سلام، من یک خانم 29 ساله هستم. فروردین 95 جشن عروسیم بود اما از خرداد 94 که عقد کردیم با همسرم زندگی می کردم. از فرط تنهایی ازدواج کردم چون سه چهارسالی بود تنها زندگی می کردم و از 7 سالگی پدرو مادرم رو از دست دادم سال 90 هم خواهر کوچیکم رو. همسرم لاهیجانیه و من بیرجندی. فرهنگ هامون به شدت با هم فرق می کنه و همسرم خانواده درست حسابی هم نداره، پدر و مادرش از هم جدا شدن. همسرم آدم به شدت بی خیالیه و اصلا قبل اینکه کاریو انجام بده راجع بهش فکر نمی کنه. اصلا همفکر خوبی نیست و تو کارهاش اینقدر بیخیاله که همش از سر باز می کنه. توی این یک سال و چند ماه که با همیم دوبار شغلش رو عوض کرده. همه کارهاش رو مغزمه. تنها خوبی که داره اینه که مهربونه و محبت می کنه. همفکر نیست اما کمکمیده تو خونه. نمی دونم چیکار کنم. میخوام ازش جدا شم اما میترسم از تنهایی. راهنماییم کنید. من به شدت کار می کنم و اون حتی حقوقش هم از من پایینتره. نمیتونم روش حساب کنم. یعنی بهم حس امنیت برای آینده رو نمیده. حس می کنم آدمی نیست که بشه بهش تکیه کرد.