نمایش نتایج: از 1 به 5 از 5

موضوع: ارتباط با دیگران

1319
  1. بالا | پست 1

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Mar 2016
    شماره عضویت
    26893
    نوشته ها
    2
    تشکـر
    0
    تشکر شده 0 بار در 0 پست
    میزان امتیاز
    0

    Question ارتباط با دیگران

    سلام خسته نباشین
    مشکل من اینه که نمیتونم تو جمعی که هستم به دیگران ارتباط برقرار کنم حتی با دوستای قدیمیم تو دانشگاه وقتی میبینمشون احساس میکنم که قریبم پیششون بعد فوت مادرم این اتفاق ها افتاد حس میکنم همه جز یکی دو نفر فرار میکنن ازم یا اینکه شاید میترسم با کسی حرف بزنم یا وقتی که با بزرگتر از خودم حرف میزنم نمیتونم مطلبی رو که تو فکرمه رو به طرف مقابلم خوب تحویل بدم لطفا کمک کنین که چطوری مشکلمو حل کنم خیلی ممنون

  2. بالا | پست 2

    عنوان کاربر
    کاربر محروم
    تاریخ عضویت
    Sep 2015
    شماره عضویت
    21877
    نوشته ها
    2,577
    تشکـر
    2,345
    تشکر شده 1,788 بار در 1,138 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : ارتباط با دیگران

    سلام،شما سن و جنسیت، و از بچگی همینجوری بودید؟قبل فوت و بعد فوت مادرتون اخلاق تون به نظرتون تغییر کرده؟!غیر این حادثه !شوک دیگه ای به شما وارد نشده!!استرس و اضطراب به خاطرش داشته باشید؟
    اطلاعات عمومی شما در چه حد هستش ؟تو جمعی که هسید در موضوع اطلاعات دارید نمی تونید حرف بزنید یا نه ؟

    حالا هرچی به ذهنت میرسه ممفید باشه بیان کنید تا دوستان و مشاوران سایت کمک تون کنند.

  3. کاربران زیر از omidd بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  4. بالا | پست 3

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Mar 2016
    شماره عضویت
    26893
    نوشته ها
    2
    تشکـر
    0
    تشکر شده 0 بار در 0 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : ارتباط با دیگران

    سلام اسمم پوریاس 22 سالمه نه قبل فوت مادرم اینطوری نبودم حتی فکر کنم پر انرژی تر از من نبود تو هم سنای من به اطلاعات عمومی هم برسیم واقعیتش از بچگی ما ماهواره داشتیم و به کانال های ترکیه من نگاه میکردم اصلا زندگی میکردم با برنامه هاشون کانال های خودمون رو فک کنم 6 7 سالم بود شناختم خوشم نیومد بخاطر اون نتونستم همرنگ خیلیا بشم بعدش محیط خانوادم:بابای من دو زن داشت یعنی یه روز تو خونه ما بود یه روز خونه اونیکی همسرش بعد اینکه مامانم فوت کرد من اومدم این یکی خونه که سه تا بزرگتر از خودم خواهر ناتنی دارم بعد اومدن من به اون خونه یعنی با یه ماه فاصله بعد فوت مامانم اون یکی زن بابام هم فوت میکنه الان تو خونه منم و خواهرم و بابام این از شرایط خونمون دیگه طوری شده که قتی بابام میبینه اعصابم خورده خودش بهم سیگار روشن میکنه مشکل من کلا اینه که اعتماد به نفسم کلا شکسته کسی(مثل مامانم) رو هم ندارم که بهم امید بده یا اعتماد به نفس بده راهنماییم کنید

  5. بالا | پست 4

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Apr 2015
    شماره عضویت
    14669
    نوشته ها
    14
    تشکـر
    3
    تشکر شده 5 بار در 4 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : ارتباط با دیگران

    من اعتماد به نفس ندارم

    از سن12 تا الان

    به طوری ک وقتی وارد جمع میشم حالم بد میشه

    چی کار کنم؟؟

  6. کاربران زیر از sarina0 بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  7. بالا | پست 5

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Feb 2016
    شماره عضویت
    26659
    نوشته ها
    2,494
    تشکـر
    2,521
    تشکر شده 1,530 بار در 1,089 پست
    میزان امتیاز
    12

    مشکل با همسران برادران

    سلام دوستان وقتتون به خیر
    من یه مشکلی دارم که خیلی مفصله ولی سعی میکنم خلاصه اش کنم
    من دو تا زن داداش دارم که به قول برادرم کلا از عروس شانس نیاوردیم، زن داداش اولیم یه آدم عصبانیه با اینکه خودشم بارها میگه دست خودم نیست و داداشم میگه گاهی خیلی عصبی میشه و گریه می کنه دست خودشم نیست! ولی میاد روی بقیه خالی میکنه مخصوصا من!!! من هم تا قبل اینکه این دو تا دختر بیان تو خونواده مون هیچ دختری تو خونمون نبوده و تک دختر خونواده بودم و معمولا همیشه مورد توجه خونواده ام و مخصوصا مادرم بودم، ولی وقتی داداشام ازدواج کردن من با همسراشون مثل خواهر بزرگتر و نداشته خودم باهاشون سعی کردم رفتار کنم اما اون ها متاسفانه از محبت و سادگی من و خونواده ام سوع استفاده کردن و نشون دادن لیاقت اون همه محبت و احترام رو ندارن متاسفانه...!
    دومی هم که اساسا مشکل اخلاقی و روانی داره، با مشکلات زیادی که با برادرمم داشت یه ماه از ازدواجشون نگذشه بود کارشون به طلاق کشیده شد ولی با بدبختی و پا درمیونی بقیه هنوز دارن زندگی میکنن اما خدا میدونه چجوری زندگیمونو جهنم کردن، با اومدن زن داداش اولیم چون با ما زندگی میکردن ، معمولا ایشون از عالم و آدم طلبکارن..!شرایط من انقدر بد شد توی خونه که توی دانشگاه کارم به مشروطی رسید و بدترین مشکلات رو داشتم... بعدش که اونا مستقل شدن تا اومدیم یه نفس راحت بکشیم داداش دومیم ازدواج کرد و همه آرامشمون از دست رفت...
    بعد مدتی با هزارتا بدبختی و مشکل این ها هم مستقل شدن .. ولی همسرش هنوز مشکلش حل نشده داداشم که روانپزشک برده بودش بهش گفته بود که فقط یه جا تو دنیا ممکنه همسرت درمان بشه یه مرکزی هست توی آلمان که اونم قطعی نمیشه گفت درمان بشه یا نه!
    داداش دومیم خیلی اهل معاشرت و رفت و آمد و دور همیای خونوادگیه، اما همسرش همیشه یه مشکلی درست میکنه متاسفانه..
    من هم وقتی شناختمشون که چجور آدمایی هستن و برخوردای بدشون رو با همه اعضای خونواده ام حتی والدینم دیدم یکی دوبار باهاشون بحثم شد اما بعد دیدم اینا درست بشو نیستن بیخیال شدم چون داشتم خیلی آسیب میدیدم، بعدش تصمیم گرفتم به خاطر اول خدا و بعد داداشام و اینکه اون ها از من بزگتر هستن بهشون احترام بذارم ولی اصلا دوست ندارم باهاشون صمیمی باشم اما خب از روی اجبار باید باهاشون ارتباط داشته باشم... با همه بحثا و دردسرایی که پیش میاد من سعی میکنم به مادرم دلداری بدم که کمتر غصه شون رو بخوره ولی خب خودم گاهی واقعا داغون میشم چند روز پیش هم سر یه موضوعی با دومیه بحثم شد که واسته تون توضیح میدم ببینین مقصر من بودم یا ایشون!؟
    چند روز پیش دومیه اومده بود خونه ما و من تنها خونه بودم دیدم حالش ظاهرا خوب نیست منم حوالپرسی کردم خواستم برم ازش پذیرایی کنم دیدم گفت حالم بده و این چیزا، منم گفتم شاید با داداشم حرفشون شده و به من ارتباطی نداره دخالت کنم چون واقعا دیگه حوصله شونو هم ندارم... بعد که همش اینجوری حرف میزد گفتم اشکالی نداره چیزی نیست درست میشه، دیدم گفت نترس ما دعوامون نشده، یه اتفاقی پیش اومده که داداشت گفته به تو نباید بگم چون ممکنه حالت خیلی بده بشه، منم آدم حساسی هستم ترسیدم واسه خونواده ام اتفاقی افتاده باشه یا اقوام ، چون والدینم و داداش کوچیکم خونه نبودن اون روز و قرار بود شبش بیان، من هم خیلی ترسیدم گفتم خب حرف بزن بگو چی شده چرا آدم رو سکته میدی، بعدش دیدم گفت نه نه توروخدا از من نخواه چیزی بگم داداشت بفهمه من بهت گفتم دعوام میکنه تا شب صبر کن خودش بهت میگه بعدش دیدم رفت یه پتو آورد گفت من وقتی عصبی بشم و غصه بخورم کمرم درد میگیره ، منم دیگه چیزی نگفتم به داداشم زنگ زدم و بعدش معلوم شد دایی ام بر اثر یه حادثه ناگهانی توی آی سی یو بستری شده...! بعد اون اومد ازم پرسید گفت که چی شده و این ها منم گفتم مگه خودت نمیدونستی، منم زودی حاضر شدم خواستم زودتر خودمو به بیمارستان برسونم اون هم بلند شد و گفت منم باهات میام خدا میدونه تا رفتنم به بیمارستان چجوری گذشت واسم انقدر پریشون بودم که سربازای دم در هم نتونستن جلومو بگیرن...
    خلاصه تا تاریک شدن هوا تو بیمارستان بودیم با یه حال خیلی بد...
    بعدش که خداروشکر خطر تا حدود زیادی رفع شده بود ما میخواستیم یه سر بیایم خونه من و زن داداشم با ماشین بابام اومدیم توی راه بابام داشت در مورد اون جریان حرف میزد منم گفتم من تا مرز سکته رفتم بابام پرسید که چجوری با خبر شدی و این چیزا منم گفتم زن داداشم اومده خونمون با پریشونی گفته یه اتفاقی افتاده که فعلا تو نباید بدونی چون اگه بهت بگم ممکنه بلایی سرت بیاد! بعدشم به زن داداشم گفتم اصلا کار درستی نکردی چون یا باید خودت رو کنترل میکردی کلا هیچی نمیگفتی یا وقتی حرف زدی باید همه چی رو میگفتی که منم حالم اونقدر بد نشه بعدش دیدم من من کرد گفت من اینجوری نگفتم، بابام هم بهش گفت چرا این کارو کردی؟ دیگه هیچ جوابی نداشت منم خیلی عصبانی شده بودم، بعدش گفت تو چرا انقدر عصبانی میشی منم گفتم اگه کسی بیاد اینجوری به خودت بگه پا میشی میرقصی یا حالت تا مرز سکته میره!؟
    دیگه میدونست کارش درست نبوده چیزی نگفت، همش میگفت من اینجوری نگفتم و این چیزا... با اینکه خدا شاهده همینجوری به من گفت..
    بعد که اومدیم خونه اونا هم اومدن خونه ما و قرار بود ما شام مختصری بخوریم و دوباره بریم بیمارستان، من حالم خوب نبود و از سر درد و کمر درد کلافه بودم مادرمم خونه نیومده بود زودی مشغول شدم یه شام حاضر کنم دیدم زن داداشم اصلا نیومد توی آشپزخونه بگه کمکت کنم یا چیزی! منم از داداش کوچیکم کمک گرفتم شام رو حاضر کردم بعدش متوجه شدم ایشون طلبکار شدن...
    داداشم که همسرشه اومد ازم جریانو بپرسه بعدش صداش زد گفت بیا ببینم بین شما چی شده منم جریانو توضیح دادم بعد دیدم جلوی بابام و داداشم برگشت گفت تو خیلی قدی مثل رئیس جمهورا رفتار میکنی و من مگه چیکار کردم جلوی بابات تو ماشین میخواستی منو بخوری!
    منم نمیخواستم چیزی بگم چون بالاخره اونا مهمون بودن خونه ما و اون از من بزرگتر بود و بازم ادامه داد، من هم دیگه نتونستم تحمل کنم از عصبانیت داشت بدن میلرزید که اون حرفارو بهم گفت گفتم من چه بدی در حقت کردم مگه؟ تو عصر رفتارت خیلی اشتباه بوده و بعدشم جای معذرت خواهیت طلبکار شدی که هیچ ، از وقتی با اون حال بدم اومدیم خونه و عجله ای مشغول شام درست کرد نشدم اصلا یه سر اومدی آشپزخونه کمکم بدی؟ الانم که داری بهم توهین هم میکنی؟
    بعدشم گفتم باید خجالت بکشی اینجوری حرف میزنی بعدش داداشم و بابامم که شاهد ماجرا بودن گفتن تمومش کنین و بعد به اصرار داداشم ظاهرا آشتی کردیم ولی انقدر ازش بدم میومد دلم میخواست موهاشو بکشم! و دیگه تو خونه مون نبینمش!
    بعدشم به داداشم گفتم دوره خوبی نیومده مگه من چه بدی در حق زنت کردم که باهام اینجوری حرف میزنه اون هم مثلا میخواست ماجارا تموم بشه پادرمیونی کرده بود که درست نشد هیچ بدتر هم شد، بعد اون جریان هم دیگه واقعا غیر قابل تحمل شده واسم، به هیچ قیمتی حاضر نیستم ببینمش ولی خب به خاطر داداشم مجبورم تحملش کنم ، البته از خیلی وقت پیش که چند بار اخلاقاشو دیدم و میدونستم مشکل روانی داره سعی کردم باهاشاون زیاد روبرو نشم حتی به خونواده ام هم گفتم به خاطر داداشام کاریشون نداشته باشین، ولی خب همیشه هر اخلاق بدی اونا انجام میدن من بیچاره باید کلی حرص بخورم خیلی سعی میکنم اینجوری نباشم ولی خب همیشه هم نمیشه بی تفاوت بود، مادرمم همش میگه اشکالی نداره تو حرص نخور اونا درکشون پایینه به خاطر برادرات که انقدر خوبن چاره ای نیست و باید تحملشون کنیم ولی خب منم آدمم یه دختر حساسم تو عمرم طوری رفتار نکردم که کسی بهم تذکر بده یا بخواد بهم توهین کنه خیلی حساسم و این زن داداشام با بدرفتاریشون با من و خونواده ام گاهی کاسه صبرم رو لبریز میکنن و همش باید حرص بخورم...!
    به نظرتون چیکار کنم که انقدر غصه پایین بودن درک و شعور این ها رو نخورم؟
    آخه واقعا این انصافه یکی دیگه بد رفتار میکنه بقیه باید این همه حرص بخورن...
    من یکی حاضرم بمیرم ولی این مدل رفتار و اخلاقی نداشته باشم واقعا...

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

لیست کاربران دعوت شده به این موضوع

کلمات کلیدی این موضوع

© تمامی حقوق برای مشاورکو محفوظ بوده و هرگونه کپی برداري از محتوای انجمن پيگرد قانونی دارد