نوشته اصلی توسط
nastaranyaghubi
سلام
6 سال پیش وقتی سال اول دانشگاه بودم به پیشنهاد یکی از معلم های دبیرستانم توی آموزشگاهش شروع به کار نیمه وقت و تدریس کردم, توی آموزشگاه با چند تا دختر و پسر همسن خودم آشنا شدم که اونها هم اونجا انگلیسی درس میدادن. ما 5,6 نفر بودیم که با هم خیلی مچ شده بودیم و دوستی خوبی داشتیم بعد از اتمام دانشگاه من یه شرکت مرتبط با رشته ام استخدام شدم و بقیه بچه ها هم هر کدوم رفتن دنبال زندگی خودشون. بعد از تقریبا 1 سال یکی از پسرها (سهیل)میخواست از ایران بره که بهم گفت برم آموزشگاه ببینمش و خداحافظی کنیم . اون روز رضا یکی دیگه از پسرا که خیلی با دوست بودن هم اونجا بود و شماره من و گرفت اون موقع رضا بعد از تموم شدن دانشگاه رفته بود سربازی . چند ماه بعد از رفتن سهیل از ایران یه روز رضا اومد تو چت با هم صحبت کردیم و گفت کمتر از یه ماه از سربازیش مونده و به من پیشنهاد داد که بیشتر با هم آشنا بشیم ولی من زیاد جدی نگرفتم حرفشو ولی . چند ماهی از سرم بازش میکردم چون اصلا به عنوان شوهر بهش نگاه نمیکردم تا اینکه اون به خاطر اینکه بهم نزدیک باشه نزدیک شرکت ما مشغول بهکار شد و هر روز با من رفت و آمد میکرد, بعد از 6,7 ماه که به همین صورت و بدون رابطه جدی گذشت یه روز بهم گفت که دیگه خسته شده و اگه نمیخوامش رک و راست بهش بگم , دیگه ازش خوشم میومد ولی اون قصد داشت واسه ادامه تحصیل از ایران بره و در ضمن شرایط ازدواج و بردن منو همراه خودش نداشت و من همه ی این مسائل رو بهش گفتم و اون گفت ما میتونیم واسه یکی دوسال دیگه برنامه بریزیم و با هم باشیم و ازم خواست تا موضوع رو به خانوادم بگم و بیاد با پدرم صحبت کنه و خودش موضوع رو قبلا به خانوادش گفته بود . ما با خانواه هامون صحبت کردیم و اونها هم موافق بودن که بدون هیچ مراسم رسمی فعلا با هم باشیم تا 6 ماه بعد که رضا برگرده ایران و اون وقت تصمیم بگیریم. تو تمام مدتی که رضا ایران نبود هم ماهمچنان رابطه عاشقانه ای با هم داشتیم . رضا یه لحظه هم نمیذاشت احساس تنهایی کنم و خانوادشم تو این مدت مرتب بهم زنگ میزدن و هوامو داشتن ولی رضا نتونست سر 6 ماه بیاد و 6 ماه شد 9 ماه . بعد از 9 ماه که اومد 2 هفته اول مثل قبل بودیم و همه چی خوب بود و با هم برنامه میریختیم که به خانواده چی بگیم و چی کار کنیم و البته رضا از نظر مالی خالی شده بود . ولی خانواده رضا گفتن که فعلا نه رضا از نظر مالی شرایط خوبی داره و نه خودشون میتونن بهش کمک کنن. خانواده منم مدام بهم فشار میاوردن که چی شد؟ اگه نمیان جلو معنی نداره دیگه ادامه بدیو از این حرفا . ولی من دوستش داشتم 2 سال از عمرم و صرف کرده بودم و حاضر نبودم قطع کنم واسه همین همش به رضا فشار میاوردم و مدام بحثمون میشد و تو اون 2 ماه که ایران بود حتی چند بار با هم قهر کردیم ولی هر بار رضا زنگ میزد و میخواست که آشتی کنیم بالاخره تصمیم گرفتیم پیش یه مشاور بریم. در نهایت تصمیم بر این شد که رضا تنها بیاد با پدرم صحبت کنه و شرایطش و توضیح بده . ولی رضا دیگه مثل قبل نبود رفتارش خیلی سرد شده بود و هر کاری میکردم نمیتونستم رابطه امون و مثل قبل کنم. 4 ماه پیش رضا برگشت و به بابام گفت که عید دوباره میاد . بعد از اینکه دوباره رفت هنوز سرد بود و رفتاراش همون طوری بود و بعضی وقتها از کاراش خیلی دلخور میشدم ولی تحمل میکردم , نمیخواستم از دستش بدم ولی 40 روزپیش دیگه طاقتم تموم شد و بهش گفتم فکر میکنم دیگه مثل قبل نیستیم و دیگه نمیخوام ادامه بدم و اونم این حرف منو قبول کرد و با اینکه ناراحت شد و گریه میکرد ولی گفتکه اینجوری بهتره و قبول کرد. بعد یه هفته بهم چند بار بهم پیام داد که دلش واسم تنگ شده ولی من جوابشو ندادم یه بارم بهم زنگ زد که گفتم نمیتونم صحبت کنم ولی خیلی دلم واسش تنگ شده بود و میخواستم برگرده , یکی از دوستام بهم گفت که این دفعه که حرفی زد بهش بگو که بهت خیلی بدی کرده, پیش همه کوچیک شدی و احساساتتو به بازی گرفته منم بدون اینکه واقعا این حرفهارو قبول داشته باشم دفعه بعد که پیام داد بهش گفتم(البته یکم پیاز داغشو زیاد کردم و گفتم تو این مدت خیلی حالم بد بوده و ...) ولی با این کار به جای اینکه چیزیو درست کنم بدتر کردم . 2هفته پیش تولدم بود و بهم زنگ زد و تولدم و تبریک گفت حتی روز عیدم سال نو رو تبریک گفت ولی جواب ندادم و آخرین بار 2 روز پیش گله کرد که حتی جواب تبریک سال نو رو ازش دریغ کردم ولی فقط همین نه خودش اومد ایران نه حرفی از درست کردن رابطه زد!! من موندم واین همه آدم که باید بهشون جواب پس بدم از پدر و مادر گرفنه تا دوست و آشنا . نمیدونم چیکار کنم هنوز به خانوادمم جرات ندارم چیزی بگم یعنی اصلا روم نمیشه بگم . لطفا راهنماییم کنین واقعا به کمک احتیاج دارم
ممنون