نوشته اصلی توسط
تنها مثل همیشه
سلام یک ازدواج ناموفق داشتم .ولی کوتاه نیومدم تو زندگی و بعد از طلاق چسبیدم ب درس تا اینکه لیسانس گرفتم ترم اخر بودم ک بایکی اشنا شدم یک پسر بقول معروف خونه.بعد از ۳ سال اشنای با توجه ب مخالفتهای شدید خانوادش باهم ازدوا کردیم.دوران نامزدیم افتضاح بود خانوده شوهرم بهم محل نمیدادن برعکس جلوی من قربون صدقه جاری من میرفتن و همش عزت و احترام میذاشتن بهش ولی با من حتی صحبت نمیکردن فقط یک گوشه با شوهرم مینشستیم تا مهمونی تموم میشد.گذشت تا اینکه من باردار شدم خانواده شوهرم از نظر مالی خیلی بهتر از خانواده من هستن برای همین همیشه میگفتن ک من فقط قصد پولشونو کردمم،برای همین حاملگی منم گذاشتن رو حساب همین قضیه ک بقول خودشون جای پامو محکم کنم.مادرشوهرم نشست زیر گوش پسرش ک فلان فلان....اخرش ب اونجارسید ک شوهرم گفت طلاق میدم .با شروع بارداریم دنیا تازه برام روشن شده بود ولی با این قضایا شب و روز ارزو مرگ میکردم شوهرم همیشه پشتم بودولی نمیدونم چی شد ک حرف مادرشو کرد گفت طلاق.چون ازدواج دومم خودم انتخاب کردم جرات نداشتم ب خانوادم چیزی بگم حالم بد بود بارها خواستم خودمو بکشم دل برای بچمه توراهم میسوخت .تصمیم گرفتم برم با خانواده شوهرم صحبت کنم ب پاشون افتادم بخدا اگه اونقدی ک ب اونا التماس کردم و گریه کردم با خدا حرف میزدم دلش برام سوخته بوذ.مادر شوهرم ک فقط میگفت طلاق پدرشوهرم دید حالم خیلی بد شده و فشاذم اغتاد سعی کرد ارومم کنه گفت برو با شوهرت صحبت کن راضیش کن.منم بحرف کردم رفتم ک با شوهرم صحبت کنمم......خلاصه باالتماش و خواهش شوهرمو راضی کردم .الان دخترم یک سالشه .مادرشوهرم بامن بهتر شدع ولی فقط جلوی بقیه اینجوریه هنوز وقتی جاری من میاد از خوشحالی نمیدونه چیکار کنه ولی وقتی من میرم خونشون میره ک بیاد.برام هدیه میخره هرازگاهی اونم برا اینکه شوهرم ازش گله نکنه اخه چندبار بهش گفته بود چرا اینقد فرق میذارین بین عروساتون.با اینکه بهتر شدن ولی من نمیتونم اون روزارو فراموش کنم خیلی سخت بود بذام خییییییلی.جاری من اصلا باهام حرف نمیزنه بعد کل فامیل پر کرده ک من بیمحلی میکنم و بهش احترام نمسذارم.همه جا بین همه من بده شدم. اوایل ازدواجمون پدرشوهرم برای اینکه ب شوهرم ثابت کنه از عهده مخارج زندگی بر نمیاد از نظر مالی هیچ کمکی نکرد ک شوهرم کم بیاره و طلاق بده منو ....حالا بعد یکسال هنوز هروقت شوهرم از گرونی و مخارج گله میکنه اونا سریع میگن خودت انتخاب کردی خودت خواستی اینجوری با یکی از ما پایینتر ازدواج کنی...این حرفارو جلو من میزنن حتی .حالا جاری منم یاد گرفته تقی ب توقی میخوره ب مادرشوهرم یاداوری میکنه ک ما ب میل خودمون ازدواج کردیم و اونا نباید ب من اهمیت بدن و بهمون کمک کنن.بخدا خسته شدم صدبار بخودم میگم رابطمو کلا قطع کنم ولی بخاطر شوهرم باز کوتاه میام اخه دلتنگشون میشه و گریه میکنه بعضی وقتا.چیکار کنم شما بگین وقتی با خانوادش رابطه نداریم خیلی بهم نزدیکتریم ولی وقتی رفت و امدداریم شوهرم همش از نداری ( از نظر مالی) میناله و میگه خسته شدم از این همه کار چرا باید برادرم در زفاه باشه و وضع من اینجوری.....لطفا راهنمایی کنید بیزار شدم از تیکه و کنایه و از این همه سکوت خوذم ک مبادا اوضاع بدتر بشه............مرسی ک گوش میکنین