با سلام
کسی هستم که همسرم را با عشق انتخاب کردم و عاشقش شدم یک پسر پاک و ساده که تمام دارائیش صداقتش بود
حسابدار شرکتی بود که در آن کار می کردم
بعد از حدود 2ماه !!!!بهم علاقمند شدیم و تصمیم به ازدواج گرفتیم!!!!؟؟؟
مراسم خواستگاری و بله برون ما در یک شب انجام شد!!!!!
خانواده من به خاطر اینکه پدر و مادرش در شهرستان زندگی می کردند و برای رفت و آمد در جلسات مختلف متحمل سختی نشوند در همان جلسه اول جواب مثبت و تعین مهریه و به طور کل نامزد کردن را قبول کردند که ای کاش قبول نمی کردند!!!؟؟
همسر من در روزهای اول زندگی بسیار مهربان و نرم با من برخو.رد می کرد منظورم از روزهای اول تقریباً 2 هفته اول است ب!!به هرکسی میرسید میگفت آقای ازدواج نکنید خیلی سخته انگار من چه به روزش آورده بودم
روزها گذشت هم روزهای خوب داشتیم و هم روزهای بد
4سال اززندگی مشترکمان گذشت که تصمیم گرفیم بچه دار شویم تا پایه های زندگیمان را محکم تر کنیم!!!!!!!
اما دریغ و افسوس که از زمان بدنیا آمدن فرزندم من دیگر کنار رفتم چیزی که همیشه در موردش به من تذکر میداد!!!
هم اکنون کودم 4ساله شده و من به شدت از همسرم بیزار شدم و فرزندم تقریباً همیشه شاهد مجادله ما می باشد
لطفاً مرا راهنمایی کنید