نوشته اصلی توسط
آیسانا
اون حتی یه لیوان اب از دست من نمیخورد.شال گردن بافتم بهش دادم گفت بندازش سطل اشغال.توماشین خواهرش کنارش میشست نمیزاشت من برم کنارش.شبا پیش خواهرش میخوابید .وقتی من توخونه با خواهرش یا کسی دیگه حرف میزدم صدای تلویزیون بلند میکرد که صدای منو نشنوه
کل خانوادشو برد مسافرت وقتی من رفته بودم خونشون به مادرش گفت من با این کاری ندارم بهش بگین بره.جلو مادرش گریه میکرد من ازش بدم میاد بهش بگین بره.
واسش چایی میبردم استکانو پرت میکرد به دیوار.
کلا ازم متنفر بود.من که از کنارش رد میشدم چشاشو میبست.
دیگه چی بگم اخه?
اینا ظلم نیست پس چیه?اخرسرم گفت منکه بهت نگفتم بیای خودت اومدی پاشو برو.
شما بودین باهاش چیکار میکردین?مشکل اون رفتارای من نبود.مشکل اون هرزگی خودش بود