نمایش نتایج: از 1 به 4 از 4

موضوع: خانواده همسرم

1367
  1. بالا | پست 1

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Sep 2014
    شماره عضویت
    6241
    نوشته ها
    5
    تشکـر
    1
    تشکر شده 3 بار در 3 پست
    میزان امتیاز
    0

    خانواده همسرم

    سلام به همه ی دوستان در این تالار.نیاز به مشورت دارم بخصوص با کسایی که شرایطی مشابه شرایط منو تجربه کردن.
    هفت ماه از ازدواجمان میگذره و به خاطر علاقه به بچه و البته یه سری مشکلات هورمونی تصمیم گرفتم باردار بشم.با خانواده همسرم فامیلیم اما قبل این ازدواج رابطه چندان مطلوبی بین خانواده هامون نبود بهتره بگم ما (من و شوهرم) خانواده هامونو متقاعد کردیم تا باهم ازدواج کنیم و اونا به زور بعد هفت سال راضی شدن. خونه ای که توش زندگی میکنم نزدیک مادر شوهر و خانواده شوهرمه.اوایل چندان برام مهم نبود اما حالا می بینم با این همسایگی و ذهنیت بدی که ازم دارن این همسایگی مایه آزارم شده. شوهرم روزی چند بار به مادرش س رمیزنه حتی شب که من تنهام حتی وقتی ازش میخوام حداقل ساعتشو تغییر بده. مادر شوهرم همه ی رفت و آمدهامو چک میکنه و به اطلاع شوهرم میرسونه.حتی ازش راجب چیزای خیلی پیش پا افتاده خونه مثل چی خوردی چی گفتی یا فلان غذا رو چند بار و کی خوردی می پرسه. گاهی از خودمم کلی پازپرسی میکنه و گفته هام و با شوهرم تطبیق میده و وای به روزی که مطابقت نداشته باشه. البته قبل ازدواج فکر میکردم مادرشوهرمم زن ساکت و آرومیه ولی اصلا اینطور نیست.از وقتی باردار شدم انگار اوضاع بدتر شده. کافیه یه روز یه غذا یا دسر خوشمزه بپزم اون وقت شوهرم هر روز با یه ظرف از همون غذا میاد خونه اونم فقط یه ظرف اندازه خودش. روزهایی که خونه هستم به درخواست شوهرم برای مادرش غذا میفرستم در صورتی که گاهی اصلا حال روحی و جسمی خوبی ندارم .ولی روزی که من میرم خونه مامانم .مادر شوهرم سنگ تمام میذاره و کلی غذا و خوراکی برای پسرش مهیا میکنه. گاهی شوهرم سیر میاد خونه بعد متوجه میشم مادرش با اینکه میدونسته من غذا آماده کردم (چون همه چیزو زیرنظر داره) ولی بهش اصرار کرده غذا بخوره.واقعا کلافه ام.به جای اینکه تو این شرایط بارداری به فکر سلامتی خودم و بچه م باشم انگار به یه مسابقه خوانده شدم. کافیه شوهرم چیزی ازم بخواد که حوصله انجام دادنشو ندارم بعد میبینم رفت خونه مادرش و ... . اینم بگم شوهر من فرزند آخر مادرشه پنج تا برادر دیگه به جز خودش داره و تو دوران کودکی یتیم شده.
    ویرایش توسط ساحل آزاد : 03-04-2016 در ساعت 03:10 PM

  2. بالا | پست 2

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Apr 2015
    شماره عضویت
    14456
    نوشته ها
    541
    تشکـر
    6
    تشکر شده 575 بار در 298 پست
    میزان امتیاز
    9

    پاسخ : خانواده همسرم

    شما وارد یه رقابت ناسالم شدین.
    اینکار بالاخره زندگی شمارو متلاشی میکنه. بهتره به جای رقابت، از در رفاقت وارد بشین. در عشق ورزیدن به مادرشوهرتون پیش قدم باشین، حتی در ظاهر.
    میدونم سخته ولی چاره ای نیست. باید کمی سیاست چاشنی زندگیتون کنین.

    مثلا به جای اینکه همسرتون رو تنها به خونه مادرش بفرستین، باهاش همراهی کنین. قرار بذارین هفته ای یکی دوشب رو باهم به منزل ایشون برین و ابدا نباید بدون همسرتون به خونه پدرتون یا مادرشوهرتون برین. شما یک خانواده هستین و دلیلی برای تک روی وجود نداره. باید با زبون نرم اینو به همسرتون توضیح بدین. مثلا اگه قراره تنها به خونه پدرتون برین، به همسرتون بگین: بدون تو خوش نمیگذره... من تنها جایی نمیرم... خانواده م همش سراغتو میگیرن و دلشون تنگ شده برات و...
    اگه همسرتون تنها میره خونه مادرش، بگین: دلم برای مادرت تنگ شده، امشب زودتر بیا تا دوتایی یه سر بهش بزنیم... امشب دسر درست کردم یا غذایی که مامانت دوست داره پختم، بیا بریم امشب خونه شون دورهم باشیم و...

    وقتی غذای خوشمزه ای برای همسرتون تدارک دیدین، لازم نیست به خانواده ش گزارش بدین. اگه ازتون پرسیدن غذا چی پختین جواب سربالا بدین. مثلا چطور مگه؟... هنوز تصمیم نگرفتم... واسه چی میخواین بدونین؟... و...

    وقتی شام میرین خونه مادرشوهرتون به جای اینکه ذهنتون رو درگیر این کنین که چرا غذاش رو مشابه من درست کرده و حرص بخورین، با لبخند بگین: مامان من فلان غذا رو که میپزین خیلی دوست دارم و همه جا میگم فلان غذا رو فقط مادرشوهر من میتونه خوب درست کنه.
    مطمئن باشین از اون به بعد تا مدتها همون غذا رو میپزه و شما راحت به اشپزی دلخواهتون میرسین.

    وقتی از خونه خارج میشین، اگه میدونین ممکنه شمارو ببینن و به همسرتون بگن، شما پیشدستی کنین. قبل از خروج از خونه به همسرتون زنگ بزنین و به بهونه دلتنگی و احوالپرسی بگین: عزیزم دلم برات تنگ شده بود، خواستم هم حالتو بپرسم هم اینکه دارم یه دقیقه میرم بیرون، گفتم اگه چیزی لازم داری بگو بخرم برات و...
    اینجوری هم شوهرتون حس میکنه نقش پررنگی در تصمیمگیری های شما داره و حس قدرت پیدا میکنه.
    هم اینکه اگه احیانا خانواده ش بهش زنگ بزنن تا گزارش کارای شمارو بدن، بهشون میگه در جریانه و چندبار که این قضیه پیش بیاد، کم کم اطرافیان بی خیال زندگی شما میشن.

    البته بهترین کار تعویض منزلتونه ولی اگه فعلا امکانش نیست، میتونین از روشهای بالا استفاده کنین تا زمانیکه اوضاع برای جابجایی تون مهیا بشه.


    موفق باشین.

  3. 2 کاربران زیر از talieh بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  4. بالا | پست 3

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Jan 2016
    شماره عضویت
    26207
    نوشته ها
    711
    تشکـر
    1,293
    تشکر شده 666 بار در 415 پست
    میزان امتیاز
    9

    پاسخ : خانواده همسرم

    دوست عزیزم اتفاقی که داره براتون می افته خیلی بده منم حسه شما رو درک می کنم اما منم با نظر خانم طلیعه موافقم .
    اشتباه ما این هستش که در مقابل جبهه گیری کسی سریع جبهه می گیریم ، به نظر من باید فقط محبت کرد ، دیگه فکر نکن که اون زن مادر همسرته ، فکر کن مادر خودته چون واقعیتش اینه که همیشه باید کنار خودت اونم داشته باشی چه دور باشی و چه نزدیک
    پس بهتره که یکم سیاست داشته باشی و به جای سرزنش کردن همسرت برای رفت و آمد نکردن با مادرش هم به همسرت و هم به خانوادش انقدر محبت کنی که خودشون دست از محبت کردن مستقیم به هم بردارن.
    مثلا من انقدر اسرار می کنم که برای مثال هر از چندگاهی برای مادر شوهرم یه کادویی چیزی بخرم درحالیکه که همسرم می دونه من برای مادر خودم نمی خرم ، اگر اون نخره می رم حتما یه چیزی می خرم براش ، و مثلا اگر همسرم می رفت یه شاخه گل می خره من می رم یه پیرهنم براش می خرم .
    و اینکه زیاد برید خونشون هر وقت دیدید همسرتون اونجاست شما هم برید اونجا ، تا هر وقت که موند اونجا بمونید. به همسرتون انقدر محبت کنید جلوی اونها که بدونن دیگه محبت بیشتری نمی تونن ارائه بدن، مثلا اگر گفتن پسر ما تکه و هیچ کی تو دنیا اینطوری نیست بگو بله همسره منه دیگه و از این حرفها..
    مطمئن باش که همه چی درست می شه و بعد یه مدت بی خیال می شه و می زاره زندگیتو بکنی.
    موفق باشی

  5. بالا | پست 4

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Dec 2015
    شماره عضویت
    25493
    نوشته ها
    100
    تشکـر
    83
    تشکر شده 91 بار در 58 پست
    میزان امتیاز
    9

    پاسخ : خانواده همسرم

    به نظر من شما خیلی حساسی خدا رحمت کن مادر بزرگم ما یه خونه سه طبقه دارین که مال خودمونه تا وقتی مادر بزرگم زنده بود توی یکی از طبقه های خونه ما زندگی می کرد هم من هم پدرمم هم خیلی دوسش داشتیم من خودمم هم تا 14 سالگی شبا پیش مادر بزرگم می خوابیدم خیلی هم مهربون بود بعد از 14 سالگی هم روزی سه چهار بار می رفتم بهش سر می زدم پدرم هم که ناهار رو سر کار می خورد وقتی هم که از سر کار می اومد دو سه بار می رفت یه نیم ساعت پیش مادر بزرگم منم تو بچگی چون مادر بزرگم پیش ما می شست مهمون زیاد داشتیم و خدا رو شکر همیشه هم بازی داشتیم .
    حالا اینا که شرح حال ما من هر وقت می رفتم پیش مادر بزرگم می پرسید ناهار چی خوردید یا شام چی خوردید کجا رفتید یا کیا خونتونن و از این جور سوالا بابام هم که شام غذای هر کدوم دوست داشت می خورد اگر هم هم غذای مادرش و هم از غذای مامانم دوست داشت از هردوش می خورد اگر هم هیچ کدوم دوست نداشت نون پنیر می خورد حالا شما هم خودت به خاطر چهار تا سوال بی مورد اینکه همسرتون خونه مادرش شان خورده ناراحت نکن هرچی به این مسائل سخت بگیری خودت اعصابت خورد می شه حداقل که از نظر مردا فکر نکنم خیلی مهم باشه شاید واسه شما خانوما مهمه ولی باز هم از نظر من خودتون ناراحت نکنید.

    فرستاده شده از E2333ِ من با Tapatalk
    امضای ایشان
    esmiz

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

لیست کاربران دعوت شده به این موضوع

کلمات کلیدی این موضوع

© تمامی حقوق برای مشاورکو محفوظ بوده و هرگونه کپی برداري از محتوای انجمن پيگرد قانونی دارد