یکسالی میشه... پدرم منو به زور وادار به ازدواج کرد....من دختری 18 ساله هستم...
که به اجبار پد. مجبور به زندگی با مردی 32 ساله شدم...
مردی که زره ای از کودکی هام... شاد بودنم... و شیطنت هایم را درک نکرد.... من خسته ام...
شوهرم صبح به سر کار میرود از ساعت 7 صبح و در ساعت 11 برمیگردد. .. زمانی هم که برگردد. .. طبقه پایین با پدر و مادرش یکساعتی مینشینید. .. و برای خواب به بالاو دیدار من می اومد.... من کل روز را در خانه تنها بودم... و قبل ازدواج عاشق پسری بودم... که جانا دو دل میخواستم.... او هم مرا میخواست... بسیار دردناک بود..نرسیدن به او و ازدواج با مردی که ... پول و کار و پدر. مادرش برایش مهم تر بودند...
شب ها که به خانه میومد... بعد از سلام میرفت و میخوبید. ...
پدر و مادر ش به شدت در کارهای ما دخالت میکردند. به حدی که ما نتوانستیم در عرض یکسال زندگی به یه مسافرت تنها برویم. مردی ساکت و آرام. و بشدت سرد مزاجه...
و هرروز از روز قبل بدتر میشد....همه چیز را منع کرده بود... و پدر و مادرش با حرف ها و کنایه ها به خانواده من پای همه را به خانه ام قطع کرده بودند... به طرزی که هیچکس ماه به ماه به خانه من فت و آمد نمیکردم و من هم حق بیرون رفتن نداشتم. .. حتی به خانه پدر و مادر.... تحصیل را از من قطع کرد.... و از من خواست تمام کارهای پدر و مادرش را انجام دهم و نزارم چیزی کم داشته باشند.... و در زمان تنهایی و شدت گریه های و افسردگی هایی که گرفته بودم مجبور میشدم به اتاق یک زن و مرد بداخلاق 70 ساله بروم و با آن ها هم صحبت بشوم...
در طی یکسال هیچ گاه نیازهایم چخ ه از لحاظ احساسی و چه از لحاظ جنسی یکبار هم برطرف نشد و من به آن. درجه ارضا خواسته هایم نرسیدم... و اینکه پدر و خانواده پشت مرا خالی کرده بودند. .. و حق را به او می دادند.. و مرا رها کردند. یکسال از زندگی ام میره و روز به روز ساعت به دقیقه دیگر لبخندی به روی گونه هان نیومده.... دیگه اون دختر شیطونی گه همه عاشق کاراش بودن نیس... شبها با هق هق های آرام و طولانی و حتی در زمستان به پشت بام یواشکی میرفتم و در تنهایی اه میکشیدم و گریه میکردم.... کسی که قبل از ازدواج مرا دوست داشت طی تصادفی وحشتناک 3 ماه پیش مرد... کسی کجان زمان ها فقط با وجود او نفس میکشیدم. پدر من مردی سختگیر و مذهبی شدیییید هست که حتی خانواده خودش هم از وی دوری میکنند... و هیچگاه از ما میخواستم که با آن ها به مسافرت برویم... در این یکسالی که دخترک 16 ساله اش را که الان 18 سال دارد به دست مردی 32 ساله سپرد... برایش گریه ها و تمناها اثر نداشت.. تا اینکه... روزی در حمام خانه ام تشت آب را پر کردم و آماده برای خفه کردن خودم.... سرم را که داخل آب بردم 1 دقیقه ای در آب ماندم... و بشدت بیحال شده بودم... که شوهرم همان لحظه رسید و مرا در حمام دید که بیحال افتاده بودم... و نای صحبت نداشتم... یادم نمیاد دقیقا. .. اما سریعا یک لیوان آب آورد کمی بعد که به خود آمدم فقط زار میزدم و گریه میکردم که چرا نگذاشتم شود. او که خانواده من را پشت خود میدید. هنه چیز را برای پدرم توضیح داد و گفت دخترت دیوانه است. خود را میکشد...و مرا فردا صبح به خانه پد تاء. .. پدرم بعد از شنیدن ماجرا کمی دلش به رحم آمد اما به شدت دعوا و سرزنش میکرد... و هرگونه توهین و کلمات ناهنجار برمن برچسب زد... حال خانه پدرم هستم... ولی دیگر از همه متنفرم.جانم به ستوه رسیده و حاظر نیستم با ان پسر در یک خانه زندگی کنم...یا طلاق پی خواهم یا اگر هیچکس موافقت نکند فرار میکنم به ترکیه...همه چیزم را آماده کرده ام . .و آشنا در اونور آب دارم... فقط نمیدونم با کی باید حرف بزنم... به کی حرف دلمو بگم که دارم میمیرم.
جونم در عذاب. و افسردگی شدیده... 😢😢😢😢