نمایش نتایج: از 1 به 30 از 30

موضوع: .... داستان : دختر مکاره ....

1412
  1. بالا | پست 1

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Mar 2015
    شماره عضویت
    14030
    نوشته ها
    5,877
    تشکـر
    725
    تشکر شده 3,402 بار در 1,916 پست
    میزان امتیاز
    16

    .... داستان : دختر مکاره ....



    سلام نگارش داستان جدیدم تموم شد و با داستان جدید در خدمتتون هستم واسه این داستان نیاز به 4 تا شخصیت داریم

    2 شخصیت آقا و 2 شخصیت خانم پس اعلام آمادگی کنید تا شروع کنیم قسمت اول از داستان دختر مکاره


    1 : شقایقم


    2 : omidd


    3 : ali_yas19


    4: nafise0915


    قسمت اول

    ویرایش توسط sam127 : 02-15-2016 در ساعت 02:51 PM

  2. 3 کاربران زیر از sam127 بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  3. بالا | پست 2

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Mar 2015
    شماره عضویت
    14030
    نوشته ها
    5,877
    تشکـر
    725
    تشکر شده 3,402 بار در 1,916 پست
    میزان امتیاز
    16

    پاسخ : .... داستان : دختر مکاره ....

    خب زود باشید دیگه چقد بی بخارید

  4. بالا | پست 3

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Sep 2014
    شماره عضویت
    6159
    نوشته ها
    13,512
    تشکـر
    10,854
    تشکر شده 13,740 بار در 6,988 پست
    میزان امتیاز
    24

    پاسخ : .... داستان : دختر مکاره ....

    سام همش منتظر من بیام اسم بنویسم ولی من گول نمیخورم
    امضای ایشان
    زندگی سه دیدگاه داره

    دیدگاه شما
    دیدگاه من
    حقیقت

  5. بالا | پست 4

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Mar 2015
    شماره عضویت
    14030
    نوشته ها
    5,877
    تشکـر
    725
    تشکر شده 3,402 بار در 1,916 پست
    میزان امتیاز
    16

    پاسخ : .... داستان : دختر مکاره ....

    نقل قول نوشته اصلی توسط پریماه. نمایش پست ها
    سام همش منتظر من بیام اسم بنویسم ولی من گول نمیخورم
    نیااا اوققق

  6. بالا | پست 5

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Mar 2015
    شماره عضویت
    14030
    نوشته ها
    5,877
    تشکـر
    725
    تشکر شده 3,402 بار در 1,916 پست
    میزان امتیاز
    16

    پاسخ : .... داستان : دختر مکاره ....

    2 شخصیت آقا.2 شخصیت خانم پذیرا هستیم

  7. بالا | پست 6

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Jul 2015
    شماره عضویت
    18924
    نوشته ها
    94
    تشکـر
    24
    تشکر شده 43 بار در 27 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : .... داستان : دختر مکاره ....

    من حاضرم شخصيت بده باشم

  8. بالا | پست 7

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Mar 2015
    شماره عضویت
    14030
    نوشته ها
    5,877
    تشکـر
    725
    تشکر شده 3,402 بار در 1,916 پست
    میزان امتیاز
    16

    پاسخ : .... داستان : دختر مکاره ....

    ترجیحم بچه های فعاله سایته با این وجود گذاشتمت جز لیست رزرو

  9. بالا | پست 8

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Dec 2015
    شماره عضویت
    25235
    نوشته ها
    501
    تشکـر
    134
    تشکر شده 231 بار در 167 پست
    میزان امتیاز
    9

    پاسخ : .... داستان : دختر مکاره ....

    ببخشید شما داستانم می نویسید؟چه جالب ژانرش چیه؟ترسناک؟

  10. بالا | پست 9

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    16374
    نوشته ها
    164
    تشکـر
    23
    تشکر شده 101 بار در 69 پست
    میزان امتیاز
    9

    پاسخ : .... داستان : دختر مکاره ....

    دختر مکاره چیه؟ بازار مکاره شنیده بودیم
    امضای ایشان
    ... من ندیدم بیدی
    سایه اش را بفروشد به زمین
    رایگان می بخشد
    نارون، شاخه ی خود را به کلاغ ...

  11. بالا | پست 10

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Sep 2014
    شماره عضویت
    6159
    نوشته ها
    13,512
    تشکـر
    10,854
    تشکر شده 13,740 بار در 6,988 پست
    میزان امتیاز
    24

    پاسخ : .... داستان : دختر مکاره ....

    نقل قول نوشته اصلی توسط sam127 نمایش پست ها
    ترجیحم بچه های فعاله سایته با این وجود گذاشتمت جز لیست رزرو
    سارا و فاطمه بنویس!
    امضای ایشان
    زندگی سه دیدگاه داره

    دیدگاه شما
    دیدگاه من
    حقیقت

  12. بالا | پست 11

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Mar 2015
    شماره عضویت
    14030
    نوشته ها
    5,877
    تشکـر
    725
    تشکر شده 3,402 بار در 1,916 پست
    میزان امتیاز
    16

    پاسخ : .... داستان : دختر مکاره ....

    نقل قول نوشته اصلی توسط a girl نمایش پست ها
    ببخشید شما داستانم می نویسید؟چه جالب ژانرش چیه؟ترسناک؟
    آره ترسناک

  13. بالا | پست 12

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Mar 2015
    شماره عضویت
    14030
    نوشته ها
    5,877
    تشکـر
    725
    تشکر شده 3,402 بار در 1,916 پست
    میزان امتیاز
    16

    پاسخ : .... داستان : دختر مکاره ....

    نقل قول نوشته اصلی توسط پریماه. نمایش پست ها
    سارا و فاطمه بنویس!
    بیان اعلام آمادگی کنند چیه خودت میترسی

  14. بالا | پست 13

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Mar 2015
    شماره عضویت
    14030
    نوشته ها
    5,877
    تشکـر
    725
    تشکر شده 3,402 بار در 1,916 پست
    میزان امتیاز
    16

    پاسخ : .... داستان : دختر مکاره ....

    نقل قول نوشته اصلی توسط yalda_arezou نمایش پست ها
    دختر مکاره چیه؟ بازار مکاره شنیده بودیم
    این اسمش اینه

  15. بالا | پست 14

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Jan 2016
    شماره عضویت
    25658
    نوشته ها
    42
    تشکـر
    5
    تشکر شده 28 بار در 13 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : .... داستان : دختر مکاره ....

    سلام منم بزار تو لیست

  16. بالا | پست 15

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Mar 2015
    شماره عضویت
    14030
    نوشته ها
    5,877
    تشکـر
    725
    تشکر شده 3,402 بار در 1,916 پست
    میزان امتیاز
    16

    پاسخ : .... داستان : دختر مکاره ....

    2 نفر جور شد 2 نفر دیگه

    1 آقا.1 خانم

  17. بالا | پست 16

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Mar 2015
    شماره عضویت
    14030
    نوشته ها
    5,877
    تشکـر
    725
    تشکر شده 3,402 بار در 1,916 پست
    میزان امتیاز
    16

    پاسخ : .... داستان : دختر مکاره ....

    تا پس فردا اگه نفراتم تکمیل نشه داستان کنسل

  18. بالا | پست 17

    عنوان کاربر
    کاربر محروم
    تاریخ عضویت
    Sep 2015
    شماره عضویت
    21877
    نوشته ها
    2,577
    تشکـر
    2,345
    تشکر شده 1,788 بار در 1,138 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : .... داستان : دختر مکاره ....

    سام !!! داستان اخرش چی میشه!!خوب باشه من هستم خخخخ

  19. بالا | پست 18

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Mar 2015
    شماره عضویت
    14030
    نوشته ها
    5,877
    تشکـر
    725
    تشکر شده 3,402 بار در 1,916 پست
    میزان امتیاز
    16

    پاسخ : .... داستان : دختر مکاره ....

    یه نفر خانم دیگه نیازمندیم

  20. بالا | پست 19

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Jan 2016
    شماره عضویت
    26244
    نوشته ها
    547
    تشکـر
    295
    تشکر شده 719 بار در 357 پست
    میزان امتیاز
    10

    پاسخ : .... داستان : دختر مکاره ....

    چرا شخصیت پردازی نمی کنید؟ لازم نیست شخصیت ها واقعی باشن که... لازمه؟
    امضای ایشان
    من دِس بوی هستم، نه دیس بوی!


    1

  21. بالا | پست 20

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Mar 2015
    شماره عضویت
    14030
    نوشته ها
    5,877
    تشکـر
    725
    تشکر شده 3,402 بار در 1,916 پست
    میزان امتیاز
    16

    پاسخ : .... داستان : دختر مکاره ....

    نقل قول نوشته اصلی توسط desboy نمایش پست ها
    چرا شخصیت پردازی نمی کنید؟ لازم نیست شخصیت ها واقعی باشن که... لازمه؟
    کیفیش اینه شخصیت ها واقعی باشن قصه که نمیخوام بگم

  22. بالا | پست 21

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Jun 2015
    شماره عضویت
    17566
    نوشته ها
    998
    تشکـر
    1,418
    تشکر شده 873 بار در 505 پست
    میزان امتیاز
    10

    پاسخ : .... داستان : دختر مکاره ....

    نقل قول نوشته اصلی توسط sam127 نمایش پست ها
    یه نفر خانم دیگه نیازمندیم
    خب دیه
    اشال نداره
    منو بزار
    داستانو شرو کن
    امضای ایشان


    باید یکبار به خاطر همه چیز گریه کرد
    آن قدر که اشک ها خشک شوند
    باید این تن اندوهگین را چلاند
    و
    بعد دفتر زندگی را ورق زد
    به چیز دیگری فکر کرد
    باید پاها را حرکت داد
    و
    همه چیز را از نو شروع کرد



  23. بالا | پست 22

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Mar 2015
    شماره عضویت
    14030
    نوشته ها
    5,877
    تشکـر
    725
    تشکر شده 3,402 بار در 1,916 پست
    میزان امتیاز
    16

    پاسخ : .... داستان : دختر مکاره ....

    دختر مکاره قسمت اول :

    بر بکرترین نقطه منظره ، درختان تنومند گیلاس با سوسوی باد شاخه میتکاندند.


    گویی عاجزانه تقاضاي کمک داشتند...


    محو تماشای طبیعت شده بود که یک مسافر در واگن کناری حواسش


    را جمع خود کرد ، ببخشید ساعت چنده؟


    امید تازه بخود آمد ، چندین بار پلک برهم زد و به صفحه ساعتش نگاه انداخت.


    عقربه ها معکوس شروع به چرخش كردند...


    داخل اداره هیاهویی بر پا بود یکی از کارمندان با صدای بلند گفت: امید جان بیا این باجه نمیبینی ارباب رجوع ها محاصرمون کردند.


    آب دهانش را قورت داد به سمت باجه شلوغ رفت.


    چندين مرد با عصبانيت پشت شيشه زير لب فحش و بد وبيراه ميدادند.


    پرونده ها روي هم تلنبار شده بود.


    در میان ارباب رجوع ها دختر جوانی با لبخندی که بلب داشت شدیدا نگاهش را جذب خود كرد، اشاره اي به او زد و به گوشه اي رفت و كنار ايستاد...


    امید از جا بلند شد و به سمت دخترك رفت


    صداي ارباب رجوع ها بار ديگر بلند شد و يك كارمند ديگر درحالي كه سري از تاسف تكان ميداد بجايش نشست و مشغول جوابگويي شد.


    امید با لبخندي مشابه به او گفت: ميتونم كاري براتون انجام بدم


    دخترك سر تكان داد:بله ، راستش اين پرونده منه ميشه كاراش رو انجام بدين


    دو ساعت ديگه بيام ازتون بگير؟


    با خوشحالي آن را گرفت و گفت: البته ، فقط اگه اشكالي نداره شمارتونو بدين كه...


    دخترك ميان حرفش پريد و گفت: ممنون ،‌دو ساعت ديگه خدمت ميرسم ..و سپس رفت.


    صدایی تصاویر را مخدوش کرد؟


    چی شد؟؟؟آقا حالت خوبه؟!؟

    و او که تازه خودشو پیدا کرده بود سرش را بلند کرد و گفت: یازده و نیم


    سپس بار دیگر سرش رو به سمت پنجره برگرداند و به تماشاي طبيعت ادامه داد.


    دقايق كوتاهي گذشت. دوتا بچه بازيگوش يكي پسر و ديگري دختر درحاليكه به دنبال هم ميدويدند و حسابي سر و صدا راه انداخته بودند به امید برخورد كردند جوري كه نزديك بود او را زمين بزنند. دخترك پشتش قايم شد و پسرك هم درحاليكه تقلا ميكرد تا اورا بگيرد دست امید را ميكشيد...


    با عصبانيت گفت: معلوم هست اينجا چه خبره؟ اين چجور بازي كردنه؟


    شما پدر مادر ندارين؟


    بچه ها سرخورده و ناراحت به واگن بعدي رفتند.


    این داستان ادامه داردو....

  24. 5 کاربران زیر از sam127 بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  25. بالا | پست 23

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Mar 2015
    شماره عضویت
    14030
    نوشته ها
    5,877
    تشکـر
    725
    تشکر شده 3,402 بار در 1,916 پست
    میزان امتیاز
    16

    پاسخ : .... داستان : دختر مکاره ....

    بچه ها سرخورده و ناراحت به واگن بعدي رفتند.


    سرش را ميان دو دستش گرفت و همانجا زير پنجره نشست ، از تلو تلوهاي قطار حالت تهوع بهش دست داده بود.


    سرش را روي زانوهاش گذاشت و چشمانش را بست.


    همچنان داخل اداره غوغا بپا بود آدمها در هم ميلوليدند و هر كدام با برگه و پوشه هايي كه بدست داشتند از هم ميناليدند.


    پشت ميز لم داده بود و مدام به ساعت نگاه ميكرد ، زيرلب با خود گفت: الان سه ساعت ميشه كه رفته پس چرا نيومد دنبال پروندش؟!؟


    ساعتها همينجوري ميگذشتند تا پايان وقت اداري رسيد...


    همكارانش همه از جا بلند شده و درحالي كه بدنشان را كش و قوس ميدادند يكي پس از ديگري خداحافظي ميكردند و ميرفتند.


    يكي از آنها كه دوستش بود به كنارش آمد و گفت: نميخواي بري خونه؟ ببينم نكنه امشب تو كشيكي؟
    آرام سرش را بلند كرد و پاسخ داد:‌ نه


    مردك دستي به چانه اش زد و تبسمي كرد ، سپس با هيجان گفت: امشبو حاضري جاي من كشيك باشي؟


    امید با دلخوري نگاهش كرد وبدون اينكه حرفي بزنه درحاليكه پرونده را زير بغل زده بود از جا بلند شد و از در بيرون رفت...


    آقا..آقا چيزي ميل دارين؟؟ چايي بدم خدمتتون؟


    سرش را از زانو برداشت نگاهي به سلف خوراكي ها انداخت و گفت: نه ممنون


    از جايش بلند شد و به داخل كوپه برگشت، احساس خفگي ميكرد ، كركره هاي پنجره را كنار زد و روزنامه اي كه روي صندلي بود را برداشت و با بي حوصلگي مشغول خواندن شد. مرد جواني كه روبرويش نشسته بود خيره نگاهش ميكرد.


    او هم كه سنگيني نگاهش را حس كرده بود زير چشمي آن را دنبال كرد.


    مرد پوزخندي زد و گفت: امان از اين زندگي ،‌ مگه نه قربان؟


    بي توجه به صفحه روزنامه چشم دوخت.


    مرد ابرو بالا انداخت و دوباره ادامه داد: ميگم...يه زماني ميدون انقلاب يه سينما داشت ، هنوزم هستا ولي خب اون وقتها يه حال و هواي ديگه اي داشت ، ميدوني...


    يه رفيقي بود كه باهم ميرفتيم اونجا ، دوتا بوديم و همه چيمون تكي...هه ...دونفر يه ساندويچ ، دوتايي يه فيلم ، دوتايي يه عشق اي بابا...مرتيكه منم علی!؟؟


    امید كه شوكه شده بود روزنامه را بست و دقيق نگاه كرد سپس خنده بلندي سرداد و گفت: آره ، خود كوفتيت هستي ، لعنت به تو پسر چه پير شدي ...


    سپس هردو يكديگر را به آغوش كشيدند.


    قطار از كوهستان در حال عبور بود و هوا كم كم داشت تاريك ميشد.


    درون كوپه شيشه پنجره از شدت سرماي بيرون بخار كرده بود.


    امید درحاليكه با انگشتانش بازي ميكرد رو به علی گفت: خوب ، بگو ببينم تو كجا اينجا كجا؟!؟
    علی درحاليكه نگاهش به پنجره بود لبخندي زد :‌ خب ، من خيلي وقته كه شمال زندگي ميكنم...از همون روزي كه...


    امید حالت چهره اش عوض شد و سرش رو پايين انداخت...


    خورشيد به سقف آسمان چسبيده بود ، ميدون انقلاب مملو از رهگذر و پر از سرو صدا


    چهره اش جوان تر و سرحالتر بنظر مي اومد ،‌كوله پشتي بروي دوشش قرار داشت.


    علی هم سر و وضعي اصلاح شده تر و شيك پوش تر بنظر مي آمد


    از پشت سر بهش نزديك شد و دستي به شونه اش زد.

    این داستان ادامه دارد...

  26. 3 کاربران زیر از sam127 بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  27. بالا | پست 24

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Sep 2014
    شماره عضویت
    6159
    نوشته ها
    13,512
    تشکـر
    10,854
    تشکر شده 13,740 بار در 6,988 پست
    میزان امتیاز
    24

    پاسخ : .... داستان : دختر مکاره ....

    اقا من داستان های ترسناک دوس ندارم چیزایی جنایی باید فیلمش باشه

    لفتن عشقولی بذار
    امضای ایشان
    زندگی سه دیدگاه داره

    دیدگاه شما
    دیدگاه من
    حقیقت

  28. بالا | پست 25

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Mar 2015
    شماره عضویت
    14030
    نوشته ها
    5,877
    تشکـر
    725
    تشکر شده 3,402 بار در 1,916 پست
    میزان امتیاز
    16

    پاسخ : .... داستان : دختر مکاره ....

    داستان جنایی هستش ترسناک نی

  29. بالا | پست 26

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Sep 2014
    شماره عضویت
    6159
    نوشته ها
    13,512
    تشکـر
    10,854
    تشکر شده 13,740 بار در 6,988 پست
    میزان امتیاز
    24

    پاسخ : .... داستان : دختر مکاره ....

    من عشقولی میخوام:/
    امضای ایشان
    زندگی سه دیدگاه داره

    دیدگاه شما
    دیدگاه من
    حقیقت

  30. بالا | پست 27

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Mar 2015
    شماره عضویت
    14030
    نوشته ها
    5,877
    تشکـر
    725
    تشکر شده 3,402 بار در 1,916 پست
    میزان امتیاز
    16

    پاسخ : .... داستان : دختر مکاره ....

    از پشت سر بهش نزديك شد و دستي به شونه اش زد.

    امید كه يكه خورده بود برگشت اما برخلاف چيزي كه پيشبيني ميشد هيچ گرمي و رفاقتي در چشمانشان نبود..علی با چهره اي عبوس گفت: خوب ، فكرامو كردم


    امید آب دهانش را قورت داد گفت: اينجوري بهتره ، اون نه مال من ميشه نه مال تو بلكه خاطرات خوب رفاقتمون كه اين اواخر به حاشيه رفته بيشتر از اين خراب نشه


    علی سري به عنوان تاكيد تكان داد و گفت: خوب پس بهتره كلا بكشيم كنار ، همونجور كه توافق كرديم تا وقتي كه تقدير سر راه هم قرارمون نداده باهم روبرو نشيم.


    سپس با هم دست دادند و هريك به سمتي رفتند...


    علی خنده احمقانه اي كرد و گفت: چيه رفتي تو فكر؟!؟


    سرش رو بلند كرد كوپه از تكان هاي چرخ و ريل قطار به لرزه افتاده بود ،‌داخل تونل قرار داشتند...


    علی ادامه داد: توام به اين فكر ميكني كه الان درچه حاله؟ كنار همون فكستنيس يا نه؟؟


    امید اخماشو در هم كشيد و گفت: چه توفيقي به حال من و تو داره، ما يه قراري گذاشتيم و كشيديم كنار ، كاري كه بايد ميكرديمو كرديم ، راستش ديگه برام مهم نيست مهم اينه كه تقدير رفيق قديميمونو دوباره بهم برگردوند ...


    علی سري تكان داد و گفت: خب ،‌تو بگو چيكار كردي ، چيكار ميكني ، كجا اصلا داري ميري؟


    امید كه تازه انگار به خودش آمده و از ماشين زمان بيرون زده دستي به صورتش كشيد و گفت: هيچي ، زندگي ميكردم ، كارمند يه اداره شدم، يه زندگي آروم و بي دردسر تا اينكه دو روز پيش يكي اومد كه همه چي رو بهم ريخت!


    علی با كنجكاوي نگاهش ميكرد...


    ادامه داد: تو يه روز كلافه كاري بعد اين همه سال يكي اومد كه بد قاپ دلمو دزديد


    فكر ميكردم بعد اون ديگه نتونم به كسي دل ببندم اما...سپس پرونده اي را از كوله پشتي بيرون كشيد و گفت: اينو ميبيني اون اينو بهم داد و رفت دو روز صبر كردم اما خبري نشد ازش ، هيچ نشوني ازش نبود جز آدرس گنگي كه تو اين پرونده هست به اسم يه پیرزن هستش ،‌منم كارو بارو ول كردم اومدم دنبالش بلكه پيداش كنم...


    علی نگاه عميقي كرد و گفت: عجب!‌ جالبه، ولي من هنوزم تو فكر و خيال شقایقم...


    امید كه گويي از شنيدن اسمش يكه خورده باشه با حالتي دست پاچه از جا بلند شد و گفت: من برم دستشويي بر ميگردم...


    راهرو خالي و صداي ريل قطار طنين انداز شده بود.


    در انتهاي آنجا اتاقك كوچكي قرار داشت كه از قرار معلوم دستشويي بود


    به نقطه مورد نظر رسيد و چندين بار در زد ،‌ بعد از اينكه پاسخي نشنيد در را باز كرد و وارد شد.


    شير آب را باز كرد و مشغول شستشوي دست و صورتش شد ، آيينه بخار گرفته توجه اش را جلب كرد، چندين مشت آب به شيشه پاشيد اما بخار از بين نيمرفت و هرلحظه بيش از پيش ميشد....!!


    كلافه و سردرگم از اين وضعيت دستگيره در را پيچاند كه به بيرون برود اما گويي نيرويي نامرئي پشت در مانع از اين كار ميشد.!؟!


    رنگ از رخسارش پريد ،‌ آرام و قرار نداشت خودش را به در و ديوار ميكوبيد


    برق هم شروع به قطع و وصل شدن كرد و درميان صداي بلند ريل كسي صداي فريادش را نميشنيد. چندين بار ديگر تقلا كرد تا اينكه با ضربه اي پياپي در از هم باز شد و وسط راهرو كف قطار افتاد...


    نفس عميقي كشيد و درحاليكه لباسهايش را ميتكاند از جا بلند شد ، نگاهي به در اتاقك انداخت و سري از تاسف تكان داد.


    به كوپه برگشت ،‌ علی پلكهايش را بسته و مشغول چرت زدن شده بود.


    آهسته قدم برداشت تا خوابش را آشفته نسازد ،‌ همينكه روي صندلي نشست


    علی بدون اينكه چشمانش رو باز كند گفت: حالا كي بايد پياده شي؟؟


    نگاهي به ساعت مچي اش كه عقربه 12 را نشان ميداد انداخت گفت:‌حدود يه ساعت ديگه فكر ميكنم.


    علی با پشت دست چشمان پف كرده اش را مالش داد : خونه كار خاصي ندارم بعلاوه تو هم كه جايي رو بلند نيستي ممكنه گم و گور شي ، منم باهات ميام رفيق...


    امید كه يكه خورده بود سريعا پاسخ داد: نه ، قربونت برو به خونه زندگيت برس.


    اخماشو درهم كشيد و گفت:‌اي بابا نگران چي هستي؟ بعد عمري رفيق قديميمونو پيدا كرديما ، نه خيالت راحت كنارت هستم بعد از اينكه كارت انجام شد ما ميريم سوي خود توام برگرد شهر قبول؟


    امید كمي من و من كرد و سپس گفت: اگه مايلي باشه قبول..


    حدود يك ساعت و نيم گذشت ، ماه پشت ابر لونه و تاريكي حكمفرما شده بود.


    قطار در ايستگاهي رنگ و رو و خالي از سكنه ايستاد. با ديدن نام روستاي مورد نظر كه در پوشه ذكر شده بود ، امید مثل برق گرفته ها از جا پريد: بدو پيمان بايد پياده شيم ، بدو تا راه نيوفتاده..


    علی هم كه دستپاچه شده بود با عجله از جا پريد و قر قر كنان گفت: خوب زودتر ميگفتي...


    دوان دوان از امتداد راهرو عبور كردند ، همينكه قطار آمد شروع به حركت بكنه هراسان از واگن پايين پريدند كه باعث شد كمي پاي امید زخمي بشه...

    این داستان ادامه دارد...

  31. 3 کاربران زیر از sam127 بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  32. بالا | پست 28

    عنوان کاربر
    کاربر محروم
    تاریخ عضویت
    Sep 2015
    شماره عضویت
    21877
    نوشته ها
    2,577
    تشکـر
    2,345
    تشکر شده 1,788 بار در 1,138 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : .... داستان : دختر مکاره ....

    سام ،دوجا اشتباه داشتی ااا یک جا نوشتی بلند نیستی منظورت بلد نیستی هست!! این پیمان دیگه کی بود!!

  33. بالا | پست 29

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Mar 2015
    شماره عضویت
    14030
    نوشته ها
    5,877
    تشکـر
    725
    تشکر شده 3,402 بار در 1,916 پست
    میزان امتیاز
    16

    پاسخ : .... داستان : دختر مکاره ....

    نقل قول نوشته اصلی توسط omidd نمایش پست ها
    سام ،دوجا اشتباه داشتی ااا یک جا نوشتی بلند نیستی منظورت بلد نیستی هست!! این پیمان دیگه کی بود!!
    صبر داشته باش

  34. بالا | پست 30

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Mar 2015
    شماره عضویت
    14030
    نوشته ها
    5,877
    تشکـر
    725
    تشکر شده 3,402 بار در 1,916 پست
    میزان امتیاز
    16

    پاسخ : .... داستان : دختر مکاره ....

    علی دستش را گرفت و از جا بلندش كرد ، هر دو روبروي بناي سنگي كهنه كه نام روستا را بشكلي كثيف داشت ايستادند.


    خوف شب و كوهستانهاي بلند قامت و تاريك دورتار دورشان گويي محاصره شان كرده بودند نماي وحشت آوري به آنجا داده بود.


    صداي جيغ و داد جيرجيرك ها هم براه و تنها منبع روشنايي آنجا چند تيربرق كهنه و چوبي با لامپهايي فرسوده شده بودند.


    پشت محوطه يك راه خاكي و سربالايي قرار داشت كه بسمت روستا ميرفت.


    ناگزير از آن مسير به راه افتادند ،‌چندين مغازه كركره پوش با بافت كاه گل به طور عميقي در خواب فرو رفته و گويي زير چشمي نظاره گر آنها بودند.


    سكوت وحشت آور و فضاي تاريك آنجا در دلشان وحشتي وصف نشدني براه انداخته بود.


    امیدبراي عوض كردن جو سنگين آنجا شروع به سوت زدن كرد و علی هم دست به جيب و كوله بردوش همراهي اش ميكرد...دقايقي گذشت به يك جاده رسيدند كه دورتادورش را درخت پوشانده و بر دامنه كوه واقع شده بود ، تيرك هاي برق هم با فاصله هاي زيادي از هم هر از چندگاهي نوري خفيف به جاده مي انداختند.


    علی با صدايي لرزان گفت: ميگم خوب شد باهات اومدما ، تو مطمئني كه اينجا كسي اصلا زندگي ميكنه؟!؟


    امید سوت زدن رو متوقف كرد و گفت: آره خوب مگه اين خونه ها رو نميبني ؟


    - آره اما بيشتر به متروكه ميخورند تا خونه ، نه صدايي نه نشونه اي از زندگي نميشه پيدا كرد...


    همان لحظه از ته جاده يك پيرمرد محلي با بغچه اي كه بردوش ميكشيد زير نور يكي از تيرك ها ديده بود.


    امید با خوشحالي گفت: ايناهاش اينم يكيشون خدارو شكر ..


    نزديكتر كه شدند علی با صداي بلند گفت: ا ببخشيد عموجان ...


    پيرمرد بي تفاوت گويي كه اصلا صداي آنها را نميشنيد به راهش ادامه داد و از كنارشان عبور كرد..؟!!؟


    امید ماتش برده بود: حاج آقا با شماييم يه لحظه ميشه وايستين!


    نگاهي بهم رد و بدل كردند ، علی گفت: شايد ناشنواس وايسا ،‌ سپس بسمتش رفت


    امید زير لب گفت:‌‌ نابينا هم هست گويا.


    دوان دوان به كنارش رفت و دستش را روي شونه اش گذاشت


    پيرمرد سرش را بلند كرد و حدقه سفيد چشمانش باعث شد كه علی مثل برق گرفته ها از جا بپرد ، پيرمرد سري تكان داد و به راهش ادامه داد و درتاريكي گم شد..!!!


    علی دستي به پيشاني خيس از عرقش كشيد و بسمت امید برگشت


    -چي شد؟‌


    - هيچي ، نميدونم ، بنده خدا مشكل داشت كلا..


    امید متعجب گفت: حالا چكار كنيم ؟ از كي آدرس بپرسيم!؟


    علی هم با حالتي مصمم گفت: بايد به راهمون ادامه بديم تا ببينيم به كجا ميرسيم...


    ماه همچنان پشت ابر لونه كرده بود.


    دقايق ديگري گذشت ، در مسير علی براي اينكه كمي فضا رو آرام كنه شروع به شوخي هاي بي مزه كرد: ميگم توام عاشق شدنات كلا ماجرا داره ها


    امید چشمانش را تيز كرد : اونجارووو علی!!!


    بغچه اي زير تيرك چراغ برق خودنمايي ميكرد.


    علی با چشماني از حدقه بيرون زده گفت: اين همون بغچه اي هستش كه رو دوش اون پيرمرد بود!!!!؟ سپس هردو خيره به هم نگاه كردند . امید آهسته سربگرداند و گفت: آخه چطور ممكنه؟ پيرمرده كه از اين سمت رفت بغچه هم رو دوشش پس اين؟!؟؟
    علی نفس عميقي كشيد و با حالتي هيجان زده به سمت تيرك رفت و بغچه را برداشت


    سپس گره هايش را باز كرد و چندين ملحفه خونين بيرون افتاد...


    آب دهانش را قورت داد و چندين قدم با ترس عقب رفت ، با همان صداي لرزان گفت: اينجا يه خبرايي هست!!!


    امید با حالتي عصبي و رنگ پريده بريده بريده گفت: بايد برگرديم ،‌ زود باش بايد برگرديم..


    عرق سردي بر پيشاني اش نقش بسته بود.


    علی لبهايش را گاز گرفت و گفت:‌ تا اينجاش اومديم بيا باقيشم بريم ببينم داستان از چه قراره ، شايد يكي به كمك ما احتياج داشته باشه...


    امید كه دستپاچه شده بود چند قدم به سمت عقب برداشت و گفت: من ديگه نيستم ،‌اگه ميخواي بري خودت برو

  35. کاربران زیر از sam127 بابت این پست مفید تشکر کرده اند


اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. غار کرفتو، دیواندره، استان کردستان
    توسط سوگل1 در انجمن گردشگری
    پاسخ: 16
    آخرين نوشته: 06-02-2015, 12:33 PM
  2. روستای پالنگان، استان کردستان
    توسط سوگل1 در انجمن گردشگری
    پاسخ: 15
    آخرين نوشته: 06-02-2015, 12:26 PM
  3. زیبایی های استان گلستان 11
    توسط احمد یوسفی در انجمن اس ام اس و نوشته های زیبا
    پاسخ: 59
    آخرين نوشته: 05-19-2015, 10:58 PM
  4. دستات تو دستای کیه؟
    توسط Alisbi در انجمن گپ خودمانی
    پاسخ: 18
    آخرين نوشته: 01-06-2015, 02:05 PM
  5. مراکز مشاوره شهرستان های استان خوزستـان
    توسط *P s y C h e* در انجمن معرفی مراکز روانشناسی و مشاوره در استانها
    پاسخ: 0
    آخرين نوشته: 08-20-2013, 12:39 AM

لیست کاربران دعوت شده به این موضوع

کلمات کلیدی این موضوع

© تمامی حقوق برای مشاورکو محفوظ بوده و هرگونه کپی برداري از محتوای انجمن پيگرد قانونی دارد