سلام دوستان یه عالمه حرف تو دلم قلمبه شده بود امروز می خام بعد کلی مدت اینجا بنویسمشون
من 36 سال دارم حدود سه سال پیش عاشق دختری شدم من کلا به ازدواج فکر نمی کردم وگرنه شرایطش رو داشتم من نقاش هستم و تقریبا معروف هستم گرافیست یک شرکت بزرگ هستم خانه دارم و مغازه ای هم دارم منطورم این است که شراط ازدواج را داشتم اما تا بحال به فکرش نبودم خانوادم خیلی دختر به من معرفی می کردند اما من زیر بارش نمیرفتم چون مادرم هم خیلی به من وابسته است حتی تمام کارهای خصوصی مادرخاهرم را من انجام میدم چون پدرم خوش گذران است
3 سال پیش ناخاسته عاشق دختری شدم که 12 سال از من کوچکتر بود درست هم سن خواهر کوچکم!
با مادرو خاهرم درمون گذاشتم اونها رفتن بطور نامحسوس به اون شرکت و رویارو دیدن باهاش حرف زدن و فهمیدن که گفته تازه دیپلمش رو گرفته فهمیدن که 12 سال اختلاف سنی داریم من اهل دوست شدن این حرفها نبودم اما خاهر بزرگم به من گفت اگه ما الان بریم خاستگاریش مطمنن جوابش منفیه چون سنش کمه تو با خودش صحبت کن اگر نرم شد برای خاستگاری اقدام کنیم
من هرجور شده ادرس ایمیل کاریش رو پیدا کردم و براش شعری که گفته بودم رو ارسال کردم..
جواب نمیداد تا اینکه بعد از چندماه خواهش جوابم رو داد و قرار شد داخل کافه شرکتشون باهم چای بخوریم
خلاصه اینکه از همون اول گفت قصد ازدواج نداره و سنمون هم اختلاف زیادی داره من فوق لیسانس بودمو اون هنوز درسش رو نخونده ولی من انقدر صحبت کردم تا حاضر شد یک مدت ارتباط داشته باشیم من روزب روز عاشقتر میشدم که بعد چندروز گفت موهای بلندم رو دوست نداره و من که از بچگی عاشق موهام بودم موهام رو کوتاه کردم!
فقط دلم میخاست بگه فلان چیزو لازم دارم که سریع برم واسش بخرمو بیارم میدونستم علاقه ای بهم نداره ولی دلم می خاست اونقدر بهش محبت کنم تا نرم شه حتی چندبار خاست رابطرو توم کنه اما نزاشتم هرجا میرفتم براش هدیه میگرفتم هرماه براش گل میبردمو اون اما خیلی سرد بود من حتی با دوست صمیمیش صحبت کرده بودم که راضیش کنه به من اجازه بده برم خاستگاری اما گفته بود عید جواب بهم میده!
دختر بشدت مثبتی بود حتی تو این دوران انگشتش به من نخورده بود و حتی یکبار هم به چشمام خیره نشده بود چندبار خاستم دستش رو بگیرم اما اونقدر فاصلشو حفط میکرد شرمم میومد بهش نزدیک شم از یه طرفم تو دلم تحسینش میکردم خیلی عاقل بودو مثل بچه ها بخاطر همچی ذوق میکرد منی که تابحال عاشق هیچ دختری نبودم دلم میخاس فقط اون کنارم باشه عید شد ولی جوابی به من نداد سه سال گذشت....
تا اینکه اجازه داد برم خاستگاریش!!!
من برای دوستش هدیه و گل خریدم از خوشحالی و به همه شیرینی دادم
خاستگاریش رفتیم و بعد از کلی تحقیق باهم کنار اومدیم تنها مشکلمون این بود که اونها مراسم جدا میخاستندو ما قاطی به خاست رویا قرار شد نامزدی جشن نباشه چون ممکن بود قاطی بشه!ما قبول کردیم اما وسط جشن عمع های من اسرار کردند اهنگ بزارن و جشن کوچکی داشته باشیم و بزن و برقصی اما پدر رویا قبول نکرد دخترش بی حجاب بشه و خلاصه ناراحتی ها ازینجا شروع شد..
شب نامزدی که رفتیم خونه پدرم با عصبانیت به من گفت زن زلیل حرف باید حرف تو باشه نه اوناا و تا وقتی سرزندگیت نرفتی من واست تصمیم میگیرم!
شب نامزدیمون من به رویا زنگ زدمو اون منتطر بود من بهش بگم خانوم عزیزم وللی گفته های پدرمو بهش گفتم و اون شب با گریه خابیدخلاصه اون قضیه تموم شد
ولی این وسط خاهرو مادر من خیلی حسودی میکردند و حتی من وقتی به سلیقه رویا باس میپوشیدم پدرم عصبانی میشدو میگفت زن زلیلی رویا هم میگفت تو به این سن هنوز مستقل نشدی و توی لباسات هم خانوادت دخالت میکنن !!
من همش از طرف خانوادم سرزنش میشدم که به فکر رویام و اوونجور موهام کوتاه کردم که دوست داره اونجور لباس میپوشم که دوست داره...
که بعد یکماه از نامزدیمون وقتی همه جمع بودیم و داشتند از مراسم عروسی حرف میزندد پدر من میگفت باید مراسم قاطی باشه پدر رویا قبول کرد اا گفت اگر قاطی باشه دختر من نباید برقصه و باید لباسش پوشیده باشه ( منم در مقابل پدرم احترام گذاشتم تا بقیه تصمیم بگیرن )
تا اینکه دعواها شروع شد ما با عصبانیت خونشون رو ترک کردیم و پدرم گفت حق نداری با رویا ارتباط داشته باشی تا بیان عذر خاهی
ولی من زنگ زدم به رویا و دیدم همش بی تابه میگفت بیا از بابام عذر بخاه که بدون خدافطی رفتین منم بدون اینکه به پدرم بگم با یه جعبه شیرینی رفتم خونشون پدرش با روی باز ازم پذیرایی کردو گفت مراسم جدا باشه و من قبول کردم...اون اخرین شبی بود که رویارو دیدم رنگ و روش پریده بود صورت مثل ماهش پریده بود چند روزه پیشش برای اولین بار بهم گفته بود عاشقم شده و هیچوقت ترکم نمیکنه اون شب ازم تشکر کرد که با پدرش حرف زدم
برگشتم خونه و به پدرم گفتم اما اون دادو بیداد کردو گفت باید قاطی باشه
من نمیخاستم ناراحتش کنم زنگ زدم به رویا گفتم بابام میگه قاطی باشه...
و اون شروع کرد به دادو بیداد که تو عرضه نداری که تو شوهر نمیشی واسه من منو قرار نیست بابات ب فرزندی قبول کنه قراره تو بشی شوهرمو ازین حرفا تا صبح دعوا کردیم
صح مادرش زنگ زدو گفت بیاین وسایلات و ببرین
همین تمام شد من تو رابطه نامزدی با رویا رابطه داشتم!باکرگیش از بین نبردم اما سه دفعه بردمش خونم و باهاش رابطه داشتم تو دعواهامون میگفت دوران نامزدی دوران شناخت بود من نمیدونستم انقد بی عرضه ای که گذاشتم بام ارتباط داشته باشی...خلاصه اینکه حق رو به خودم میدم اما عذاب وجدان راحتم نمیزاره
زحمات سه ساله من فنا شد رویای قشنگم ازم جدا شد
الان از جداییم خیللی میگذره
از فکرش بیرون نمیام دیگه 36 سااالمه!
نمیدونم اشتباه کی بود ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ؟؟؟
نمیدونم میتونم باز بدستش بیارم یا نه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ؟؟؟؟؟؟؟
کارم شده فقط تو حموم گریه کردن از رویام خبر دارم که بعد جدایی دیگه سرکار نرفت و پاشو از خونه نزاشت بیرون