سلام
6سال پیش ازپسری ک توی کلاس اسکیتم بودخوشم اومدپنج سال ازمن بزرگتربودباوجودعلاقم اماهیچ ارتباطی درطول کلاس نداشتیم تااین ک تابستون تموم شدومن دیگ کلاس نرفتم بعدیه مدت شمارموپیداکرده بودوفهمیدم اونم ب من علاقه داره و.....باهم تلفنی درارتباط بودیم حدودیه سال بعدمامانم متوجه این موضوع شدگوشی منوگرفت وازاون خواست ک دیگ به من نزدیک نشه بعدچن روزفهمیدم خودکشی کرده ب گفته ی خواهرشو.....مامانش بامامان تماس گرفت وخواست آشناشیم مامان من بخاطرسن کم وغیره اول قبول نکردن امابااصرارزیادشون بعدیه مدت واس اشنایی اومدن ومامانم شرایطی گذاشت ک بعداتمام درسشون وشغل مناسب وفراهم کردن شرایط ازدواج راضی میشن.باهم درارتباط بودیم خانواذه هاصمیمی شده بودن وقراربودعیدامسال عقدکنیم ب دلیل اصراروعجله وبعدازاینکه خونشون اماده شدازدواج کنیم.وبگم ک بعدگذشت چهار سال خیلی صمیمی ووابسته شده بودیم ب دلیل اصرارخیلی زیادواتفاقاتی درخواستشوقبول کردم وباهم چندین بار************ داشتیم البته بیشتربه این دلیل درخواستشوقبول کردم ک بخاطرخودارضایی پردموازدست داده بودم واون مطمعنم براش مهم نیست و.....
باهم راحت بودیم هموخییییلی دوست داشتیم یاحداقل من اینطوربودیم همه چی خوب بودخوب پیش میرفت اما7ماه پیش یهونمیدونم چیشدهمه چی بهم ریخت خانوادش حمایتش نکردن واس خریدخونه بااینکه درتوانشون بودپشتشوخالی کردن مامان من ازاینکه ب قولشون عمل نکردن ناراحت بودوگفتن ک تاشرطاروعمل نکنن راضی به ازدواجمون نیستن.باهم دعوامون شدواون گفت ک اصادیگ نمیخوادازدواج کنه وحرفای دیگ شرایط روحیه خیلی بدی روداشتم یک ماه ازش بی خبربودم تااینک یروزباهام تماس گرفت وگفت بایدحرف بزنیم وقرارگذاشتیم یه روزک خونه تنهابودم اومدپیشم ومعذرت خواهی کردمیگفت داغون بودم نمیتونستم تصمیم بگیرم و......بعدازکلی عذرخواهی وقسم خوردن ک جبران میکنه بهش یه فرصت دادم وقرارشدکه خانوادشوراضی کنه ک کمکش کنن وبازاون روزباهم نزدیکی داشتیم.....
منتظرش بودم اماخبری نشدحتی خانوادشم ترک کرده بودوبادوستاش خوشگذرونی میکردبعدفهمیدن این موضوع خیلی خودموسرزنش کردم وشرایط بدی روگذروندم حالا6ماه ازاون اتفاقات میگذره وتاحدودی تونستم فراموشش کنم الان17سال سن دارم وخانوادم ازاین ک دخترنیستم اطلاعی ندارن عدعذاب وجدان زیادی بخاطرکارام دارم ازیه طرف میترسم ک یه موقه ازاینکه باهم بودیم حرفی بزنه خواستگارانی هم دارم امانمیتونم بخاطرشرایطم ب ازدواج فکرکنم.یکباردست ب خودکشی زذم متاسفانه یاخوشبختانه موفق نشدم وبه بیمارستان منتقلم کردن احساس گناه میکنم فک میکنم لیاقت زندگی کردن روندارم حس پوچی وبی ارزشی میکنم میخاستم یه راهی بهم نشون بدین خسته شدم ازاین شرایط.
وبدتراینکه خانوادم هیچ اعتمادی بهم ندارن.