سلام
من 11اسفند یک زایمان خیلی سختی داشتم (زایمان طبیعی)که گیر کردن نوزاد و تکه شدن جفت بود و بودن در اتاقیکه دوتا هم اطاقی پرسروصدا مایه ناراحتی اذیتم بودن و نبودن دکتر خودم و استرس های فراوان.
اینا که تمام شد به خاطراینکه پدر از حاجی های قدیمیه و شوهرم را نامحرم مادر میدونه، بخاطر همین رفتیم خونه مادر بعد از زایمان.
روز نهم دوباره حالم بد شده مصادف بود با روزتولدم و دوباره رفتم بیمارستان که متاسفانه مشخص نشد مشکم و دخترم را پیش مامان و خواهرم (که یکسان کوچیکتره و مثل دوقلوها میمانیم)گذاشتم که باعث شد تا دیر وقت طول بکشه و خواهرم خونه مامانم بمونن و این روز بعد باعث دعوایی بین خواهرم وهمسرش شد.
و این. ادامه داشت تا بیست و پنج اردیبهشت و در تمام مدت من که از ضعف خودم ومشکلات شرک بخیه هامون از همه بدتر گریه های بی امان دخترم و نخوردن غذاهایی معمولی به خاطر نفخ دخترم هیچ انرژی نداشتم باید مراقب حال مادر که داغون بود ازغصه، حال خواهرم، حال برادران که جوش میزدن،مراقب همسرم وپدرم که تنشی بینشان پیش نیاد میبودم.
من تقریبا بیست روز خونه مادر بودم که مراقبشون باشم و بعد از آون آمدم خونه خودمون اما بازم هم هرروز پنج طبقه پله را میومدم پایین پیاده به سمت خونه مامان که ده دقیقه راه بود.
فعلا الحمدالله خواهرم با همسرش بهترن اما هنوز کم وبیش تنش دارند مادر وپدرم دعوا دارند خواهر بزرگترم عصبی شده و برادر ها هنوز به سر جا نیامدن.من هم متاسفانه زخم و عفونت رحمی گرفتم و شیرم خیلی خیلی کم.تمام این مدت تحمل کردم سختی های دوران بارداری که باید هفتادودو پله را تا ماه آخر بالا و پایین میرفتم و بعد از زایمان با تمام دردهایم دلداری به همه بدم و کسی حواسش به من نباشه.
تا دو روز پیش روز نیمه شعبان یک ناراحتی کوچک بین من و شوهرم باعث شد همسرم دخترم را از من برای ساعاتی دور کنه و با التماس برگرداند.
همسرم خیلی پسر خوبی و بیشتر اوقات درک بالایی داره فقط نمیدونم چرا در فصل های گرم هرحال ما دچار بدترین اتفاق عا میشیم.
که متاسفانه همسرم هر بار با ضربه و صدمه به خودش میخواهد قضیه را تمام کنه از تهدید به خودکشی از پشت بوم تا سه چهار بار با چاقو خود زنی،خوردن قرص،اینبار هم که دخترم را به بهانه شیر ندادن من برد و دیروز بعد از آشتی برگه های که مشکلاتمان را توش نوشته بود و من نگه داشته بودم ومیخواستم بخونم دعوا راه انداخت و بعد هم خونه را ترک کرد بعد یک ربع برگشت و گفت داره سکته میکنه و خودش باماشینش رفت و نذاشت من کمکش کنم و امروز هرچی اصسرار کردم استراحتکنه دوباره رفت سر کار.
حالا من نمیدونم که این بیماری هم جز تظاهر های قبلی هست یا نه اما این را میدانم که واقعا کم آوردم و تا جنون و دیوانگی راهی ندارم لطفا کمکم کنید که داغونم.من فرزند پنجم خانواده و دختر دوم هستم و یک خواهر وسه برادر بزرگتر و یک خواهر یک برادر کوچکتر دارم و پدر از حاجی های پول دار قدیمی با طرز فکر متاسفانه غیرتی اشتباه و همسرم تک فرزند یک خانواده خیلی معمولی.
اما من هم همسرم و هم فرزندم را دوست دارم ولی متاسفانه این همه اتفاق های بد و از همه بدتر این رفتار خود زنی همسرم را دیگه نمیدونم تحمل کنم لطفا کمکم کنید