سلام به همه ی دوستان در این تالار.نیاز به مشورت دارم بخصوص با کسایی که شرایطی مشابه شرایط منو تجربه کردن.
هفت ماه از ازدواجمان میگذره و به خاطر علاقه به بچه و البته یه سری مشکلات هورمونی تصمیم گرفتم باردار بشم.با خانواده همسرم فامیلیم اما قبل این ازدواج رابطه چندان مطلوبی بین خانواده هامون نبود بهتره بگم ما (من و شوهرم) خانواده هامونو متقاعد کردیم تا باهم ازدواج کنیم و اونا به زور بعد هفت سال راضی شدن. خونه ای که توش زندگی میکنم نزدیک مادر شوهر و خانواده شوهرمه.اوایل چندان برام مهم نبود اما حالا می بینم با این همسایگی و ذهنیت بدی که ازم دارن این همسایگی مایه آزارم شده. شوهرم روزی چند بار به مادرش س رمیزنه حتی شب که من تنهام حتی وقتی ازش میخوام حداقل ساعتشو تغییر بده. مادر شوهرم همه ی رفت و آمدهامو چک میکنه و به اطلاع شوهرم میرسونه.حتی ازش راجب چیزای خیلی پیش پا افتاده خونه مثل چی خوردی چی گفتی یا فلان غذا رو چند بار و کی خوردی می پرسه. گاهی از خودمم کلی پازپرسی میکنه و گفته هام و با شوهرم تطبیق میده و وای به روزی که مطابقت نداشته باشه. البته قبل ازدواج فکر میکردم مادرشوهرمم زن ساکت و آرومیه ولی اصلا اینطور نیست.از وقتی باردار شدم انگار اوضاع بدتر شده. کافیه یه روز یه غذا یا دسر خوشمزه بپزم اون وقت شوهرم هر روز با یه ظرف از همون غذا میاد خونه اونم فقط یه ظرف اندازه خودش. روزهایی که خونه هستم به درخواست شوهرم برای مادرش غذا میفرستم در صورتی که گاهی اصلا حال روحی و جسمی خوبی ندارم .ولی روزی که من میرم خونه مامانم .مادر شوهرم سنگ تمام میذاره و کلی غذا و خوراکی برای پسرش مهیا میکنه. گاهی شوهرم سیر میاد خونه بعد متوجه میشم مادرش با اینکه میدونسته من غذا آماده کردم (چون همه چیزو زیرنظر داره) ولی بهش اصرار کرده غذا بخوره.واقعا کلافه ام.به جای اینکه تو این شرایط بارداری به فکر سلامتی خودم و بچه م باشم انگار به یه مسابقه خوانده شدم. کافیه شوهرم چیزی ازم بخواد که حوصله انجام دادنشو ندارم بعد میبینم رفت خونه مادرش و ... . اینم بگم شوهر من فرزند آخر مادرشه پنج تا برادر دیگه به جز خودش داره و تو دوران کودکی یتیم شده.