سلام.دلم خیلی خیلی گرفته.انقدر که دیگه خودمم تو کارم موندم.نمیدونم چه باید بکنم.29 سالمه.دو ساله که عروسی کردم.یکسال هم با رعایت مسائل شرعی نامزد بودم.اون زمان نامزدم رو به تمام فامیل نشون دادم که اگه من متوجه مشکلات اخلاقیش نشدم اونا بفهمن و بهم بگن.اما همه اونو به عنوان بهترین مرد خونواده می شناسن.خوش اخلاق و خوش برخورد.همیشه خندان و با استعداد.واقعا هم تا دو ماه بعد عروسیمون همین بود.مادرشون زیاد تو سر من میزد.شاید به قول بابام برا اینکه نمیخواست من یوقت احساس برتری جوئی کنم که البته تو خون من نیست از این کارها.چون می دونم ارزش آدما رو خدا تعیین می کنه. نه سطح تحصیلات و درآمدشون. من فوق لیسانس دارم.همسرم دیپلم فنی هستن.اما دستشون تو جیب خودشونه.اهل دختربازی نبودن.اهل سیگار و قلیون و مشروب و رفیق بازی نبودن.اما حتی حاضر نیستن از تجربیات دیگران استفاده کنن.وقتی یه مشکلی براشون پیش میاد و من دلم میخواد بهشون بهترین کمک رو بکنم ازم بشدت ناراحت میشن و قهر و داد و دعوا.و هر دفعه قهرشون تا یک هفته و گاهی ده روز طول میکشه.بازم محبت من قطع نمیشه.مادری نمیکنم براشون.اما وظایف زنانه م ایجاب می کنه اگه جاییشون زخمی شد حداقل بتادین و پنبه بیارم یا نه؟حتی در این حد محبت رو ازمن نمی پذیرن.بدشون میاد.با اینگه تمام فامیلمو بهشون نشون دادم بازم الان دارن ایراد میگیرن که فاملیت اینطور و اونطور.من تو این دو سال یک بار هم اجازه نداشتم فامیلم رو دعوت کنم.همه فامیلم ازم بریدن.هیچ کدوم هم نمیدونن مشکل من چیه.سر پدر مادرشون داد میزنن وقتی من ازشون خواهش و تمنا می کنم احترام این دو بزرگوار رو نگه دارن میگه به تو ربطی نداره.خانواده خودمن.اما حتی از حرفای خودمونی بین پدر مادر من که بی ریا جلو ایشون حرف میزنن ایراد میگیرن. و همه اینا رو تو سر من میزنن.با اینکه شرط من ادامه تحصیل بود،مخالفت کردن با درس خوندنم و من بخاطر حفظ زندگیم پذیرفتم.همیشه هر طور دوست داشته باشن رفتار می کنن.با وجود بیماری پوستی که دارن و مادرشون مرتب من رو به باد توهین میگیرن بابت اینکه نمیبرم ایشون رو برای درمان باز هم راضی به درمان نمیشن.یه جور لجبازی که مادرشونم میدونن.بداخلاقی که خانوادشون هم میدونن.به پدر شوهرم یک بار گفتم کمک کنن بتونم شرایط زندگیمو درست کنم اما ایشون با خونسردی تمام گفتن تمام وظیفه ی من حضور در مراسم خواستگاری شما بوده.این حرفها به من ربط نداره.شوهرم مرتب قهر میکنه و این باعث شده من بشدت با بچه دار شدن مخالف باشم.وحشتزده ام.چون خیلی داشتم از شاگردام که به خاطر این مسائل بین پدر مادرشون تو سن 14 سالگی بدبخت ترین آدم رو زمین می دونستن خودشونو.من چکار کنم؟کجا برم؟اون که راضی نمیشه بیاد مشاوره.من خودم وقت مشاور خانواده گرفتم اما از شما کمک می خوام.برنامه شما رو نگاه می کنه.کاش روش اثر بذاره.کاش خدا یه راهی برام باز کنه.به خدا دستم به جایی بند نیست.ندارم کسی رو که کمکم کنه.دعا کنید خدا معجزه کنه.نمی خوام زندگیم رو بذارم و برگردم خونه بابام.خیلی حالم خرابه.کمکم کنید.