سلام.خدا رو شکر چنین مکانی هست.ما آلمان زندگی میکنیم.ما منظورم منو همسرم هست.من ۲۰ سالمه و همسرم ۲۷ هر دومون هم فرزند آخریم.ما تقریبا تا یکسال پیش ایران(شیراز) زندگی میکردیم.الان حدوده سه ساله که با همیم البته یکساله ازدواج کردیم.ما قبل از ازداج اصلا با هم دعوا یا حتی بجز بحث ازدواج و رفتن سام زودتر به آلمان بحث دیگه ای نکردیم.ولی از زمانی که مادرشو فرستاد خواستگاری بحثا شروع شد البته منو سام مسئله ای نداشتیم همش سر شرطایی بود که مادر سام میذاشتنو ما ناراضی بودیم حتی خانواده ی منم ناراضی بودن.شرایط مادرسام شرایطی بود که حتی برای دخترای خودشونم هرگز حاضر نیستن بپذیرن.سام ایران نبود وقتی خانوادشو برای خواستگاری فرستاد.سام تو خانواده ای گفت میخواد ازدواج کنه که خواهرا و برادر بزرگترش همه مجردن.من خانواده سام رو نمیشناختم تا قبل از ازدواج .خواهرا و مادر سام شدیدا مذهبی هستن بر عکس سام و برادرش.سام کاملا با اعتقادات منو خانوادم همراه بود .ما خیلی دردسرها کشیدیم که همه از طرف خانواده سام بود درزمان خواستگاری اما وقتی عروسشون شدم ورق برگشت همه چیز تا الان خوب بود اما مادر سام یک بار حرفی بهم زد که توهین بود سام شنید امابه روش نیوورد.بعدش که بهش گفتم میگفت بگو چی گفتن اما من چون نمیخواستم کش پیدا کنه فقط گفتم از الان حواستو جمع کن بهم.سام میگفت حتما تو داری بزرگش میکنی یا اونا شوخی کردن.همش طرف خانوادشو میگرفت حتی درصورتی که من بهش نگفته بودم چی بوده گر چه که سام حرفارو شنیده بود. از وقتی پام رسیده آلمان ما خیلی دعواها داشتییم که حتی همو زدیم.اما این موضوع آخری سر مادر سام هست که ازما خواسته برای عید عکسی بفرستیم که من حجاب داشته باشم.ما که شنیدیم خیلی ناراحت شدیم حتی یکبار سام سعی کرد نظر مادرشو عوض کنه ولی نشد حالا سام رو به روی من ایستاده و داره از خانوادش حمایت میکنه مسئله سر عکس نیست من میخواستم موضوی عکس رو قبول کنم اما این که سام هر چی مادرش میگه رو قبول میکنه و همش طرف اونا رو میگیره و از من حمایتی نمیکنه اذیتم.حتی زمان خواستگاریم هر چی مادرش میگفت میپذیرفت در صورتی که ما واقعا ناراضی بودیم..اینکه سام اشتباهاتشو نمیپذیره اذیتم میکنه.اینکه تو دعوا یا حرف نمیزنه یا حرف بی ربطی میزنه که یه چیزی گفته باشه مسئلست.اینکه تو دعوا حرفی میزنه که مثل مرگ منه مثل گه خوردم ازداج کردم،دیگه نمیخوام و این بار آخر گفت میخواستی عروس خانواده نشی منو میکشه.اینکه سام اگر اشتباه میکنه عذر خواهی نمینه اذیتم میکنه.اینکه حال منو که دو روز غذا نخوردم و روی رگ دستم تیغ کشیدم بخاطر حرفاشو رفتاراش نمیبینه اما نگران مادرشه که اگر زنگ زد در مورد عکس چی بگه.حتی با من سر موضوع عکس بخاطر مادرش حتی قهر کرد.خیلی حالم بده.بی نهایت گریه کردم.این بار بیشتر از همیشه منو شکسته.سام خیلی مغروره و حتی منو با این حال میبینه ولی فکر غرورشه.میدونست رگمو میزنم ولی تنهام گذاشت حتی زنگ هم نزد.یا وسط بحث میره غذا میوره یا میره بیرون یا میره سر گوشیش نه انگار که دارم حرف میزنم یا وسط چه بحثی هستیم.من از خانواده ایم که برای ما تصمیم نمیگرفتنو ما آزاد بودیم اما مشورت میدادن.ما باید چکار کنیم؟