ژیلا جون، بی تابی نکن. دو روزه بر می گردم.سرش رو به شیشه هواپیمای سی 130 تکیه داد و تاریکی شبو نگاه کرد. روی زمین، تک و توک، چراغ هایی چشمک می زد. یاد ژیلا افتاد که موقع اومدن بی تاب شده بود. به اون حق می داد. ماه ها فرمانده نیروی هوایی و وزیر دفاع بودن و سفر های گاه و بی گاه خسته اش کرده بود. همون موقع بود چشمش به گیتارش افتاد.
- برگشتم برات گیتار می زنم. از همون آهنگایی که دوست داشتی.
ژیلا با اینکه فهمیده بود می خواد سرش شیره بماله اما قبول کرده بود. می دونست ژیلا هم مثل خودش موسیقی رو دوست داره. اینو همون شب خواستگاری فهمیده بود. ژیلا عاشق جاز بود و خودش موسیقی کلاسیک دوست داشت. صفحه های سی و دو دور بتهوون، موتزارت و باخ اولین چیزایی بود که به خونه مشترکشون برده بود. پیانو و گیتارش رو هم خودش از پله ها بالا برده بود تا به جایی نخورن و زخمی نشن.صدای غرش موتور هواپیما اونو به خودش آورد. حالا در راه برگشت بود. هفت روزی می شد که از مهر می گذشت. الان انوش پانزده ساله بود و حتماً کلاس اول دبیرستان می رفت. آلاله چهارده سالی داشت و الان کلاس سوم راهنمایی بود. علی هم فقط چهار سال داشت.
یاد روزایی افتاد که بچه ها رو جمع کرده بود و براشون قرآن می خوند و ترجمه می کرد و قصه هاشو می گفت. سه جفت چشم درشت مشکی به اون خیره بودن. مدتی بعد دو چشم مشکی دیگه هم به اونها اضافه شد. چشمای ژیلا بود. ژیلا قبلاً به اون گفته بود همسایه ها براشون عجیبه که چرا یه موقع از این خونه صدای گیتار بیرون میاد و یه موقع صدای قرآن از این خونه می شنوند. الان چهار جفت چشم مشکی منتظر بودن تا اون از سفر برگرده و براشون سوغاتی بیاره.بی اختیار انگشتاش در ساک خاکیش فرو رفت. چیزی تا تهران نمونده بود که ناگهان صدای انفجار مهیبی رو شنید. چراغ های هواپیما خاموش شد. در تاریکی محض، موتور سمت راست هواپیما رو دید که توی آتیش می سوزه. تعادل هواپیما از دست رفته بود و داشت با سرعت، ارتفاع کم می کرد. کورمال کورمال وارد کابین شد.
- چی شده؟خلبان هراسان علائم رو نشون میده. همه علائم عدد صفر رو نشون میده.- قربان هیچی ندارم. هیچی ندارم.در چهل و سه سالگی اونقدر تجربه داشت و اونقدر هواپیما های مختلف رو بلند کرده و نشونده بود که بدونه چه اتفاقی افتاده.- همه چی تموم شد. دیگه امیدی نیست. به خدا توکل کنید.
آرام آرام از کابین بیرون اومد. قرآن جیبیش رو در آورد و نگاهی به فلاحی، جهان آرا، کلاهدوز و نامجو کرد. لبخندی زد و قرآن رو باز کرد. اونها هم وقتی واکنش این بچه چرنداب تبریز رو دیدن فهمیدن چه خبر شده. دیگه صدای داد و فریاد مسافرا و انفجار انتهای هواپیما رو نه شنید و نه دید. چقدر دلش برای ژیلا تنگ می شد. قطره ای اشک روی قرآن چکید.