باسلام.روحیه ام خیلی ضربه دیده.اولا اینکه توی زندگیم خیلی سختی کشیدم بیش از اونچیزی که فکرشو بکنید.از هر لحاظ.مالیی.خانوادگی.پرخاش و بیماری عصبی مادرم.کتک ایشان تو بچگیو ... الان تواین سنم تبدیل به یه فرد مریض شدم.2سال قبل روانپزشک رفتم قرص سرترالین و بوپروپیون میخوردم.سه باره که خودسر قطع میکنم.کم کم قطع کردم البته . شدیدا استرسی ام . من خودمو مقصر نمی دونم . با 3 4 نفر برای ازدواج آشنا شدم نامردی خیانت دیدم . بار آخر پسره منو خیلی خواست با خانوادش جلو اومد بخاطر شرایط مالیش خانوادم ردش کردن.قرار بود منتظرش بمونم و بیاد ولی اخر راه ازم حلالیت خواست رفت . همه و حتی خانوادم میگفتن این تورو دوست نداره ولی چون می خواست باهام ازدواج کنه نمی تونستم قبول کنم دوسم نداره.الان هروقت یاد حرفاش و آرزوهامون میافتم روزی سه چهار مرتبه حالم بقدری بد میشه یا سست میشم میافتم زمین در حد گریه ، یا ضربان قلبم میره بالا اذیتم میکنه یا اینکه احساس میکنم الانه که از حال برم . یه لحظه میخندم یه لحظه گریه . به مظلومیت خودم دلم میسوزه . خیلی راحت گذاشت و رفت . اعتراضیم نکردم . جز سکوت . وقتی بهم تداعی میشه این همه مدت دوسم نداشته تمام غرورم و انرژیم و وجودم تباه میشه . ذهنم دنبال چراهایی هست که همش با هم توی مغزم در حال جنگن . نمیدونم مبتلا به مریضی روانی میشم یا نه . اما غیرعادیم . یه لحظه ناخوداگاه یه جائی یه چیزی یادم میاد داغ میشم انگار حمله روانی بهم میاد . از همه شاکی میشم . بستگی به اطرافیانم داره که حرفی میزنن اگه بتونه قانعم کنه آروم میشم.اما بعدش دوباره روز از نو روزی از نو . قساوت قلبش اذیتم میکنه چطور با احساساتم بازی شد خیلی رااااااااااحت الان تو خوشیاشه