سلام، بنده دختری 25 ساله هستم که همکار پژوهشی حدود 7ماه پیش تقاضای ازدواج نمودند من اولش با سرسختی مخالفت نمودم اما ایشون علاقه نشون دادن و با حرفهای عاشقانه و بی تو نمیتونم زندگی کنم و برات میجنگم.کم کم وارد زندگی من شدن اوایل ایشون خیلی قربون صدقه میرفتن حتی برای شنیدن صدای من کلی منت میکردن تا چند ثانیه صدامو بشنوند اما بعد از گدشت دوماه ایشون خواستن بیان منزل ما تا با خانوادم اشنا بشن.البته ایشون اهل یه استان دیگه هستن و منم شمالی هستم ایشون انسان مذهبی مثل خودم هستن بعد از اصرار ایشون اومدن به منزل ما و البته تنها و بی خانواده اومدن و یک قران اوردن بعنوان هدیه اواخر اسفند 94 بود اما وقتی رفتن منزل دیگه مثل قبل صمیمی نبودن ایشون که هر روز ده بار تماس میگرفتن ایشون که تا نصفهای شب پیام عاشقانه میفرستادن در مورد اینده تصمیم میگرفتن و با خوشحالی قسم میخوردن که تو همه دنیامی اگه خدا تورو به من نده با هاش قهر میکنم گدشت یکماه دیگه نه پیامی نه زنگی هیچی منم هروقت پیام میفرستادم میگفت ده دقیقه دیگه تماس بگیر درست سر ده دقیقه تماس میگرفتم جواب نمیداد ده بار دیگه تماس میگرفتم بازم جواب نمیداد منم از طرفی توی خانواده اصیل و پر احترامی بزرگ شدم که همه جوره خواستگار خوب داشتم نه میگفتم میگفتم که من ازدواج دوست ندارم.اما سر این اقا گفتم من دوسش دارم بابام گفت درامدش کمه تو که توی ناز و نعمت بزرگ شدی میتونی ادامه بدیو کنار بیای گفتم بله.مادرم خیلی دیگه سرزنشم میکنن همش میگن اگر دوست داشت میومد کجاست رفت ودیگه پیداش نیست تو ارزش مارو و خانوادتو پایین اوردی تو همه خواسگارای خوبتو کنار گداشتی خودت عاشق شدی که الان خجالت میکشی دیگه حرف بزنی.بعد عید ایشون وقتی از تعطیلات برگشتن دانشگاه دانشجوی دکتری هستن بازم رابطشون همونطور مثل سابق شد البته ما چند بار بحث کردیم همش میگفتم ما بچه نیستیم بیا رسمیش کنیم اما ایشون میگفتن مامانم مخالفه میگفتم منطقی باهاش حرف بزن مادر حق داره نگران اینده فرزندش باشه میگفت میگه دانشجو جماعت دختراش کثیفن میگفتم بهش بگو تحقیق کنه خیالش راحت بشه میگفت خودش 5 دختر از سن 15 تا 23 سال برام انتخاب کرده منم مجبورم اما تورو هم دوست دارم و ازدواجم کنم تو باید با من باشی مال من باشی میام شمال به بهونه ماموریت پیش تو .