تو دوران سربازی که بودم افسردگی گرفته بودم
واسه اینکه خدمتم کی تمام میشه
همه فکرم شب و روز خدمتم بود
وقتی تمام شدم و کارتم رو بهم دادن باورم نشد
به اونی که بم کارت داد گفتم واقعا تمام شدم؟
یعنی از فردا مجبور نیستم بیام سر خدمت؟
سالهای بعد خدمت زود گذشت و هروز مشکلاتم
بیشتر شد اون موقع فقط فکرم یه چیز بود
(تمام شدن خدمت سربازی..!)
ولی الان فکرم بیش از اونه
فکر کار و درآمد خوب.فکر نامزدم که نمیدونم
میخوام ازدواج کنم یا نه
فکر این روزای بیکاری و بی پولی
فکر تنهایی که خودم واسه خودم ساختم
فکر فردا که چی میشه؟
فکر بزرگترین آرزوم (داشتن یه دختر بچه)
فکر آرزوهای که داشتم و خاکش کردم
فکر اینکه اینجای زندگی چرا انقد حالم بده؟
واقعا الان نمیدونم دل تنگ نامزدم هستم که خودم
از خودم دورش کردم واسه خاطر مشکلاتی که پیش اومده
یا دل تنگ یه لحظه خوشی تو زندگیم
دل تنگ قدم زدن زیر بارون و رسیدن به خونه. .
که دراز بکشم گوشی رو بردارم نامزدم بگه
عزیزم رسیدی خونه؟ بگم آره و بگه خسته نباشی خدا قوت مرد من
دل تنگ اون روزا که یواشکی میومد محل کارم
بعد میرفتم سوپرمارکت واسش کلی چیپس و پفک... میگرفتم.
دل تنگ اونروزا که میگفت قردا چه کاره ای؟
پیش هم باشیم؟ میگفتم آره چرا که نه؟ ؟؟؟
روزای خوش زیاد بودن خیلی زیاد
ولی انگار این تنهایی و این شرایط بد درست نمیشه
انگار که تاریک شده همه ساعتام
همه شدن واسم غریبه نمیدونم کی رو دوست دارم کی رو نه .!