سلام
من حدود پنج ماه پیش با دختری آشنا شدم،اوایل یه رابطه معمولی و کم کم شکل جدی به خودش گرفت.لازمه یه سری مسائل رو باز کنم،ایشون به من گفتن قبلا ازدواج کردن و به تازگی جدا شدن.28 سالشونه و منم 32 ساله هستم.
اوایل از شروع رابطه جدید میترسید اما کم کم وقتی فهمید من با نیت بدی وارد این رابطه نشدم حس اعتمادش جلب شد،منم به مرور هرچی شناختم بیشتر میشد میدیدم دختر خیلی خوبی هست و خیلی از معیارهایی که همیشه تو ذهن من بود رو داره.بعد از تقریبا دوماه بهش گفتم گذشتت واسم مهم نیست و من این دختری که الان میشناسم رو دوست دارم و میخوام شناختمون بیشتر بشه برای یه رابطه همیشگی...
مخالفت نشون داد و گفت شرایط من با تو فرق میکنه،تو یه پسر مجرد و تازه نفسی اما من یه ازدواج شکست خورده داشتم.بعدا الان احساسی تصمیم گرفتی و بعدا این مسائل واست مهم میشه،نمیخوام یه شکست دیگه بخورم و ... اما به مرور که توجه من و برخورد و رفتارم رو دید و فهمید که جدی هستم اونم علاقه نشون داد جوری که خیلی راحت از آینده صحبت میکردیم،از اینکه چیکارا قراره بکنیم،کجاها بریم،چه کارایی نکرده و دوس داره باهم بکنیم،...
واقعا سعی کردم هرکاری واسش بکنم،وقت بزارم،توجه کنم،هرموقع دیدم حال روحیش خوب نیست حتی اگه کار داشتم واسش وقت گذاشتم صحبت کردیم سعی کردم بخندونمش،ببرمش بیرون،باهاش باشم.هیچوقت حتی یک درصد در موردش ذهنیت بدی نداشتم چون واقعا دختر خوبی بود و سعی کردم توی رفتارم و حرفام چیزی نگم که باعث سوتفاهم بشه،واشه خودم گذشتشو یه منطقه قرمز قرار دادم که تحت هیچ شرایطی واردش نشم که حس بدی پیدا کنه یا بخوام به روش بیارم،...
تا جایی که از واژه هایی مثل فرشته یا فرستاده خدا تو زندگیش از من یاد میکرد و میگفت من لیاقت اینهمه توجه و محبت تورو ندارم و ...
از یکماه پیش حس کردم داره رفتارش عوض میشه،همیشه اگه من سرکار بودم و حالی نمیپرسیدم ناراحت میشد و سعی میکردم واسش وقت بزارم و میگفت خیلی واسم ارزش داره این وقتی که واسم میزاری اما کم کم حتی وقتی من دوس داشتم باهاش صحبت کنم،بهش پی ام میدادم،... خیلی دیر به دیر جواب میداد یا میگفت ببخش متوجه نشدم و قشنگ میشد حس کرد تغییر رفتارشو،یه روز سر رفتن مسافرت تنهایی با یه کاروان شد من موافق نبودم و گفتم دوس ندارم تنهایی بری که در اومد بهم گفت تو نسبتی با من نداری و نمیتونی بگی کجا برم کجا نرم،خیلی بهم برخورد که فهمید و بعد عذرخواهی کرد.کم کم صحبت از آینده کم و کم و کمتر شد و اگه من صحبتی میکردم خیلی واضح بحث رو عوض میکرد.چندبار گفتم حس میکنم رفتارت و حرف زدنت عوض شده که با یه حالت تهاجمی گفت من هیچ تغییری نکردم چرا هی اینو میگی؟
یه پرانتز باز میکنم و یه سری مسائل از گذشته خودم میگم:
من تقریبا دو سال قبل از این رابطه با یه دختر بودم که حدود سه سال باهم بودیم و اون رابطه هم جدی بود و حتی خانواده ها هم در جریان قرار گرفتن اما بنا به دلایلی سرانجام نگرفت،وارد جزئیات نمیشم اما فقط لین نکتشو میگم که اواخر اون رابطه تبدیل به یه رابطه یه طرفه شده بود که اگه من تلاشی نمیکردم تموم میشد و هیچ علاقه ای از طرف مقابل دیده نمیشد،دلیل تموم شدنش هم همین مسئله بود و یه پی ام که طرف مقابل واسه کسی دیگه نوشته بود و اشتباهی واسه من فرستاده شد و حرفایی توش بود که ...
واقعا داغون شدم،به شدت از هرزه بودن بدم میاد و واسه همین بعد اون مثل خیلی های دیگه خودمو به گند نکشیدم و فقط چسبیدم به کار.با اینکه موقعیتهای زیادی واسم پیش اومد اما رابطه جدیدی رو شروع نکردم تا زمان آشنایی با این خانم...
کم کم حس بدی که از رابطه یه طرفه از قبل داشتم توی این رابطه هم داشت میومد سراغم،سعی کردم باهاش صحبت کنم و بهش بگم اما هربار یا با شوخی یا با حالت تهاجمی رد میکرد.این اواخر که با خانواده رفته بودن مسافرت و جایی بودن که اینترنت نداشت،تلفنی هم صحبت نمیشد کرد.چون دو روز بود خبری ازش نداشتم اس ام اس دادم و خواستم حالشو بپرسم و اظهار دلتنکی کردم که گفت منکه بهت گفته بودم اینجا نت نیست و نمیتونم صحبت کنم،گفتم بیشتر واسه دلتنگی بود که گفت چرا؟ وقتی یه نفر جواب دلتنگی رو با چرا میده فکر میکنم شاید دیگه حسی به طرفش نداشته باشه...
از اون طرف چون ناراحت شده بودم از رفتارش چند روزی رو سعی کردم زیاد دورو ورش نباشم،بعد چند روز تلفنی صحبت کردیم گفت آشتی کنیم؟منم گفتم فهر نبودیم که بخواییم آشتی کنیم،گفت یعنی هنوز دوسم داری...
از یه طرف بهش علاقه داشتم و از یه طرف این رفتار و یه طرفه شدن رابطه بدجوری اذیتم میکرد،گفتم پیش میرم ببینم چی میشه.شاید از نظر روحی تو شرایط خوبی نیست،سعی کنم درکش کنم و از این فکرا واسه آروم کردن خودم.
تا چند روز پیش سر یه موضوع داشتیم صحبت میکردیم که باز بحث به آینده کشید و گفت بزا من یه چیزی رو رک بهت بگم،واسه زندگی دراز مدت رو من حساب نکن.اینو قبلا سربسته بهت گفتم اما تو جدی نگرفتی،من قصد ازدواج با تو یا هیچ کس دیگه ای رو ندارم...
هرچی ازش خواستم دلیلش رو بگه ،اینکه چرا از اون حرفای گذشته در مورد اینده و اینکه آیا لیاقت منو داره یا نه به اینجا رسیده ،...
فقط گفت هیچ دلیلی نداره،من قولی بهت نداده بودم.تورو و این رابطه رو دوس دارم اما نه واسه ازدواج...
واقعا واسم سخت بود بعد دوسال تنها بودن این رابطه هم به این شکل دربیاد،چون دنبال یه رابطه بی هدف نبودم فرداش بهش گفتم نمیتونم این رابطه رو ادامه بدم با این شرایط
اونم خیلی راحت گفت هرجور صلاح میدونی،بای
-----------------------------------------
ببخشید اگه بعضی جاها وارد ریز صحبتا شدم چون میخواستم دیدی از کل داستان داشته باشین.
الان چند روزی میگذره و بدجوری بهم ریختم،یه کم اعتماد به نفسمو از دست دادم و مدام این فکر میاد تو ذهنم که شاید رفتار من مشکلی داشته،شاید زیادی بهش توجه کردم و واسش وقت گذاشتم،شاید من رفتارم توی رابطه هام درست نبوده که هردو نفر بعد اینکه خیلی اظهار علاقه کردن بعد پشیمون شدن،شاید...
یه نکته دیگه اینکه از نظر ظاهری بد نیستم،خیلی خوبم نیستم.از نظر مالی هم تقریبا خوبم،یعنی نمیتونم اینو قبول کنم که به خاطر ظاهر یا شرایط رفتارا عوض شده باشه
ممنون میشم نظراتتون رو بخونم،اینکه اصلا تموم کردن این رابطه کار درستی بود؟باید میموندم؟اینکه چرا دخترا وقتی میفهمن یکی میخوادشون و نیت بدی نداره ازش فرار میکنن؟