سلام پسری هستم 24 ساله چند ماهیه با دختری دوست شدم حدود 5 ماه از طریق مجازی بدون اشنایی قبلی اول قبول نمیکرد ولی بعد دوسه روز باهام دوست شد تو همون اولا بهش گفتم که اگه ازت خوشم بیاد ازدواج میکنیم تو صحبت های تلفنی متوجه شدم اخلاقش دقیقا مثل خودمه قرار اول خیلی از ظاهرش خوشم اومد تو قرار دوم دیگه کمکم بهش وابسته شدم و عاشقش بعده قرار دوم سه هفته ای از دوستیمون میگذشت فهمیدم که اونم از من خوشش اومده بحثمون رفت سمت همیشه باهم بودنو ازدواج اما بعده قرار سوم یروز بهم گفت تموم کنیم منم بهش گفتم دلیلت چیه اولش نگفت ولی بعد با گریه بهم گفت که قبلا 7 سالی با پسری دوست بودم بهش دیگه اعتماد داشتم یروز بهم پیشنهاد رابطه جنسی داد قبول نکردم ولی مجبورم شدم قبول کنم اما اون روز بکارتم از دست دادم اون پسرم یک ماه بعد ولم کرد نزدیک 1سالو نیم از اون ماجرا میگذره به مادم گفتم بعده کلی نفرین منو برد دکتر تا ببینه میتونه کاری کنع بعد بهم گفت که عمل کرده من اول خیلی شکه شدم ولی بهش گعتم اگه اینجوری که تو میگی باشه و تو گول خورده باشی واسم مهم نیست بعد خیلی کم در اون مورد باهاش حرف میزدم ولی همیشه تو فکرم بود تا اینکه یروز ازش خواستم جزئیاتو بهم بگه اولاش نمیگفت حرفشو میزدم میگفت این رو رابطمون بعدا تاثیر میزاره من اشتباه کردم بتو گفتم ولی نمیخواستم بهت دروغی گفته باشم میترسیدم یه موقع بفهمی من بهش گفتم لطفا جزئاتو برام بگو اون گفتیسری چیزارو من عصبی شدم ولی بروش نیوردم من فکر میکردم پسره فقط بکارتشو ازش گرفته ولی پسره ازش لذتم برده بوده بعد گعتم بازم اشکال نداره گول خورده یکم که گذشت یجورایی متوجه شدم اون واقعا منو دوست داره و عاشقم شده میگه تو فقط منو درک کردی حتی خانوادم درکم نکردن در ضمن پدر مادرش 7 ساله جدا شدن منم واقعا دوستش دارمو حس میکنم خیلی بهش وابسته ام ولی همش اون صحنه ای که با اون پسر داشته رو تو ذهنم تجسم میکنم حالم خراب میشه همش میخوام فکرشو نکنم نمیشه تا اینکه چند روز پیش باز با نارحتی تمام بهم گفت من دروغ گفتم هنو عمل نکردم چون پولشو ندارم دکترم رفته خارج این باعث شد این موضوع ملکه ذهنم شه باز بهش گفتم من یچیزی ذهنمو مشغول کرده که یبار بوده یا بیشتر بیا بریم پیش یه ماما متوج میشه و به من میگه فکرمو راحت میکنه اون ناراحت شذ گفت نه من نمیام اصلا خجالت میکشم و این بهونه ها تا این که امروز همش گفتم تا این که گفت چند بار بوده گفت من اینکارو کردم چون فقط میخواستم اونو نگه دارم گفتم چرا بهم همون اول نگفتی گعت ترسیدم تو بهم دست درازی کنی الان خیلی حالم بده اون موندم چیکار کنم اون گفت مبخوای ولم کنی اول همش بهش گفتم چرا دروغ گفتی بهم جوابش ندادم اخر گفتم بیا فراموش کنیم موضوع تورو جفتمون تو دیگه از اون جریان هیچی بهم نگو اونم خوشحال شد واقعا دوستس دارم ولی نمیدونم چیکار کنم لطفا کمکم کنید ببخشید یکم طولانیشد ولی باس میگفتم