تقديم به آنهايي كه هرگز مادر نمى شوند ....
درست زیر دستم، پایین تر از جایی که قلب خستهام میزد، وجودی بی گناه در فکرِ جان گرفتن بود. میتوانست همان دختری شود که خودش را دست پاچه کنار ساقِ پایم میرساند، بازوانِ کوچک و معصومش را دور گردنم حلقه می کرد تا قلب عصیانی ام لبریزِ شوقِ بافتنِ موهایش شود. میتوانست همان پسری باشد که شعرهای مادرش را هدیه میگرفت و نقاشیهایش را هدیه میداد، و هر بار که سر بر آغوشِ پر آشوب مادر میگذاشت، معجزه وار، بغضی خاموش را شبیه کبوتری سپید، میرهاند و آرامشی ابدی در سینهاش میکاشت. میتوانست کودکی باشد که هر بار نگاهش میکردم، خاطره ی عشقی با شکوه یا شیرینی طغیانی خیال انگیز را در من زنده کند. میتوانست سهمِ من، از پیچیدگی موقرانه دستهایی آشنا بر عطشِ غریبانه ی گیسوانم به نوازش باشد.
یک صبحِ خاکستری، در سکوتی اندوهگین، با چشمهایی که شب و تاریکی و تنهایی را یدک میکشید، دیدم، رویایِ موی بافته و کبوتر سپید و نقاشیهای شاعرانه، آرام آرام از کنارِ ساقِ پا و از گوشه ی دامنم چکه میکند. بی هیچ شکایتی، لاک پشت وار، در خودم فرو ریختم و برای ساعتهای طولانی خوابیدم ... و خوابیدم ... و خوابیدم.
مادری سوگوار ، که در انزوایی مضاعف و در ستیز با دنیایِ پر حقارت جنگ و وحشت و درد، حتی گریستن را از این روزگار خلق تنگ دریغ میکرد.نیکی_فیروزکوهی
از مجموعه ی همه ی مادران به بهشت نمیروند