سلام
چند سال پیش با همسرم آشنا شدم. دوران دوستی خیلی خوبی داشتیم. اون دوران مشکلات زیادی داشتم و خیلی خیلی کمکم کرد. البته منم به اندازه خودم کارهای زیادی براش کردم. هنوز دو ماه از نامزدی نگذشته بود که پدرم فوت کرد و یه عالمه مصیبت ریخت سرم. بهتره تعریف نکنم، خودش یه مصیبت نامه طولانیه!
به همه بدبختی و مشکلات زندگیمون رو شروع کردیم. یک سال اول خوب بود. من هم برای مشکلات روحی که برام پیش اومده بود
مشاوره رفتم و حالم خیلی بهتر شد.
اما چند ماه پیش با یکی از دوستانش توی شهر مادریش یه کار جدید شروع کرد. اوایل هفته ای دو روز میرفت و من تنها می موندم. فکر کردم اینطوری اون زودتر به خونه برمیگرده. بعد از چند ماه از شغل قبلیش استعفا داد و هفته ای پنج روز تهران نبود! اختلافات ما شروع شد.
میگفت تو این خونه و وسایل رو به من ترجیح میدی و همراهم نمیای. مثل زنهای مردم بیا و دوش به دوش شوهرت کار کن. بعد مشورت با مشاورم تصمیم گرفتم که باهش برم. یک ماه همراهش رفتم. از صبح باهاش بیرون میرفتم تا آخر شب. اصلا نق نمیزدم. کمکش میکردم. و خیلی سعی میکردم کار یاد بگیرم و مفید باشم.
اما الان گیر داده برگرد سرخونه و زندگیت. با من نیا.
اولش گفت نمیخوام خسته بشی و از برنامه های زندگیت جا بمونی، بعدش گفت دوست ندارم زن کار کنه، بعدش گفت برای محافظت از خودته! الان هم میگه تو آرامش روانی منو بهم میزنی!!!
میگه اخلاقت بده! همه ازت بد میگن! میگن زنت با همه بد رفتار میکنه و ...
در صورتی که کارمندهای خانمش همه میگن که من خیلی منطقی و خوش برخوردم، میگن بهم عادت کردن و خیلی کمکشون میکنم!
خلاصه روزگارم سیاه شده. بهم بی احترامی میکنه. نسبتهای بد میده، میگه روانی هستی، بی ادبی، با مردم سازگاری نداری و ...