سلام...
من یه دختر ۱۶ساله هستم.تو یه خانواده ای هستم که از لحاظ اقتصادی و اجتماعی متوسط رو به ضعیفن...
ما تو روستا زندگی میکردیم...کلاس دوم ابتدایی اومدیم شیراز...من اصلا نمیتونستم با کسی ارتباط برقرار کنم...
و تا الان که ۱۶سالمه هیچ دوست صمیمی و هیچ رابطه صمیمانه ای نداشتم...
فک میکنم مامانم احساس میکنه من شروع همهی بدبیاری ها و بدبختیای زندگیشم...اخه از بدو تولدم قهر و دعواهاش با خانواده بابام شروع میشه...
من یه خواهر بزرگتر و یه داداش کوچکتر دارم...امسال خواهرم دانشجو هست و هزینه دانشگاه و خوابگاهش تقریبا ترمی ده میلیونه...یعنی نه بخوریم نه بپوشیم و نه هیچ کار دیگه...
حالا هر چی میشه هم مامانم خواهرمو میکوبه تو سرم که اون پزشکی اورده اونوقت تو میخای بری ریاضی...
پیگر هیچکدوم از کارام نیس...حتی واسش مهم نیس اگه وسط امتحانای ترم میشینم اهنگ گوش میدم...یا اینکه دارم درد میکشم...حتی منو نمیبره دکتر ببینه کی قراره بمیرم...من از لحاظ وجودی تو این خانواده حداقل خنثی بودم...حالا واقعا تنفر این خانواده از من محسوسه..
احساس پوچی میکنم....گاهی وقتا یهو یخ میکنم...پنج دقیقه بعدش تمام بدنم داره میسوزه....
دیگه تحمل ندارم...