با سلام
لطفا کمکم کنید
من با همسرم در دانشگاه با هم آشنا شدیم. دو سال نامزد بودیم. البته قبل اون هم مدتی با هم اشنا شده بودیم. بعد دو سال ازدواج کردیم. در طول نامزدی مشکلات زیادی برامون پیش اومد. در دوران آشناییمون خیلی چیزا بودن که بهم دروغ گفته بود. از خلقیات خودش، از خانواده از سطح فرهنگشونو...
من از خانواده فرهنگی بودم و تقریبا مفرح. ولی اون کاملا متفاوت با چیزی که وانمود میکرد. کم کم بعد نامزدی متوجه خیلی چیزا شدم. شهرامون از هم دور بود به خاطر همین قبل عقد تقریبا از وضع کلی خانوادشون نااشنا بودم. متوجه شدم که تنها تحصیل کرده ی خانوادشونه. برعکس چیزایی که گفته بود. دو تا خواهر برادر بودن. متوجه شدم هزینه خانواده به عهده اینه و در حالی که بهم گفته بود پدرش حقوق بگیره و مادرش تحصیل کرده و انصرافی از اموزش و پرورش. خانواده اش همه بی فرهنگ و بد دهن طوری که کم کم که بینشون رفتم برام غیر قابل تحمل بودن. هر دومومن استخدام دولتی شدیم. الان که هفت ماه از عروسیمون میگذره اوضاع بدتر میشه. زندگی من با زندگی خواهرش که شوهرش خونه میخوابه دائما داره مقایسه میشه. من کار میکنم و خرج خونه و اجاره رو میدم و اون کار میکنه خرج زندگی شوهرخواهرشو.
همه ی اینه قابل تحمل هست ولی همسرم اصلا نمیتونه با خانواده ی من کنار بیاد. پدرم از ادامای مشهور و با اعتبار شهره و خانواده ی اون ... و داره دایما اونا رو مقایسه میکنه و کمبوداش هم خودشو هم منو هم زندگیمونو نابود کرده. تعصب بیجا به شهرش، خانواده اش، به هرچیزی که داره غیر قابل تحمله. خیلی عصبی و لجبازه. فورا عصبانی میشه و به هرچیزی بهانه میگیره. خواهرم سه ماه قبل من ازدواج کرد. نمیدونین چجوری عروسیش رفتم. هزار بار التماس،قهر. چون عروسی که شوهرش براش گرفت با عروسی که اون نمیتونست بگیره مقایسه میشد. حسادت نابودش کرده. وضع مالی پایینشون هم اوضاع رو بدتر کرده.
دایما تو دلش وضع زندگی خواهرم و خواهرش رو مقایسه میکنه و سعی میکنه خواهرمو پیش من تخریب کنه. انقدری که من حق ندارم خونه ی خواهرم برم. اولش با شوهرش که استاد دانشگاه بود مشکل داشت و کم کم با خواهرم.خیییییییلی حسادت میکنه. انقدری که بدون هیچ حرفی با هم حرف نمیزنن. انقدر سر همسرم دل مادرمو ش************دم که وقتی یادم میافته از خودم متنفر میشم. سر دو راهی موندم. مخصوصا اینکه اخیرا خیلی بی احساس و مثل مردای 200سال پیش فکر و فرهنگ داره. اوایل سر من منت هم میزاشت که میزاره سر کار برم. با اینکه خرج خونه گردن منه. بهش گفتم میخوام استعفا بدم قبول نکرد. اصلا همون ادمی نیست که تو دانشگاه خودشو معرفی کرده بود. من صبح تا ظهر اداره ام و ظهر تا شب اشپزخونه و کلفتی اونم چون معلمه هفته ای سه روز مدرسه است و بقیه به پشت خوابیده نه میزاره برم خونه مادرم و نه خودش با هیچ کدوم از خانواده ام معاشرت داره. در حالی که وقتی من میرم شهر اونا با همه خانواده اش با اینکه در سطحم نیستن ولی خیلی گرم صحبت میکنم تا اونم با خانواده من همینجوری باشه. موضوع خواهرم و خانواده ی من بزرگترین مشکل من هستن. نمیتونم به خاطر بهانه های بیجای همسرم با همه خانواده ام قطع رابطه کنم. واقعا هزار بار به طلاق فکر کردم ولی سخته قطعی تصمیم گرفتن. چیکارش کنم؟ واقعا به کمکتون احتیاج دارم.