من و همسرم هر دو تحصیلات و شغل خوب داریم. 7 ساله ازدواج کردیم و بچه نداریم. از دوتا شهر متفاوتیم که حدود یک ساعت فاصله بینشونه ولی کلی تفاوت فرهنگی دارن. از همون ابتدا تفاوتهای فرهنگی توی دو تا خانواده رو سعی میکردیم مدیریتشون کنیم و اجازه ندیم رابطه ما رو به هم بزنن. همه چیز ظاهرا خوب بود تا اینکه اتفاقی برای پدرشوهرم افتاد که مدتی خانه نشین شد و نتونست کار کنه و خانواده همسرم به دلیل اینکه همسرم سرباز بود و توانایی مالی برای ازدواج نداشت شروع کردن به بهانه جویی و چون همسرم حاضر نشد با خواسته ها و بهانه های اونا کنار بیاد باهاش قهر کردن. ما نزدیک 3 سال با خانواده همسرم قهر بودیم. تو این مدت خانواده من یه جش خیلی ساده برامون گرفتن و با پول جهیزیه خونه کرایه کردیم و با هزاران سختی زندگیمون رو تو تهران و به دور از دو تا خانواده شروع کردیم. کار کردیم، درس خوندیم و به سختی اما با علاقه زندگی کردیم.
بعد از مدتی با پیغام پسغامهای خانواده هسمرم و عذرخواهی شون (البته با مشورت با پدر من) با اونها آشتی کردیم و خیلی محدود و حساب شده روابطمون رو از سر گرفتیم. اونها هم دیگه مثل سابق نبودند و سعی داشتند کارهاشون رو جبران کنند. مقدار کمی توی خرید خونه به ما کمک کردند. در این میون پدر من به دلیل توانایی مالی بیشتر کمک بیشتری به ما میکرد. این کمکها و سابقه خانواده همسرم توی رفتارهای بدی که توسخت ترین روزهای زندگی با ما داشتن تاثیر زیادی روی دیدگاه پدر و مادرم روی همسرم و خانوادش داشته. از طرفی مادرم مریضیه بدی داشت که الان خدا رو شکر بهتره. ولی کلا روحیه پدر و مادرم بسیار حساس و زودرنج و ایرادگیر شده و چون من بچه اولم و همسرم تنها داماده و دو تا خواهر کوچکترم هنوز ازدواج نکردند، انتظارات خیلی زیادی از ما دارند. همسرم آدم توداریه.. خیلی اهل تعارفات و زبون بازی نیست و این همیشه باعث میشه پدر و مادرم ازش پیش من انتقاد کنن. هر چی من توضیح می دم که اخلاقشه، قبول ندارن و میگن شوهرت بی احترامی میکنه .. انتظار دارن تو کارهاشون همش کمکشون کنیم. ولی شهر ما از شهر پدر و مادرم 11 ساعت فاصله داره ما هر دو کارمندیم و درس میخونیم و دو ماه یه بار میتونیم مرخصی بگیریم و بریم پیششون. تو همون چند روزی که میریم هزار تا حرف از کارهای ما درمیارن. مثلا چرا شوهرت صبح نرفت نون بگیره!!!! چرا ما رو میبرد بازار عصبانی رانندگی میکرد!! چرا یه روز بیشتر نمیمونین تا تو کارهای پدرت بهش کمک کنین!!! و هزارتا چرای دیگه.. دائم در حال گله گذاری ان. تا حالا از همسرم بی احترامی ندیدم.. من رو خیلی دوس داره و همیشه سعی میکنه خواسته هام روبرآورده کنه.. به خاطر ایرادگیری های پدر و مادرم دلم براش میسوزه.. نه خانواده خودش براش خانواده خوبی بودن و نه خانواده من درکمون میکنن.. همش انتظار همش توقع..
شهریور امسال خواهرم تهران ارشد قبول شد و من به خاطر سابقه ای که از خانواده ام می شناختم و اینکه دنبال بهانه جویی هستند به اصرار ازشان خواستم که خواهرم بیاد و در خانه 50 متری با ما زندگی کند. آنها هم قبول کردند. از همان ابتدا در رفتار خواهرم هم توقع زیاد را نسبت به خودم و همسرم میدیدم. به همسرم دستور میداد و انتظار داشت که ما همواره در خدمات او باشیم و کارهای او را انجام دهیم. من یک بار در مقابل مادرم به او گفتم که رفتارهایش خوب نیست و به همسرم احترام نمی گذارد. خواهرم گفت که همسرم در حدی نیست که او بخواهد احترام بگذارد و جالب است که مادرم به نوعی از او طرفداری کردو و من رو متهم کرد که خیلی به همسرم رو می دهم. 4 ماه گذشت تا اینکه در یک سفر سه روزه که خواهرم را هم برده بودیم و در جریان بازی خواهرم و همسرم کاملا تصاوفی بهم خوردند و خواهرم افتاد و سرش به اندازه 2 سانتی متر زخم شد. همسرم سریع ایشان را به بیمارستان شهر نزدیک رساند و سرش را بخیه زند و بخیر گذشت. اما از آن روز خواهرم با من و همسرم سرسنگین شد و جواب سلام همسرم را نداد و به من گفت که رفتار شوهرت با من بی شرمانه بود و او از روی قصد به من تنه زد و معذرت خواهی نکرد. در حالی که دوستهایمان که آنجا بودند این موضوع را که همسرم تقصیری نداشت تایید می کردند. یک هفته گذشت و خواهرم وسیله هایش را جمع کردو گفت که خوابگاه گرفته و دارد می رود!
با پدر و مادرم تماس گرفتم. آنها با من طوری حرف زدند که دنیا دور سرم چرخید. به من و همسرم لقب بی لیاقت دادند و ما را متهم به بی احترامی به خانواده و خواهرم کردند. اتفاقات گذشته و هر کاری را که برایمان کرده بودند به رخم کشیدند و با انکار تمام خوبی های من و همسرم هر چه می خواستند بارمان کردند. پدرم به من گفت اگر اتفاقی برای بچه ام می افتاد شوهرت را تکه تکه می کردم. دنیا دور سر من چرخید. فقط گفتم که قضاوت درست نمی کنید و آنها هم با تمسخر تلفن راقطع کردند. روز بعد خواهرم رفت. از آن روز سه هفته گذشته. خانواه ام با من تماسی ندارند. همسرم از من می خواهد تماس نگیرم تا آنها به اشتباهشان پی ببرند. این مسائل روی رفتار من و همسرم با هم تاثیر گذاشته و من به شدت ناراحت و افسرده کرده. تمرکز برای انجام کارهایم ندارم. واقعا نمی دانم چکار کنم. من و همسرم مشکلی با هم نداشیم و نداریم، همسمرم خیلی نجیب و مهربونه و علاقه و وابستگی زیادی به من داره.. تا حال به خانوادم هیچ نوع بی احترامی نکرده.. ولی اونها انتظارات بی پایان از ما دارند. بی منطق اند و پر توقع. رفتارهای قبلی خانواده هسمرم را فراموش نمی کنند. همسرم را زیر ذره بین گذاشته اند و مدام انتقاد می کنند. هر رفتاری را هزار بار تفسیر می کنند و برای ما شخصیت قائل نیستند. من گذشته را فراموش کرده ام ولی انها نمی کنند. کمکهایشان را ابزاری برای دخالت در زندگی ام کرده اند. از طرفی چون مادرم مریض است اگر اتفاقی بیافتد هزار جور توسری از خانواده ام دریافت خواهم کرد. دلم شکسته.. از خوبی هایی که کردم و اینطور جوابم را دادند و از بی انصافی آدمها و قضاوتهای احساسی و بی منطق خسته ام. از سنتهای مسخره و نگاههای سطحی آدمها خسته ام.. از دخالت خسته ام.. میخواهم زندگی کنم ولی نمی گذارند.. تو رو خدا کمکم کنید