دوست هستیم بالینکه اختلاف سنیمون اونقدرها هم کم نیست (20 سال من 18 و مادرم حدود 40) اما واقعا باهاش احساس راحتی میکنم و اون تنها کسیه که من حرفایی رو بهش میزنم که به هیچ کدوم از دوستای صمیمیم هم نمیتونم بگم ونزدیکترین کسی هست که تو این دنیا دارم و مادرم همیشه میگفت دوست دارم مثل دوتا دوست باشیم برا هم و منم همینو میخوام.اما نمیدونم چرا یه مدتی هست (فک کنم حدود یک سال یا شاید دوسال از موقعی که میخواستم برم پیش دانشگاهی) روابطمون این شکلی شده.مادرم به کوچکترین کارای من گیر میده .الان چندتا مثال میزنم که بهتر متوجه بشید:
    من قدم بلنده و لاغرم و غذام خیلی کمه .مامانم همیشه در مورد غذا به من سفارش میکنه و اخیرا هم زیاد بهم میگه که "باشه نخور اما حقم نداری بیای به من بگی من لاغرم و..." و من به این میگم سرکوفت! چون مامانم کلا اخلاقشه که اگه من خطایی بکنم حتی اگه از اون اشتباهمم دست بکشم تا مدتها اونو به من یادآوری میکنه و زهرمارم میشه...یا دیشب داشت منو بخاطر داداش کوچکترم که تا دیروقت بیدار مونده بود و داشت تلویزیون نگاه میکرد دعوا میکرد که "تو اینجوریش کردی ..خودت که شبا خواب نداری صبحا میخوابی شدی عین جغد این بچه رو مثل خودت نکن" و بعد هم یه عالمه گیر که این چ وضعیه تو میخوابی و مگه خدا شبو برای آرامش و آسایش نذاشته و ... .یا یه مورد دیگه که بشدت من سرش با مامانم مشکل دارم اونم اینکه من آدم شلخته ای هستم و اتاقم همیشه نامرتبه اما خودم مشکلی با این وضع ندارم اما مامانم مدام سر این قضیه بهم گیر میده که این چ وضعه اتاقه و داد و بیداد ... خب اتاق مال منه کل خونه رو که بهم نریختم یعنی من حق ندارم تو اتاق خودمم هرجور دلم میخواد زندگی کنم؟
    مامانم همیشه منو میبرد دبیرستان و میاورد و این سال آخرم ول کن نبود و میگفت کنکوری هستی اگه خودت بری و بیای وقتت گرفته میشه..البته واقعا ازش ممنونم که اینهمه حواسش هست و از وقت خودش میزد تا مبادا من وقت کم نیارم اما خوب منم میدیدم بش فشار میاد میگفتم مامان جان آخرش که چی؟سال دیگه ام میخوای منو ببری دانشگاهو و بیاری؟تا کی میخوای همه جا منو ببری و بیاری؟خوب خودم میرم و میام و ایجوری هی دردسر هم نمیکشی که ساعت کاراتو با ساعت کلاس من تنظیم کنی (داغون شدم از بس مجبور بودم ساعت رفت و آمدم و با ساعت بندی! مامانم تنظیم کنم واسه همین اصرار میکنم که خودم برم و بیام میدونم سختیش قطعا بیشتره اما اینجوری نه اون از کارش میشه و نه من اعصابم میریزه به هم)اماما مامانم قبول نمیکنه میگه یه روز تو گرما پیاده برو 60 کورس ماشینم عوض کن ببین چ حالی میده بعد بیا بگو خودم میرم! میدونم بفکرمه میدونم دلش میسوزه طاقت نمیاره اما اینجوری هم بساط داریم من باید طبق اون زمان بندی مامانم حاضر باشم و مبادا یه ذره دیر بشه ....
    از اون طرف وقتی من با مامانم دعوام میشه و باهاش بد حرف میزنم و سر هم داد میزنیم بابام بخاطر اینکه با مامانم بد رفتار کردم و حرفش رو گوش ندادم ناراحت و عصبانی میشه و تا مدتها به من محل نمیگذاره ...
    من دخترم ...بابامو یجور دیگه دوست دارم...تکیه گاهم تو زندگیم بابامه...تنها مرد زندگیمه خوب منم دل دارم بعضی وقتا که دلگیرم هرچقدرم با مامانم حرف بزنم و مامانم باهام صحبت کنه شاید دلم آروم نشه و دلم بخواد بابامم باهام حرف بزنه
    بابام آدم عصبی هست و خیلی زود عصبانی میشه و مخصوصا الان که سنش کم کم داره میره بالا بدتر هم میشه و اگه اونجوری میگه رفتار نکنیم یا نباشیم سریع جوش میاره ... من اخلاقم تو خونه خوش نیست و میدونم خیلی بداخلاقی میکنم و بد حرف میزنم با طرف مقابلم ..واسه همین هست که بابام باهام لام تا کام حرف نمیزنه چون اعصاب اخلاق مزخرف منو نداره ... من دلم نمیخواد با پدر و مادرم اینطوری رفتار کنم دلم نمیخواد سرشون داد بزنم حتی دلم نمیخواد بهشون بد نگاه کنم...اما وقتی تو خونه هردوشون با دعوا و اخم و داد و بیداد صحبت میکنن من چجوری آرامش خودمو حفظ کنم و با ملایمت باهاشون حرف بزنم؟میگن پدر مادر تو گوشتم بزنن نباید چیزی بگی...من خیلی ناراحتم چون سر کوچکترین مسائل اختیارمو از کف میدم و تند و عبوس میشم و این اصلا خوب نیست...چطور میتونم مقابل یه جو پر از عصبانیت خونسردیمو حفظ کنم و از گل نازکتر بهشون نگم؟
    من 4 تا خاله دارم اما دلم نمیخواد از این قضیه به اونا چیزی بگم چون میخوام بین خودمون حل شه و دوس ندارم پیش بقیه بازگو کنم که ما تو خونه همش با هم دعوا داریم
    شاید به نظر شما این حرفای من مسخره باشه اما برای من واقعا پراهمیته اونقدر که بغض گلومو گرفته و حالم واقعا داغونه چون همه کسم پدر و مادرمن و وقتی اونا باهام اینطوری باشن حوصله ی هیچ چیزو و هیچ کسو ندارم...
    درمقابل رفتارهای مادرم اگر بخوام با ملایمت مخالفت کنم چکار باید بکنم؟
    برای اینکه دل پدرمو به دست بیارم باید چیکار کنم؟راستش بابام خیلی آدم بامحبتیه و دلش مثل دریاست اما احساساتش رو نمیتونه بروز بده و همیشه تو عمل نشون میده که چقدر مارو دوست داره ... چیکار باید بکنم؟؟

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. پاسخ: 1
    آخرين نوشته: 09-13-2021, 11:35 PM
  2. 25 نکته طلایی برای رسیدن به وزن رویایی
    توسط mahsa42 در انجمن نکات تغذیه ای
    پاسخ: 4
    آخرين نوشته: 03-27-2015, 10:26 AM

لیست کاربران دعوت شده به این موضوع

کلمات کلیدی این موضوع

© تمامی حقوق برای مشاورکو محفوظ بوده و هرگونه کپی برداري از محتوای انجمن پيگرد قانونی دارد