چرا ما دخترا اینطوری ایم؟! البته سوء برداشت نشه دخترا خیلی هم گلن و من واقعا خوشحالم از دختر بودنم
میخوام بگم اینقد میام اینجا نظر میزارم ،فکر میکنم... ایده میدم ...نصیحت میکنم..ولی میخوام اعتراف کنم حتی به کارگیریش تو زندگی خودم خیلی سخته..
الآن دچار دوگانگی شدم ...اومدم اینجا درد ودل کنم...اگه حوصله داشتین همراهیم کنین اگرم نه فقط بخونین کافیه موندم با این همه بدی ای که از رابطه ی اشتباهه دختر و پسر قبل از ازدواج میدونیم (و خوده من از سردمدارایه مخالفتم) پس باید چه کرد...
مدتیه با پسری آشنا شدم تو یه موسسه ی آموزشی کاری...اصلن کاش پام میشکست نمی رفتم
اگه بگم دوسش دارم که دارم.. واسه خودم مسخرس....اگه بگم اونم خیلی دوسم داره بازم مسخرست ...چون اینقدر از رابطه ی پسر و دختر بدم میاد که هیچیو نمی تونم باور کنم حتی دوست داشتن خودمو....در حالیکه همه چیز از بیرون خیلی عاشقانه به نظر میاد... برایه من همه چی مسخره و دروغو بچه بازیه ....اینقدر اینجا مطلب خوندم راجه به خر کردنو مخ زدنو اینا که همه چی واسم بی اهمیته...شاید تا اینجا همه چی عادی به نظر بیاد... شاید بگین تو که اینقدر خوب میفهمی این رابطه ها درست نیست و همه چیو مسخره میبینی...دردت چیه ؟مشکلت حله دیگه! و چرا به این رابطه ادامه میدی...؟!
درسته که مسئله اینه که من واقعا حوصله ی وارد کردنه عشقی که معلوم نیست اولو آخرش چیه.. راستو دروغش چیه رو به زندگیم نداشتمو ندارم و حتی چند ماهیه که با مامانم تصمیم گرفته بودیم خاستگارای کاملا سنتیمو به خونه راه بدم و کاملا سنتی و مطابق با رسم خانوادگی ازدواج کنم....ولی همه چی حل بود تا اینکه چند ماهه اخیر با سه نفر همکار شدم که هر سه ازدواج موفقی با پسرهایی داشتند که به شیوه های مختلف با هم دوست بودند مثلا یکیشون 5 سال قبل از ازدواج با هم دوست بودند....
این موضوع دید منو نسبت به بد بودنه ارتباطه قبل از ازدواج یه ذره مردد کرده ...خلاصه این که الآن درونم جنگه...یه تیم به شدت مخالفه این ارتباطن
یه تیم هم حرفای خوب میزنن و امیدوارم میکنن...و من این وسطه گیر کردم و نمیدونم قراره چیکار کنم...موندم بین خاستگاری که الآن دارم و به شدت دنباله گرفتنه بله از منن...و من به هیچ وجهه من الوجوه هیچ حسی بهش ندارم نه به خودش نه به خانوادش و نه به وضعیتش .....و بین پسری که دوستش دارم ولی نمیدونم پایانه رابطه ای که تازه قراره شکل بگیره چیه ....
و از اونجایی که به قدره کافی از دنیای اطرافم خبر دارم و میدونم چه خبره ..نمیتونم باورش کنم...
واقعا دودلی بدترین درده دنیاس دلم میخاد یکی کمکم کنه که بتونم وضعیته خودمو مشخص کنم و از این دودلی دربیام و یه راهو به قطعیت معلوم کنم... سخته واقعا راهه تشخیصه اینکه بفهمم کجای حرفش راسته و کدوم دروغ چیه ؟!
اینقده بی حوصلم که روزه اولی که فهمیدم بهم احساسی داره خیلی رک و بدونه هیچ ترسی بش گفتم من حوصله ی سردر گمیو ندارم و دوس ندارم بیخودی وابسته شم دوستم داری بیا خواستگاری اونجا با خونواده هامون تصمیم میگیرم که چیکار کنیم...و اونم بعد از اینکه فکراشو کرد گفت الان زوده ولی بعد ازمحرم به خانوادش میگه که پا پیش بزاره و در این مدتم طوری بام برخورد کرده که خیر سرم حرفاشو باور کنم ولی نمیتونم... مثلا بدونه اینکه ازش بخام خیلی چیزا از گذشتش بم گفته و توجیهشم این بوده که نمیخوام زندگی ای که میخام بسازم با دروغ شروع شه و از این جور چیزا....ولی من اصلن نمیتونم باورش کنم و همیشه دیده مشکوکی بهش دارم...توجیهمم اینه که خر شدن که شاخو دم ندارهخونه من که از بقیه ی دخترایی که شکسته عشقی خوردن که رنگین تر نیست ...مطمئنا خیلی ها هم با این حرفا خام شدن....نمیدونم باید با این همه تناقض و دو گانگیو دودلیم چیکار کنم کمک میخام تا بتونم تصمیم بگیرم قبل از اینکه اتفاقه ناخوشایندی تو زندگیم بیوفته...نمیخام آرامشی که الآن دارم با شکسته عشقی ای که ممکنه در آینده بخورم به هم بزنم ...از طرفی نمیخام با دلخوری با کسی ازدواج کنم که هیجی از گذشتم نمیدونه..و نمیخامم همیشه حسرته بددلیمو بخورم و ازش پشیمون شم ...میخام درست ترین تصمیمو بگیرم...