سلام
خوب اینجا میخوام راحت باشم دوست ندارم لفظ قلم حرف بزنم بین شما عزيزان.
دارم از تنها کپک میزنم، شاید یروز دورو برم شلوغ باشه اما احساسم عوض نمیشه خسته شدم از بس که مجبورم اشکامو که وقتو بی وقت میخوان سرازیر بشنو بریزم تو حلقم و . . .
از درک بالایی برخوردارم و همینم باز برام دردسره همیشه هرکسیو که درک میکنم میفهممش دلم میسوز براش و مدیریتی که باید داشته باشم با مخاتبم رو از دست میدم.
با کم کسی سمیمی میشم که اونم با توجه به اینکه هیچ انتظار زیادی ندارم باز ناراحت میشم و دباره به این نتیجه که ( عاشقه تنهایهای خودم ) هستم میرسم و واقعیت هم همین هستش
فکر نمیکنم یک روز بتوانم برای تنهاییام شریک پیدا کنم ینی نمیشه