من و همسرم طی یه بحران هیجانی عرض دو هفته و بدون مشورت و حتی حضور خانواده ها اقدام به ازدواج کردیم.
چالش های زیادی رو با هم در طی سه ماه تجربه کردیم و در نهایت اونقدر به هم عشق ورزیدیم که قصد بچه دار شدن هم کردیم...
و من باردار شدم از امون ماه اول تا الان که ماه ششم هستم نوسانات وحشتناکی رو پشت سر گذاشتیم بارها قصد طلاقمو کرد به عناوین مختلفی. میگفت خیانت می کنم. توهینم می کرد و تحقیر. ماشین عروس می دید منو سرزنش میکرد. خانوادشو وارد عمل کرد هر یه مدت یکبار آسیبهای روحی شدیدی بهم میزدند تو ماه چهارم مادرش سیلی های بدی بهم زد و نهایتا همیشه در آتیش بددهنی و بی مهری و محبتیش سوختم همون مواقع دوستم بهم هشدار
میداد سقط جنین کنم تا زوده و خودمو درگیر مرد بد نکنم ولی احساسات من گل کرده بود و به امید خوب شدنش هر روز رو تلف کردم. الان تموم متدهایی که واسه بیرون کردنم و اینکه خودم باپای خودم برم تقریبا خنثی کردم حالا فقط بدهنیش و بی توجهی و تلخیش واسم مونده. روزها میگذره و حتی سرشو بالا نمیکنه نگام کنه.اینقدر ضعیف و شکننده شدم که براحتی می تونه با کلامش بهم آسیب بزنه. با یه جنین ششم ماهه و یه عمر زندگی سرد و بیروح و تلخ چه کنم؟
فوق لیسانس بودم و6 ماه بود از همسر اولم جدا شده بودم. خونه امو داشتم واسه یه زندگی تازه آماده میکردم.خیالی نداشتم.صبح یه لیوان نسکافهسوار ماشینم میشدم و میرفتم سرکارم...
این مرد که یه سال هم از من کوچیکتر بود جلوی راهم اومد خیلی اصرار کرد گفتم نمیشه گفت بیا ازدواج کنیم تا بهت ثابت کنم من همیشه کنارتم.اول محرم شدیم بعد دو هفته رسمیش کردیم. اما هیچکدوم از قولهاشو عملی نکرد. دوستاش بهش گفتن موفق شدی با این انتخاب.دست از الک و رفیق بازی و زنبارگی برداشت و مصمم پیش رفت ولی من هر لحظه دارم تخریب میشم.بهم میگه چرا سرکار نمیری و ... پول نمیاری و ... شدی نون خور من!
تا تعریفمو میدن باهام خوبه تا خانوادشو می بینه و اونا متلک میزنن بد میشه.وحشی میشه...